قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

گروه هاو کانال های با امام خامنه ای تا ظهور - در ایتا ، سروش ، وات ساپ ، ای گپ و بله دنبال کنید

قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

گروه هاو کانال های با امام خامنه ای تا ظهور - در ایتا ، سروش ، وات ساپ ، ای گپ و بله دنبال کنید

قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

اهمیت مساله مهدویت مثل اهمیت نبوت است چون آن چیزی که مهدویت مبشر آن است که همه انبیا برای آن آمده اند و آن ایجاد یک جهان توحیدی و ساخته بر اساس عدالت و با استفاده از همه ظرفیت هایی که خدای متعال در انسان قرار داده دوران ظهور دوران جامعه توحیدی است دوران حاکمیت توحید است دوران حاکمیت حقیقی دین دوران استقرار عدل است به معنای کامل و جامع این کلمه انبیا برای این آمدند

"جستجو در مطالب ویلاگ "

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
سایت های کاریابی و کارآفرینی

کشتی پهلو گرفته

شنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۴ ق.ظ

 

 

خلاصه کتاب کشتی پهلو گرفته

صدو شصت صفحه ی کتاب خلاصه شده در 12 صفحه

فقط 12صفحه که کمتر از یه ساعت خونده میشه

با خوندن این 12صفحه زوایای گوناگونی از زندگی بی بی رو بشناسید.

پیش گفتار

آنچه در پیش روی خود داری؛ خلاصه ای از کتاب کشتی پهلو  گرفته است که به قلم سید مهدی شجاعی پا به عرصه دنیا گذاشته است. این کتاب از زبان اطرفیانِ بی بی دوعالم سلام الله علیها زندگانی آن حضرت را توصیف می کند. باشد که خواندن کتاب ما را به بی بی دوعالم نزدیک تر کند تا بتوانیم از این خورشید نور بگیریم و روز به روز زهرایی تر زندگی کنیم.

تقدیم به خاکِ پای مادر مظلومیت، فاطمه زهرا سلام الله علیها

از زبان حضرت رسول صلی الله علیه و آله

این را هم بازگویم که تو اولین کسی هستی که به بهشت وارد می شوی. تویی که بهشت را برای بهشتیان افتتاح می کنی.

این را اکنون که تو مهیای خروج از این دنیای بی وفا می شوی نمی گویم، این را اکنون که تو اسماء را صدا می کنی که بیابد و رخت های مرگ را برایت مهیا کند نمی گویم...

یک بار عایشه گفت: چرا اینقدر فاطمه را می بویی؟ چرا اینقدر فاطمه را می بوسی؟ چرا به هر دیدار فاطمه ،‌تو جان دوباره می گیری؟

گفتم:‌خموش! عایشه! فاطمه بهشت من است،‌فاطمه کوثر من است،‌من از فاطمه بوی بهشت می شنوم،‌فاطمه عینِ بهشت است ،‌ فاطمه جواز بهشت است،‌ رضای من در گروی رضای فاطمه است، رضای خدا در گروی رضای فاطمه است،‌خشم فاطمه جهنم خداست و رضای فاطمه بهشت خدا.

فاطمه جان! خاطر تو را نه ففط بدین خاطر می خواهم که تو  دختر منی،‌تو سیده زنان عالمیانی، تو برترین زن عالمی،‌ خدا تو را چنین برگزیده است و خدا به تو چنین عشق می ورزد.

این را من از خودم نمی گویم،‌کدام حرف را من از جانب خودم گفته ام؟

از  زبان حضرت خدیجه سلام الله علیها

هرچه من بی قرار بودم، او قرار و آرامش داشت. هرچه من بی تاب تر می نمودم او به من سکینه بیشتری می بخشید.

ناگهان  دیدم که در باز شد و چهار زن بلند بالا و گندمگون که روحانیتشان بر زیبای شان می افزود داخل شدند.

که بودند اینان خدایا؟ یکی شان به سخن درآمد که: نترس خدیجه! ما رسولان پروردگار توایم و خواهران تو. آنگاه که من قدری قرار و آرام گرفتم گفت: من ساره ام همسر ابراهیم، پیامبر و خلیل خدا.

آن دیگری که دلنشین سخن می گفت و تبسمی شیرین بر لب داشت گفت:‌من مریم دختر عمرانم،‌مادر عیسی پیامبر و روح خدا. آن سومی که نگاهی مهربان و محجوب داشت،‌به سخن درآمد که: من آسیه ام، دختر مزاحم. همسر فرعون که به موسی مومن شدم. و دریافتم که چهارمین زن که صلابتی کم نظیر داشت کلثوم، خواهر موسی است

خداوند ما را فرستاده است  که تا یاریت کنیم در این حال  که  هر زنی به زنان دیگر محتاج است،‌ سپس ساره در سمت راستم نشست ،‌مریم در طرف چپم،‌آسیه در پیش رویم و کلثوم پشت سرم.

من آنجا –نه خودم- که مقام و قرب تو را در نزد خداوند بیش از بیش دریافتم و با خودم گفتم: ببین خدا چقدر این فرزند ر دوست می دارد که قابله هایش را گل های سرسبد عالم زنان انتخاب کرده است.

از زبان خود بی بی زهرا سلام الله علیها

گویی تقدیر چنین بوده است که حضور دو روزه من در دنیا با غم و اندوه عجین شود، هرچه بود گذشت و  هرچه می بود می گذشت. و من می دانستم که تقدیر چگونه رقم خورده است و می دانستم که غم،‌ نان خورشت همیشه من است و اندوه ،‌همسایه دیوار به دیوار دل من.

اما آمدم ،‌آمدم تادفتر زنان بی سرمشق نماند، آمدم تا قرآن مثال بیابد، تفسیر پیدا کند، نمونه دهد، آمدم تا خلقت بی غایت نماند،  بی مقصود نشود، بی هدف تلقی نگردد.

از زبان حضرت علی علیه السلام:

«ای خلایق! پیام هم اکنونِ جبرئیل این بود که خدای من ملائکه را در بیت المعمور گرد آورد  وهمه را گواه گرفت که خدمتکار و کنیز خود و دخت پیامبرش فاطمه را به ازدواج بنده خود علی بن ابیطالب درآورد. و مرا فرمان داد که ازدواج این دو را در زمین برپا سازم شما را بدین امر گواه می گیرم.»

پدرت پول را به چند تنی از اصحاب داد و گفت: این را ببرید و آنچه یک زندگی بدان آغاز می شود تهیه کنید و بیاورید.

پول شسصت و سه درهم بود،‌یک پیراهن سفید، یک مقنعه،‌یک حوله، یک تختخواب، دو تشک،‌چهار بالش، یک قطعه حصیر،‌یک آسیای دستی، یک کاسه مسی، یک مشک آب، یک طشت، یک کاسه گلی، یک ظرف آبخوری، یک پرده پشمی، یک ابریق، یک سبوی گلی، دو کوزه سفالین، یک پوست به عنوان فرش و یک عبا، همه ی اثاث تو شد برای تشکیل زندگی.

وقتی اینها را پیش روی پدرت نهادند اشک در چشمانش حلقه زد، دستهای مبارکش رابه سوی آسمان بلند کرد و دعا فرمود: خدایا به اهل بیت من برکت عنایت کن و این ازدواج را برای کسانی که اکثر ظرفهایشان گِلی است مبارک گردان.

خداوند بر مقام تو در نزد خویش بیفزاید  فاطمه جان که برترین زنان عالم بودی و به کمترین مایحتاج از زندگی،‌قناعت فرمودی. دختری که در سن جوانی در سن آرزوهای شیرین، پا به خانه من می نهادی چگونه آن سختی را برجان خویش خریدی و لب جز به مهر و دهان جز به شکر نگشودی.

یادم نمی رود آن روز را که پس از دو روز، تلاش و خستگی و گرسنگی به خانه آمدم، گفتم: فاطمه جان! چیزی برای خوردن در خانه هست؟

تو شرمسار و مهربان گفتی: دو روز است که هیچ در خانه برای خوردن نبوده است و کودکان دو روز است که جز گرسنگی، هیچ طعام ندیده اند.

گفتم که: چرا در این دو روز هیچ نگفته ای؟

گفتی: تو اگر می داشتی، حتم به خانه می آوردی،‌من شرم می کنم از تو چیزی بخواهم که در دست وتوان تو نیست. و من شرمسار آنهمه شکیبایی و مهربانی شدم و از خانه درآمدم تا حتی اگر شده با قرضی، چیزی فراهم کنم و به خانه آوردم.

از همسایه ای یک دینار وام گرفتم و به سمت بازار رفتم تا برایتان خوراکی تهیه کنم، در راه مقداد را دیدم. هوا عجب گرم بود،‌از خورشید، آتش می بارید و از زمین شعله های حرارت می جوشید. از سر و روی مقداد، عرق می ریخت و پیدا بود که گرسنگی رمق راه رفتن را از او گرفته است.

گفتم: مقداد! در این گرما، به چه کار از خانه درآمده ای؟ گفت: از من بگذرید ای ابوالحسن. و از حال من نپرسید. گفتم: برادرم محال است که ازحال تو بی خبر بمانم و بگذرم. باز امتناع کرد و عاقبت در مقابل اصرار من تسلیم شد و گفت: صدای گریه گرسنگی زن و فرزندانم را تاب نیاوردم واز خانه بیرون زدم بدین امید که شاید خدا فرجی کند و گشایشی مرحمت فرماید.

بغضی که در گلویم نشسته  بود ترکید و اشک،‌پهنای صورتم را گرفت. آن یک دینار را به مقداد دادم و گفتم: تو از من نیازمندتری

از شرمِ دستهای تهی به خانه بازنگشتم ، به مسجد پناه بردم، نماز  را به پیامبر اقتدا کردم.  پس از فراغت از نماز پیامبر دستم را گرفت و به من فرمود: علی جان! مرا به خانه ات مهمان می کنی؟

چه می گفتم؟ پیامبر خود طالب تشرف بود و ما جز گرسنگی در خانه،‌هیچ نداشتیم. سکوت، تنها یاور شرمساری من بود که در آن لحظه هیچ کلام به کار نمی آمد،‌ پیامبر سوال خویش را مکرر فرمود و اضافه کرد: یا بگو که بیابم ،‌یا بگو که نیایم،‌چرا سکوت می کنی؟

دل را به دریای خُلق محمدی زدم و گفتم: شرمسارم ولی بیایید. دست در دست پیامبر روانه خانه شدیم و من تمام راه نه از گرما که از شدت شرم، ‌عرق می ریختم. رفته بودم که برای سفره خالی طعام بیاورم و اکنون مهمان می آوردم.

وقتی به خانه آمدیم قامت تو در محراب ،‌افراشته بود و از کاسه ای در کنار سجاده ی تو، بخار مطبوع طعام بر می خاست. طعامی که به یقین دنیایی نبود. تو بر پدرت و من سلام کردی و به استقبال آمدی. پیامبر تو را در آغوش گرفت، دست بر سرو رویت کشید و گفت: چگونه ای دخترم؟ تو فاطمه جان دو روز تمام گرسنگی کشیده بودی و شاهد گرسنگی کودکانت بودی،‌رنگِ رویت از ضعف زرد بود و در پاهایت توان ایستادن نبود، ‌اما گفتی: خوبم پدر. بسیار خوبم پدر. وای که تو چه صبور و مهربان بودی.

من گفتم: این طعام از کجاست فاطمه جان؟ به جای تو پدرت پاسخ فرمود: این بدل آن یک دینار توست که به مقداد بخشیدی، تازه این غذای بهشتی، جزای دنیای توست، پاداش آخرت که جای خود.

وقتی میهمانان ،‌همه رفتند، پدرت تو و مرا فراخواند، دستهایمان را اول بر سینه اش نهاد و بعد در دستهای هم. میان چشم های هردومان را بوسه داد و به من فرمود: علی جان! همسرت خوب همسری است. و به تو فرمود: فاطمه جان! شوهرت،‌خوب شوهری است.

دخترم مبادا نگران باشی  از فقر شوهرت. فقر برای من و اهل بیت من مایه افتخار است. دخترم من تو را به بهترین مرد روی زمین شوهر داده ام، همسرت بزرگِ دنیا و آخرت است. دخترم مبادا که از شویت نافرمانی کنی، شوهرت مسلمانترین، عالم ترین و حلیم ترین خلق روی زمین است. دخترم ذخایر دنیا و آخرت را بر پدرت عرضه کردند،‌ بی آنکه هیچ از مقامش در نزد خداوند بکاهند، اما من نپذیرفتم و تن به مال و ثروت ندادم. دخترم! قدر علی را بدان

و پدرت مرا به خلوت برد و فرمود: علی جان! با فاطمه ام مهربان باش. با او نیکی کن. به او محبت کن که او پاره تن من است و من به ملالت او ملول می شوم و به شادی اش مسرور.

سنت نبوی کارها را میان من و تو تقسیم کرد و مرز این تقسیم را درب خانه قرار داد. کارهای داخل خانه بر دوش تو قرار گرفت و کارهای بیرون بر عهده من.

والله که خانه تو، خانه سکینه و آرامش بود و من هرگاه به خانه در می آمدم،‌یک نگاه تو، تمامی غم ها و غصه ها را از دلم می زدود. کوله بار جهادها به دست تو بسته می شد،‌جراحت سنگین جنگ به دست تو التیام می یافت و حتی خون شمشیرهای من و پیامبر با دست های مبارک تو شستشو می گشت.

و من کلام پیامبر را در زندگی با تو، بیشتر و بهتر از هرکس دیگر دریافتم که فرمود: «جهاد زن،‌خوب همسرداری است.» نُه سال تمام با تو زندگی کرده ام و جز صفات الهی و خُلق و خوی محمدی هیچ از تو ندیده ام.

عفت،‌ از تو نشأت می گرفت،‌حیا، وام دارتو بود، تقوی آن بود که تو داشتی، روزه آن بود که تو می گرفتی، ‌نماز آن بود که تو می خواندی، ‌عمل صالح آن بود که تو می کردی. چشم نجابت به تو بود و نگاه پاکدامنی، ‌خیره به رفتار تو. زنانگی پای درس تو می نشست و خانمی از تو سرمشق می گرفت.

یادم نمی رود آن روز را که رسول خدا از ما سوال کرد: برترین چیز برای زن چیست؟

و تو پاسخ دادی: بهترین چیز برای زن آن است که نه مردی او را ببیند و نه او مردی را

و پیامبر فرمود: حقا پاره تن منی فاطمه جان.

از زبان امام حسین علیه السلام

مادر! اگر چه تو در زمان حیات پیامبر هم سختی بسیار کشیدی. اما در مقایسه با ظلمت بعد از وفات، آن روزها، روزهای خوشی و خوبی و روشنی بود.

و جُحفه، جایی بود که خدا می خواست به مردم بفهماند که دین بی رهبری معصوم ناقص است و اسلام بی ولایت علی اسلام نیست. وقتی پیامبر، روشن و آشکار، تاکید کرد: هر که دل به نبوت من سپرده است، پس از من باید به ولایت علی بسپارد. هرکه به دست من مسلمان شده است،‌پس از من باید به ولایت علی بسپارد. پرچم رهبری و ولایت از این پس،‌به علی سپرده می شود. خداوند به او فرمود: اگر این را نگفته بودی، پیام مرا به خلایق نرسانده بودی و نبوت را به پایان نبرده بودی.

و خداوند وقتی تکلیف ولایت و خلافتِ پس از پیامبر را روشن کرد به مردم فرمود: امروز دین شما را کامل کردم، نعمت را بر شما تمام کردم و از اسلامتان راضی شدم.

مادر! آن روزها اگر چه سخت بود اما پدر بر بالای دستهای پیامبر بود و تو بر وری دیدگانش.

اولین ابرهای تیره، ‌زمانی آشکار شد که پیامبر در بستر ارتحال افتاد. پیامبر فرمان داد: کاغذی بیاورید که رهنمای مکتوبی برایتان بگذارم تا پس از من گمراه نشوید.

معلوم بود که پیامبر در چه مورد می خواهد سند بگذارد، ‌خلیفه دوم ممانعت کرد و کاش فقط ممانعت می کرد، فریاد زد: إن الرجل لیهجر. و حسبنا کتاب الله- این مرد هذیان می گوید. و کتاب خدا برای ما کافی است.

پدرت را می گفت، پدربزرگمان، پیامبر را

داغت تازه می شود، ‌اما این نسبت را به کسی می دادکه وحی مطلق بود،‌خدا درباره او تصریح کرده بود: «ما ینطق عن الهوی،‌إن هم الا وحی یوحی – پیامبر جز به زبان وحی سخن نمی گوید، جز به دستور خدا حرف نمی زند و جز حرف خدا را منتقل نمی کند.»

پیامبر با شنیدن این حرف، دلش شکست و اشک در چشمانش نشست ولی ماجرا را پی نگرفت. «پنچه انکاری که می تواند حنجره وحی را بفشرد، کاغذ را بهتر می تواند مچاله کند»

پدر به غسل و حنوط و کفن مشغول شد، تو که می دانستی چه خورشیدی رفته است و چه ظلمتی در راه است، ‌فقط گریه می کردی و ما که سوز موذیِ سرمای بیرون از لای درهای بسته ، تن هایمان را می گزید و از وقایعی شوم خبرِمان می داد، فغان و شیون می کردیم.

در خانه، پیکر مبارک برترین خلق جهان بر روی زمین بود و در بیرون خانه های و هوی جنگ قدرت بر آسمان.

ومعلوم نبود آنچه  بیشتر جگر تو را می سوزاند حادثه درون خانه بود یا حوادث بیرون خانه، یا هردو.

هرچه بود حق با تو بود در گریستن، آنچه پیامبر، پدر و تو و همه مومنان خالص از ابتدای تولد اسلام،‌رشته بودید،‌در بیرون در پنبه می شد.

از زبان زینب سلام الله علیها

مرگ پیامبر برای تو  تنها مرگ یک پدر نبود. حتی مرگ یک پیامبر نبود، مرگ پیام بود،‌ مرگ شمع نبود، مرگ روشنی بود.

آنکه گفت: «حسبنا کتاب الله» کتاب خدا را نمی شناخت. نمی دانست که یکی از دو ثِقل به تنهایی، آفرینش را واژگون می کند. نمی فهمید که با یک بال نه تنها نمی توان پرید که یک با، وبال گردن می شود و امکان راه رفتنِ کند را هم از انسان سلب می کند.

و نه او  که مردم هم نفهمیدند که کتاب بدون امام؛ کتاب نیست کاغذ و نوشته ای است بی روح و جان و نفهمیدند که قبله بدون امام قبله نیست و کعبه بدون امام سنگ و خاک است و قرآن بدون امام خانه ی بی صاحبخانه است.

هرکس به خانه ی بی صاحبخانه به میهمانی برود، به یقین گرسنه برمی گردد . مگر آنکه خیال چپاول داشه باشد و قصد غصب کرده باشد یا کودک و سفیه و مجنون باشد.

تو در مرگ رسول هدم و ویرانی رساله را می دیدی و در مرگ پیامبر، نابودی پیام را.

و حق با تو بود، آنجا که تو ایستاده بودی، همه چیز پیدا بود، تو از حوادث گذشته و آینده خبر می دادی، انگار که همه را پیش چشم داری.

خداوند آنچه را که به پیامبر و پدر داده بود، به تو نیز داد بود،‌ جز رسالت و امامت.

هماندم که پیامبر سر بر بالش ارتحال گذاشت، همه فتنه های آتی از پیش چشم تو گذشت که تو آنچنان ضجه زدی و نوای وامحمداه را روانه آسمان کردی.

دست های پدر هنوز در آب غسل پیامبر بود که دست های فتنه در سقیفه بنی ساعده به هم گره خورد و گره در کار اسلام محمدی افکند.

جسد مطهر پیامبر هنوز  بر زمین بود که ابرهای تیره در آسمان پدیدار شد و باران فتنه باریدن گرفت. دین در کنار پیامبر ماند و دنیا در سقیفه بنی ساعده متجلی شد.

معن بن عدی و عویم بن ساعده آمدند و به عمر گفتند: حکومت رفت، قدرت رفت. عمر گفت: کجا؟ گفتند: از جاده سقیفه پیچید و  رفت به سمت انصار. عمر گفت: انصار چه کسی را می خواهند خلیفه کنند؟ گفتند: سعد بن عباده

عمر به ابوبکر گفت: تا دیر نشده بجنبیم. بر سر راه ابوعبیده جراح را هم برداشتند و شتابان عازم سقیفه شدند.

در سقیفه، سعد بن عباده،‌ عبا پیچیده، شتر حکومت را در جلوی خود گذاشته بود و با ظاهر به کسالت و بی رغبتی، آن را به سمت خود می کشید.

وقتی این سه وارد سقیفه شدند، شتر را –اگر چه مجروح و پی شده- از چنگال انصار بیرون کشیدند و به دندان گرفتند و این در حالی بود که صاحب شتر(علی علیه السلام)، عزادار و داغدار، افسار و شتر را از یاد برده بود.

عمر طبق معمول بنا را بر خشونت و دعوا گذاشت و با سعد به مشاجره پرداخت، اما ابوبکر یادش آورد که: «الرفق هنا ابلغ- اینجا نرمش، بیشتر به کار ما می آید» و ابوبکر خود، عنان رادر دست گرفت، از مهاجرین و انصار هر دو تمجید کرد اما مهاجرین را برتر شمرد آنچنانکه آنان را شایسته امارت و انصار را شایسته وزارت قلمداد کرد.

بعدها عمر گفت: که من در این راه هیچ مکری نیندوخته بودم مگر آنکه ابوبکر مثل آن یا بهتر از آن را به کار برد.

قرار بر این شده بود که ابوبکر، حکومت را به عمر و ابوعبیده تعارف کند و آنها با تواضع آن را به او برگردانند.

ابوبکر بعد از  اتمام سخنرانی گفت: یا با عمر یا با ابوعبیده جراح بیعت کنیدو کار را تمام کنید.

عمر گفت: نه به خدا ما هیچکدم با وجود شما این کار را نمی کنیم. دستت را پیش بیاور تا با تو  بیعت کنیم.

ابوبکر بی درنگ دست پیش آورد و اول  عمر و بعد ابوعبیده و بعد سالم غلام حذیفه با او بیعت کردند. سپس با زبان تازیانه از مردم خواست که وحدت مسلمین را نشکنند و با خلیفه پیامبر! بیعت کنند.

پدرهنوز در کار تغسیل و تدفین پیامبر بود که از بیرونِ در صدای الله  اکبر آمد.

پدر مبهوت از  عباس پرسید: عمو معنی این تکبیر چیست؟

عباس گفت: یعنی آنچه نباید بشود شده است.

آنچه پدر کرد، غفلت و  غیبت نبود، عین حضور بود. در آن لحظه هرکه پیش پیامبر نبود، غایب بود. غیبت و حضور؛ نبی است. وقتی که دین خدا بر زمین مانده است، با دین و در کنارِ دین بودن حضور است. هرکه نباشد، دچار وسوسه و دسیسه می شود. کسی که با چراغ و در کنار چراغ است راه را گم نمی کند.

ماه باید در آسمان باشد و از خورشید نور بگیرد، به خاطر کرمِ شب تابی که نباید خود را به زمین برساند، ابرهای فتنه از سقف سقیفه گذشتند و خانه پیامبر را احاطه کردند، همهمه در بیرونِ در شدت گرفت و در آنچنان کوفته شد که ستون های خانه پیامبر لرزید.

-بیرون بیائید. بیرون بیائید و گرنه همه تان را آتش می زنیم.  صدا، صدای عمر بود.

تو با یک دنیا غم  از جا بلند شدی و به پشت در رفتی، اما در را نگشودی. گفتی: تو را با ما چه کار؟ بگذار عزاداریمان را بکنیم.

با ز هم فریادعمر بود: علی، عباس و بنی هاشم، همه باید به مسجد بیایند و با خلیفه پیغمبر بیعت کنند.

گفتی: کدام خلیفه؟ امام و خلیفه مسلمین که این جا بالای سرپیامبر است.

عمر گفت: مسلمین با ابوبکر بیعت کرده اند، در را باز کن و گرنه آتش می زنم

یک نفر به عمر گفت: اینکه پشت در ایستاده،‌دختر پیغمبر است،‌هیچ می فهمی چه می کنی؟ خانه ی رسول الله...

عمر دوباره نعره  کشید: این خانه را با هر  که در آن است، آتش می زنم.

بزودی هیزم فراهم  شد و آتش از سر و روی خانه بالا رفت.

تو همچنان پشت در ایستاده بودی وتصور می کردی به کسی که گوش هایش را گرفته می توان گفت که هدایت چیست؟ خبر کجاست و رسالت چگونه است.

در خانه  تنی چند از اصحاب رسول الله هم بودند. اما هیچکس به اندازه  تو شایسته دفاع از حریم پیامبر نبود.

تو حلقه میان نبوت و ولایت بودی، برترین واسطه و بهترین پیوند میان  رسالت و وصایت.

محال بود کسی نداند آنکه پشت در ایستاده، پاره تن رسول الله است.

هنوز زود بود برای فراموش شدن این حدیث پیامبر که:« فاطمة بضعة منی، فمن اذاها فقد اذانی و من اذانی فقد اذی الله- فاطمه پاره تن من است، هر که او را بیازارد، مرا آزرده است و هرکه مرا بیازارد خدا را.

وقتی آتش از در خانه خدا بالا رفت، عمر، آتش بیار معرکه ی ابوبکر، آنچنان به در حریم نبوت لگد زد که فریاد تو از میان در و دیوار به آسمان رفت.

مادر! مرا از عاشورا مترسان. مرا به کربلا دلداری مده. عاشورا اینجاست! کربلا اینجاست!

اگر کسی جرأت کرد در تب و تاب مرگ پیامبر، خانه دخترش را آتش بزند،‌فرزندان او جرأت می کنند، خیمه های فرزندان پیغمبر را اتش بزنند.

من بچه نیستم مادر!

شمشیرهایی که در کربلا به روی برادرم کشیده می شود، ساخته کارگاه سقیفه است. نطفه اردوگاه ابن سعد در مشیمه سقیفه منعقد می شود.

اگر علی اینجا تنها نماند که حسین در کربلا تنها نمی ماند.

حسین در کربلا می خواهد با دلیل و آیه اثبات کند که فرزند پیامبر است. پیامبری که تو در خانه او و در حریم او  مورد تعدی قرار گرفتی.

تعدی به حریم فرزند پیامبر سنگین تر است یا نوه ی پیامبر؟

مادر! در کربلا هیچ زنی میان در و دیوار قرار نمی گیرد. خودت گفته ای، ما حداکثر تازیانه می خوریم، اما میخ آهنین بدنهایمان را سوراخ نمی کند. مادر وقتی تو ار از پشت در بیرون کشیدند، من میخ های خونین را دیدم. نگو که گریه نکن مادر! باید مُرد در این مصیبت،‌باید هزار بار جان داد و خاکستر شد. ما سخت جانی کرده ایم که تاکنون زنده مانده ایم. نگو که روزی سخت تر از عاشورا نیست. در عاشورا کودک شش ماهه به شهادت می رسد، اما کودک نیامده ات(محسن ات) به شهادت رسید.

من دیدم که خودت را در آغوش فضه انداختی و شنیدم که به اوگفتی: مرا بگیر فضه، که محسنم را کشتند.

بیش از این اگر کسی صدایش را در خانه پیامبر بالا می برد، وحی نازل می شد که «پایین بیاورید صدایتان را»

اگر کسی پیامبر را به نام صدا می کرد وحی می آمد که: «نام پیامبر را با احترام بیاورید» هنوز آب تغسیل پیامبر خشک نشده، خانه اش را آتش زدند، آن آتش که عصر عاشوراء به خیمه ها می گیرد، مبدأش اینجاست.

در کربلا دشمن به روشنی خیمه کفر علم می کند[1] اما اینها با پرچم اسلام آمدند، گفتند: از فتنه می هراسیم،‌کدام  فتنه بدتر از این؟ دیگر چه می خواست بشود؟ کدام انحراف ایجاد نشد؟ کدام جنایت به وقوع نپیوست؟ کدام حریم شکسته نشد؟ کاش کار به همینجا تمام می شد.

تو را که تا مرز شهادت سوق دادند،‌تو را که از سر راه برداشتند، تازه به خانه ریختند. پدر که حال تو را دید، برق غیرت در چشم های خشمناکش درخشید، خندق وار حمله برد، عمر را بلند کرد و بر زمین کوبید،‌گردن و بینی اش را به خاک مالید و چون شیر غرید: ای پسر صحاک! قسم به خدایی که محمد را به پیغمبری برانگیخت، اگر مامور به صبر و سکوت نبودم، به تو می فهماندم که هتک حرمت پیامبر یعنی چه؟

اما ... اما... تداعی اش جگرم را خاکستر می کند. به خود نیامدند و از رو  نرفتند، عمر و غلامش قنفذ و ابن خزائه و دیگران ریسمان در گردن پدر افکندند تا او را برای بیعت گرفتن به مسجد ببرند. ریسمان در گردن خورشید، طناب بر گلوی حق، مظلومیت محض.

تو باز نتوانستی تاب بیاوری، خودت نمی توانستی به روی پا بایستی اما امامت را هم نمی توانستی در چنگال دشمنان تنها بگذاری. خود را با همه جراحت و نقاهت از جا کندی و به دامن علی آویختی.

-من نمی گذارم علی را ببرید.

نمی دانم تازیانه بود،‌غلاف یا دسته شمشیر بود، چه بود؟ عمر آنقدر بر بازو و پهلوی مجروح تو  زد که تو از حال رفتی و دستت رها شد.

انگار نه بر بازو و پهلوی تو که بر قلب ما می زد. اما ما جز گریه چه میتوانستیم بکنیم؟ و پدر هم در بند بود.

تو از هوش رفتی و پدر را کشان کشان به مسجد بردند. پدر در راه رو  به سوی پیامبر برگرداند و گفت: «یابن ام ان القوم استضعفونی و کادو ا یقتلونی- برادر! این قوم بر ما مسلط شده اند و دارند مرا می کشند.»

یعنی  همان کلام هارون به بردارش موسی در مقابل یهود بنی اسرائیل. شاید می خواست علاوه بر دردِ دل با پیامبر، یهود و سامری را تداعی کند. و شاید می خواست این حدیث پیامبر را به مردم بیاورد که به پدر گفته بود:«انت منی بمنزلة هارون من موسی الا انه لانبی بعدی- تو برای من مثل هارون برای موسایی(که برادرش بود و وزیرش) با این تفاوت که نبوت به من ختم می شود(و وصایت با تو آغاز می شود)»

عمر به پدر گفت: علی بیعت کن. پدر گفت: اگر نکنم چه می شود؟ عمر به پدر، به وصی پیامبر، به جانِ پیامبر گفت: گردنت را می زنم.

پدر گردنش را برافراشت و گفت: در اینصورت بنده خدا و برادرِ پیامبر خدا را کشته ای.

عمر گفت: بنده خدا آری اما برادرِ پیامبر نه.

پدر تا این حد وقاحت را تصور نمی کرد، پرسید: یعنی انکار می کنی که پیامبر بین من و خودش، صیغه برداری جاری کرد؟

عمر گفت و ابوبکر هم: انکار می کنیم. بیعت کن

پدر گفت: بیعت نمی کنم، من  در سقیفه نبودم اما استدلال شما در آنجا این بود که شما از انصار به پیامبر نزدیک تر بوده اید، پس خلافت از آن شماست، من بر مبنای همین استدلالتان به شما می گویم که خلافت حق من است،‌هیچ کس به پیامبر نزدیکتر از من نبوده و نیست.  اگر از خدا می  ترسید، انصاف دهید.

هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتند. اما عمر  گفت: رهایت نمی کنیم تا بیعت کنی.

پدر رو به عمر کرد و گفت: گره خلافت را برای ابوبکر محکم می کنی تا او فردا آن را برای تو باز کند. از این پستان می دوشی تا سهم شیر خودت را ببری.  بخدا که  اگر با شما غاصبان نیرنگ باز بیعت کنم.

تو وقتی به هوش آمدی از فضه پرسیدی: علی کجاست؟  فضه گفت که او  را به مسجد بردند. من نمی دانم تو با کدام توان به سوی  مسجد دویدی و  وقتی علی را در چنگال دشمنان  دیدی و شمشیر را بالای سرش فریاد  کشیدی: ای ابوبکر اگر دست از سر پسر عمویم برنداری، سرم را برهنه می کنم، گریبان چاک می زنم و همه تان را نفرین می کنم، به خدا نه من  از ناقه  صالح کم ارج ترم و نه کودکانم کم قدرتر.

همه وحشت کردند ای وای اگر تو  نفرین می کردی!

پدر به سلمان گفت: برو و دختر رسول الله را دریاب، اگر  او نفرین کند...

سلمان شتابان به نزد تو  آمد و عرض کرد: ای دختر پیامبر ! خشم نگیرید، نفرین نکنید، خدا پدرتان را برای رحمت مبعوث کرد...

تو فریاد زدی: علی را،، خلیفه ی به حق پیامبر را دارند می کشند...

اگر چه موقت،‌دست از سر علی برداشتند و رهایش کردند.

و تو  تا پدر را به خانه نیاوردی، نیامدی. ولی چه آمدنی،‌روح و جسمت غرق جراحت بود.

و من نمی دانم کدام توان تو را بر پانگاه داشته بود.

تو از علی خسته تر، علی از تو  خسته تر. تو از علی مظلوم تر، علی از تو مظلوم تر.

هر دو به خانه آمدید اما چه آمدنی. تو چون کشتی شکسته، پهلو گرفتی. و پدر درست مثل چوپانی که گوسفندانش، داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده باشند، غم آلوده، حسرت زده و در عین حال خشمگین خود را به خانه انداخت.

از زبان فضه کنیز بی بی

شنیدید: فدک را هم غصب کردند، به نفع حکومت غصبی.

-چرا؟!

این چرا دیگر جوابی نداشت، نه فقط کارگزاران شما که خود خلیفه هم برای این چرا پاسخی نداشت.

من که کنیزی ام-به افتخار- در خانه شما، می دانم که: «فدک قریه ای است در اطرف مدینه،‌از مدینه تا آنجا دو-سه روز راه است. این باغ از ابتدا دست یهود بوده است تا سال هفتم هجرت، در این سال که اسلام ،‌نضج و قدرتی فوق العاده می گیرد، یهود،‌بیم زده از در مصالحه در می آیند،‌و این باغ را به شخص پیامبر هدیه می کند تا در امان بمانند.

پیامبر آن را می پذیرد و باغ در دست پیامبر می ماند تا آیه «و آت ذالقربی حقه» نازل می شود و پیامبر به دستور صریح خداوند،‌فدک را به شما می بخشد.

این واقعیتی نیست که کسی بتواند آن را انکار کند اگر پدرتان رسول خدا هم پیش از ارتحال،‌همه مسلمانان را جمع می کرد و سوال می فرمود: فدک از آن کیست؟ همه بی تامل می گفتند: فاطمه

اینکه حالا چرا همه خفقان گرفته اند و دم بر نمی آورند، من نمی دانم. حداقل باید همان فقرا و مساکینی که از این باغ به دست شما روزی می خوردند و حالا نمی خورند صدایشان دربیاید،‌اما انگار ایمان مردم هم با پیامبر،‌رخت بربست و جای آن را رعب و وحشت و حب دنیا گرفت.

شما برخاستید، با همان حال نزار و تن بیمار. پس از وفات پدر بزرگوارتان ، هر روز چروک تازه ای بر پیشانی مبارکتان  می نشست، اما از این حادثه، آنچنان برآشفتید که من مبهوت شدم. 

مرا ببخشید بانوی عالمیان با خودم فکر کردم که این فدک مگر چیست که غصب آن زهرای مرضیه را اینگونه برمی آشوبد؟ فدک ملک باارزش و پردرآمدی است. درست،‌اما برای فاطمه ی بریده از دنیا و پیوسته به عقبی که مال دنیا، ارزش نیست، تازه ، از فدک هم که خود هیچگاه بهره نمی بردید.

فدک در تملک شما بود و فقر از سر و روی این خانه می بارید. فدک از آن شما بود و نان جویی هم سفره شما را زینت نمی داد. فدک ملک شخص شما بود و روزها و روزها دودی از مطبخ این خانه بلند نمی شد. شوی شما علی، جان عالمی بفداش هزاران هزار درهم را در ساعتی بین فقرا تقسیم می کرد، دست هایش را می  تکاند و گرسنگی اش را به خانه می آورد.

چه رازی بود در این ماجرا که شما را چون اسپندی از بستر بیماری خیزاند و به سوی ابوبکر کشاند؟ من این راز را دریافتم،‌اما چه فرقی می کند که فضه ی خادمه ای این راز را دریافته باشد یا نبافته باشد. کاش مردم این راز را می فهمیدند،‌ ایمانشان را طوفان حادثه برده بود. عقلشان چه شده بود؟

فدک برای شما باغ و  ملک نبود، روی دیگر سکه خلافت بود.

و شما به همان محکمی که در مقابل غصب ایستادید ، در مقابل غصب فدک مقاومت کردید، شما در ماجرای غصب فدک درست مثل غصب خلافت، انحراف از اصل اسلام و پیام پیامبر را می دیدید.

فدک یعنی خلافت وخلافت یعنی فدک، فدک بُعد اقتصادی خلافت است و خلافت بعد سیاسی فدک و خلافت و فدک یعنی اسلام، یعنی پیامبر، یعنی سنت نبوی.

وقتی جنازه پیامبر بر زمین است، و می توان حکم او را در خاک کرد، وقتی هنوز رطوبت قبر پیامبر خشک نشده می توان کلام او ار لگدمال کرد، هر اتفاق و انحراف دیگری بعید نیست.

و اسلام بعد از چهار روز پوستین وارونه می شود بر تن خلق الله که جز تمسخر برنمی انگیزد.

و این بود که آنچه جگر شما را می سوزاند و بر جان شما-سرور زنان عالم- آتش می افکند.

غضبناک و خشم آلود به ابوبکر فرمودید: فدک از آن من است، می دانی که پدرم به امر خدا آن را به من بخشیده است، چرا آن را غصب کردی؟

ابوبکر گفت: بر این مدعایت شاهد بیاور.

به  شما به مخاطب آیه: «انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا»

گفت: شاهد بیاور. به کسی که کلامش حجت است گفت که شاهد بیاور.

یعنی زبانم لال،‌پناه بر خدا، صدیقه کبری، راستگوترین زن عالم دروغ می گوید،‌ یعنی آنکه رسول الله درباره اش فرمود: «ان الله عزوجل فطم ابنتی فاطمه و ولدها و من احبهم من النار فلذلک سمیت فاطمه- خداوند عزوجل دخترم فاطمه را و فرزندان و دوستدارانش را از آتش جهنم مصون داشت و بدین سبب، فاطمه ، فاطمه نامیده  شد.» آیا صحت سخن فاطمه  با گواه باید اثبات شود؟!

یعنی آنکه به تصریح پیامبر، خشم خدا در گروی  خشم اوست و رضای خدا، در گروی رضای او. باید کلامش بواسطه کسی دیگر تایید شود؟!

بانوی من! جسارت حد و مرز نمی شناسد، بخصوص در وادی جهالت.

ولی شما پذیرفتید، شما عصاره صبرید، شما اسوه استقامتید.

فرمودید:  باشد، شاهد می آورم. و علی را که گواه خلقت بود، به شهادت بردید.

ابوبکر گفت: کافی نیست، یک نفر برای شهادت کافی نیست.

عجب پس وا اسلاماه وامحمداه ‍!... خلیفه نشنیده است این کلام پیامبر را که: «الحق مع علی و علی مع الحق. یدور معه حیثما دار.-همیشه حق با علی است و علی با حق است. حق به دور علی می گردد. حق دنباله رویِ علی است. هرجا علی باشد. حق حضور می یابد.»

این کلام به آیه قرآن می ماند، نص صریح کلام پیامبر است،‌پیامبر آنقدر این کلام را در زمان حیات خویش تکرار کرده است که هیچکس ناشنیده نماند. و این یعنی کلام علی حکم است. عین عدالت است و اطاعت می طلبد.

خلیفه در محضر آب ، دنبال خاک برای تیمم می گشت، چه طهارتی‍! چه تیممی! چه نمازی!

جانتان از درد در شرف احتراق بود اما صبوری کردید و شاهدی دیگر بردید.

ام ایمن شاهد دیگر شما به خلیفه گفت: شهادت نمی دهم مگر اینکه اعترافی از تو بگیرم.

ابوبکر گفت: چه اعترافی؟

ام ایمن گفت: کلام مشهور پیامبر در مورد من چیست؟ خودت این را از زبان رسول نشنیدی که فرمود: «ام ایمن از زنان بهشتی است»

ابوبکر گفت: راستش چرا، ‌شنیدیم ، همه شنیدند.

ام ایمن گفت: من زنی از زنان بهشت شهادت می دهم که پس از نزول آیه «و آت ذالقربی حقه» پیامبر ، فدک را به امر خدا به فاطمه بخشید.

خلیفه خلع سلاح شد: باشد، ‌فدک از آن تو.

فرمودید: بنویس! گفت: نیاز به .... فرمودید: بنویس. و خلیفه نوشت که فدک از آن زهراست.

عمر وارد شد: چه کردی ابوبکر؟

هیچ، فدک از آن فاطمه بود، گرفته بودم شاهد آورد، پس دادم. عمر نوشته را از شما گرفت، بر آن آب دهان انداخت و آن را پاره کرد. بند دل ما را. کاش من درون سینه تان بودم و به جای آن جگر نازینتان می سوختم. کاش شما دختر پیامبر نمی بودید، کاش فاطمه نمی بودید، کاش این قدر خوب نمی بودید، کاش اینقدر عزیز نمی بودید که دل ما  اینقدر آتش نمی گرفت.

اشک در چشمان شما نشست ولی سکوت کردید. هیهات از این سکوت و صبوری!

امیر مومنان علی، آهی از سرِدرد کشید و گفت: چرا چنین می کنید؟ گفته شد:‌ شهود کم اند، باید بیشتر شاهد بیاورید.

اما علی رو به ابوبکر کرد و فرمود: اگر مالی در دست کسی باشد و من ادعا کنم که آن مال از من است، تو از کدامیک شاهد طلب می کنی؟ از آن که مال در دست اوست و ذوالید است یا من که ادعا می  کنم؟

ابوبکر گفت: حکم اسلام این است که باید از مدعی ، شاهد طلب کرد نه از آنکه مال در دست اوست.

علی فرمود: پس چرا از فاطمه شاهد می خواهی درحالیکه فدک در تملک و تصرف او بوده است.

ابوبکر در مقابل این برهان روشن از پای درآمد و سکوت کرد ولی عمر با جسارت جواب داد: علی‍‍‍! رها کن این حرف ها را، فدک را پس نمی دهیم.

علی کوه و استوار حلم فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون... وسیعلم الذین ظلموا ای منقنلب ینقلبون»

به یقین آنها می دانستند که علی برای حفظ اصل اسلام، مامور  به سکوت است و گرنه هیچگاه تا بدین پایه جرأت جسارت نداشتند.

بانوی من! وقتی به خانه بازگشتید، گریه امانتان را ربود، آنچنانکه صدای ضجه تان فضای خانه را پرکرد. پدرتان را صدا می زدید و از حاکمیت جور، شکوه می کردید.

ناگهان تصمیم غریبی گرفتید. اعلام کردید که به مسجد می روید و سخنرانی می کنید. آخرین حربه ای که در دست مظلوم می ماند،‌ اظهار مظلومیت است و افشاگری.

باشد تا حجت  بر همگان تمام شود. آنها که خود را به خواب زده اند، بیدار نمی شوند، اما شاید آنا که به خواب برده شده اند تکانی بخورند. هرچند وقتی که خورشید ولایت، محبوس خانه شده است، شب جاودانه است و خواب مستمر.

خبر مثل رعد در فضای مدینه پیچید و شهر را لرزاند.

-فاطمه به مسجد می آید!

-دخت پیامبر می خواهد سخنرانی کند!

-احتمالا مساله غصب خلافت است

-شاید ماجرای غصب فدک باشد.

-برویم

مسجد به طرفة العینی غلغله شد. وقتی شما قدم به مسجد گذاشتید، نقس در سینه مسجد حبس شد، در پشت پرده ای که به دستور شما آویخته شده بود، قرار گرفتید و مدتی فقط سکوت کردید. سکوتی که یک دنیا حرف در آن بود. و آنها که گوش شنیدن این سکوت را داشتند، ضجه زدند.

بُغضی که راه گلوی شما را گرفته بود، جز با گریه کنار نمی رفت. گریه ی شما بغض مسجد را ترکاند. مسجد یکپارچه ضجه و ناله شد. و بعد سکوت کردید، سکوتی که عطش را دامن می زند و تشنگی را صدچندان می کند. و... لب به سخن گشودید:

سپاس خدای را برآنچه انعام فرموده و شکر هم او را بر آنچه الهام نموده و ثنا و ستایش بر آنچه از پیش ارزانی داشته. پس خدای متعال با محمد تاریکی ها را روشن کرد و  تیرگیهای ابهام  را از دل ها زدود و ابرهای سیاه را از مقابل دیده ها کنار زد.

پیامبر کمر به هدایت مردم بست و آنها را از گمراهی نجات بخشید و نور بصیرت برچشمهای تاریکشان پاشید و آنها را به سوی دین محکم و استوار سوق داد و به صراط مستقیم فرا خواند. تا اینکه خداوند او را به اختیار و رغبت و ایثار او و با دست رافت خویش به سوی خود برد. پس محمد صلی الله علیه و آله اکنون از شر دنیا در آسایش است و گِرد او را فرشتگان نیکوکار فرا گرفته اند.

هیچ بودید. آب متعفن می نو شیدید ، خوراکتان از برگ درختان بود. ذلیل و درمانده بودید و همیشه در هول و هراس از اینکه پایمال این و آن شوید.

بعد از این حال و روز، خدای تعالی شما را با محمد صلی الله علیه و آله نجات داد. چه بلاها که از دست مردم کشید، از گرگان عرب و سرکشان اهل کتاب. هرگاه که آتش جنگ بر می افروختند، خدا خاموشش می کرد. هردم که شاخ شیطان  عیان می شد یا اژدهای مشرکین دهان باز می کرد، پیامبر برادرش علی را به  کام اژدها می فرستاد. و  او-علی- تا پشت و پوزه دیوصفتان را به خاک نمی مالید و آتش کینه هایشان را به آب شمشیر خاموش نمی کرد باز نمی  گشت.

ولی شما... در آن گیرودار ، خوب آسوده زیستید و خوب خوش گذراندید و گوش خواباندید و چشم دراندید تاکی چرخ روزگار علیه ما بگردد.

همان شما که از جنگها می گریختید و  دشمن پشتتان را بیشتر می دید تا رویتان را، همان شما چشم براه گردش روزگار علیه ما شدید... تا  پدرم وفات کرد.

و بعد... علائم خفته ی نفاق در شما آشکار شد و از اعماق وجودتان سربرآورد.

لباس دین برایتان کهنه شد و سردسته گمراهان زبان درآورد. و  ناچیزانِ هیچگاه به حساب نیامده سرجنباندند و اظهار وجود کردند.

و عربده های سراب پرستان و باطل جویان در عرصه دلهای شما پیچید. و شیطان از  مخفی گاه خود سربرآورد و شما را به نام خواند. شما را بلافاصله آشنای کلامش یافت و پاسخگوی دعوتش و آماده برای پذیرفتن خدعه و فریب و نیرنگش. شما را از جا بلند کرد و دید که چه راحت برمی خیزید و شما را گرم کرد  و دید که چه آسان گرم می شوید و آتش در خرمن کینه هاتان انداخت  و دید که چه زود شعله می گیرید.

پس به اغوای شیطان بر شتری نشانه گذاشتید که از آن شما نبود و بر آبشخوری وارد شدید که غصبِ محض بود.

خطایی دانسته و اشتباهی دانسته.

و این در حالی بود که از عهد پیامبر هنوز  چیزی نگذشته بود. زخم مصیبت هنوز تازه بود و دهان جراحت هنوز به هم نیامده بود و پیامبر هنوز بیرون قبر بود.

بهانه آوردید که از فتنه می ترسیدیم(و  خلیفه برگزیدیم) وای  که همین الان در فتنه افتاده اید و هم اکنون در قعر فتنه اید و راستی که جهنم بر کافران احاطه دارد.

پس وای بر شما! چطور تن دادید؟! چطور راضی شدید؟! چه کردید؟! به  کجا می روید؟!

 چندان درنگ نکردید که فتنه ها آرام گیرد، ناقه  خلافت را پیش از آنکه حتی رام شود،‌به سوی خود کشیدید.

آتش فتنه ها را برافروختید و شعله های آن را دامن زدید. گوش به زنگ شیطانِ گمراه کننده شدید و کمر به خاموش کردن انوار دین حق و سنت نبیِ برگزیده او بستید. به بهانه گرفتن کف از روی شیر، آن را تماما مخفیانه نوشیدید. و با انبوه مردم برفرزندان و خاندان پیامبرتان حمله ور شدید.

اما ما صبر کردیم، خنجر بر گلو و نیزه بر سر، تاب آوردیم و دم نزدیم ، تا جائیکه شما فکر می کنید که ما ارث نمی بریم. تا جائیکه حکم جاهلیت را بر ما جاری می کنید و چه حکمی بهتر از حکم خداست برای کسانی که ایمان دارند؟

شما کسی را که از همه سزاوارتر برای زمامداری مسلمین بود، کنار گذاشتید و با راحتی و تن پروری خلوت کردید و از تنگنای مسئولیت ها به فراخنای بی  تفاوتی و بی خیالی روی آوردید.

آگاه باشید که من گفتم آنچه را باید بگویم، به هرحال اکنون حجت بر شما تمام است.

مسجد انباشته از سنگ بود یا آدم؟ پس چرا آتش نگرفت؟ پس چرا نسوخت؟ پس چرا آب نشد؟

آن رودی که پیامبر جاری کرده بود از مردم، چه زود برکه شد، چه زود تعفن پذیرفت، چه زود گندید!

ما زنان نه روسپید که مو سپید شدیم در مقابل آنهمه مردان نامرد.

یک مرد نبود در میان آنهمه جمعیت که برخیزد و بگوید که فاطمه تو راست می گویی.

یک شمشیر نبود در میان  آنهمه نیامِ خالی که حق را از باطل جدا کند؟

در میان آنهمه جنازه و جسد، یک دستِ مردانه نبود که گوساله سامری را درهم بشکند و حقانیت موسی و هارون را به اثبات بنشیند.

وقتی شما از مسجد درآمدید، زمزمه اعتراضی ملایم در مسجد پیچید، تکان خوردن برگی خشک بر برگی و نه حتی جنبیدن سنگی بر سنگی.

اما خلیفه همین مقدار را هم منشا خطر دید، سریع به روی  منبر خزید و فریاد کشید: ای مردم این چه سست عنصری است که در برابر هر سخنی که می شنوید از شما می بینم ، این ادعاها و آروزها کی در زمان رسول خدا بود؟ هرکه دیده یا شنیده بگوید.

آنکه سخن گفت(زهرا مرضیه) روباه ماده ای بود که شاهدش دمش(علی علیه  السلام) بود.

اینها باعث  فتنه خواهد شد. علی کسی است که می خواهد جنگ خلافت را از سربگیرد و این موضوع کهنه را تازه سازد و برای این منظور از زنان، یاری می طلبد، همانند ام طحال(زن بدکاره ی معروف) که بهترین افراد نزد او زن بدکاره است.

یادم هست که فقط ام سلمه –زنی مردتر از مرد نمایانِ مسجد، از جا برخاست، در مقابل خلیفه ایستاد و گفت:

آیا در مورد کسی چون فاطمه زهرا، دختر رسول خدا ،‌باید چنین سخنانی گفته شود در حالیکه والله او حوریه ای است در میان انسان ها و چو جان است برای جسم جهان.

آیا گمان می برید که پیامبر ، میراث او را بر وی حرام کرده و او را در این باره بی خبر گذاشته، در حالیکه خدای متعال می فرماید: «وانذر عشیرتک الاقربین» یا اینکه پیامبر به او خبر داده و زهرا مخالفت کرده و چیزی را که از آنِ او نبوده ، مطالبه کرده؟

این اعتراض، تنها کاری که کرد قطع مواجب ام سلمه از بیت المال بود به دستور خلیفه ، شاید دیگران هم از همین می ترسیدند که لب به سخن نمی گشودند.

از زبان ام کلثوم

مادر نمیر! می دانم که خسته ای، می دانم که مصیبت بسیار دیده ای، زجر بسیار کشیده ای، غم ، بسیار خورده ای و می دانم که تو دنبال چشمی برای دیدن و دلی برای فهمیدن گشتی و نیافتی.

من با چشم های کودکانه خودم شاهد بودم که تو با آن حال نزار، سوار بر مرکب می شدی و به همراه پدرم علی و دو برادرم حسن و حسین،‌ شبانه بر درِ خانه های تک تک مهاجرین و انصار می رفتید و آنها را به دریافتن حقیقت، دعوت می کردید.

«ای گروه مهاجرین و انصار! خدا را، پیامبر را، وصی و دخترش را یاری کنید. این شما نبودید که با پیامبر بیعت کردید و عهد بستید که فرزندان او را همانند فرزندان خود بشمارید؟

هرظلمی را که بر خاندان خود نمی پسندید  بر خاندان رسول هم نپسندید؟

اکنون اگر مَردید به عهد خود وفا کنید»

اما مرد نبودند،‌ به عهد خود وفا نکردند، بهانه آوردند،‌ بهانه  هایی که حتی کودکانشان را می خنداند و دل برزگان را به آتش می کشید:‌

-حیف شد،‌  ما دیگر با ابوبکر بیعت کرده ایم

-دیر آمدید، اگر زودتر گفته بودید، با شما بیعت می کردیم.

-برای ما که فرقی نمی کند، ‌شما هم زودتر می آمدید با شما بیعت می کردیم.

-حق با شماست ولی کاری است که شده.

-افسوس، سخن پیامبر آن زمان یادمان نبود.

-عجب! ماجرای غدیر را به کل فراموش کرده بودیم، حالا که گذشته...

-آیه تطهیر مختص شماست ولی...

-من قرآن را حفظم ... ولی... آیه اکمال رسالت هم در قرآن هست ،‌ بله، ولی...

-فدک را یادم هست پیامبر به شما بخشید ولی در افتادن با خلیفه زندگی آدم را ساقط می کند.

- بگذارید زندگی مان را بکنیم...

-آرامشمان به هم می خورد.

این ها که  مهاجرین و انصار بودند، اصحاب بودند، جواب هایی از این دست دادند، وای به حال بقیه. یادم هست آخرین خانه ،‌خانه معاذ بن جبل بود، حرف ها را که شنید گفت: کسی دیگر هم حاضر به حمایت از شما شده است؟

و تو مادرم، پاسخ گفتی که: نه هیچکس

معاذبن جبل گفت: پس از من تنها چه کاری ساخته است؟

یعنی که: من هم «نه»

تو روی برگردانی و گفتی:

معاذ! دیگر با تو سخن نمی گویم تا بر پیامبر وارد شوم.

شنیدم بعد از تو ، پسر معاذ از راه می رسد و ماجرا را از پدرش می پرسد و وقتی حرف آخر تو ار می شنود به پدرش می گوید: من هم دیگر با تو حرف نمی زنم تا بر پیامبر وارد شوم.

کاش این مردم می فهمیدند که مهر تو یعنی چه،‌ قهر تو یعنی چه؟ لطف تو یعنی چه؟ خشم تو یعنی چه؟

رسول الله بسیار تلاش کرد که این معنا را به مردم بفهماند اما نشد، نتوانست.

در ملأ عام جار زد که: ای فاطمه مهر تو یعنی جواز بهشت و قهر تو یعنی قعر جهنم. ای فاطمه مهر تو یعنی مهر خدا، قهر تو یعنی قهر خدا. ای رضای تو رضای خداست و خشم تو خشم خداست.

همه این ماجراها مگر چند روز پس از وفات پیامبر اتفاق افتاد؟ چه کسی خشم آشکار تو را نفهمید؟ چه کسی نارضایی تو را از اوضاع و زمانه درک نکرد؟ اگر کسی به من بگوید که من گونه ی نیلگون مادرت را ،‌جای سیلی عمر را بر گونه  ی مادرت ندیدم،‌می گویم:‌

بازویش را چطور؟‌جای تازیانه های عمر را هم ندیدی؟

اگر بگوید ندیدم، می گویم: صدای ناله ی او را از میان در و دیوار چطور، آن را هم نشنیدی؟ اگر بگوید نشنیدم، می گویم: دود و آتش را چطور؟ سوزاندن در خانه رسول الله را هم ندیدی؟

اگر بگوید دودش به چشمم نیامد یا نرفت، می گویم: خطبه مسجد را چطور؟ آن را هم نبودی؟ ندیدی؟ نشنیدی؟ مگر هیچ فردی در مدینه بود که به مسجد نیامده باشد؟

اگر بگوید: نبودم، ندیدم،‌نشنیدم، می گویم: اعلام قهر با خلیفه را چطور؟‌این را کسی نمی تواند بگوید نشنیدم،‌نفهمیدم،‌چرا که اعلام قهر تو با ابوبکر و عمر، ‌آنچنان انتشار یافت که همین دو که آنهمه مصیبت را به روزت آورده بودند- به دست و پا افتادند، و تقاضای ملاقات کردند.

وقتی آن دو وار شدند و سلام کردند، تو روی برگرداندی و دیوار را بر آندو ترجیح دادی.

ابوبکر گفت: ما اشتباه کرده ایم، پشیمانیم، آمده ایم که از گناه ما بگذری و ما را ببخشی.

دورغ می گفتند، وقاحت پرویی بسیار می خواست گفتنِ این چند کلام، آنچه  آنها کرده بودند اول غصب خلافت بود، دوم غصب فدک و باقی کارها به تبعِ آن.

بازگشت از این دو اشتباه یعنی دست برداشتن از خلافت و پاکشیدن از فدک. و زمان برای هر دو آنها دیر نبود.

پس آنها قائل به اشتباه خو نبودند، دورغ می گفتند، از کرده های خود پشیمان نبودند، می خواستند هم خلافت و فدک را داشته باشند و هم از خشم و غضب تو در منظر عام در امان بمانند و این هر دو با هم نمی شد. پول و زور را به کار گرفته بودند، می خواستند به ریسمان تزویر نیرنگ هم چنگ بزنند و تو این ریسمان را با خنجرِ کیاست و زرنگی بریدی.

گفتی-البته نه به آنها- به پدرم علی گفتی که به آنها بگوید:

-من عهد کرده ام با شما سخن نگویم،‌اما اکنون یک سوال از شما می کنم، حاضرید که به صدق جواب دهید

آن هر دو سوگند خوردند به خدا که جز به راستی پاسخ نگویند.

به پدر گفتی که از آنها بپرسد، این کلام رسول الله را به گوش خود شنیده اند که:

فاطمه پاره تن من است و من از اویم، هرکه او را بیازارد، مرا آزرده و هرکه مرا بیازارد،‌خدا را آزرده. هرکس که پس از مرگم او را بیازارد، ‌همانند کسی است که در زمان حیاتم او را آزرده و هر که در زمان حیاتم او را بیازارد،‌همانند کسی است که پس از مرگم او را آزرده.

آندو گفتند: آری بخدا سوگند که این کلام پیامبر را شنیده ایم.

بار دوم و سوم همان سوال را پرسیدی و همین پاسخ را شنیدی. و بعد تو مادر! رو به آسمان کردی و گفتی: خدایا من تو را گواه می گیرم و همه اینها را که در اینجا نشسته اند به شهادت می طلبم که این دو مرا آزرده اند، من از این دو ناراضی ام و تازمان دیدار خداوند با این دو سخن نخواهم نگفت. خدایا! من به هنگام دیدار،‌ شکایت از این دو را به تو خواهم کرد و به تو خواهم گفت که این دو با من چه کردند.

ابوبکر این حرفها را که شنید، اظهار گریه و ناراحتی کرد و گفت: کاش من مرده بودم، کاش مادرم مرا نزائیده بود.

اما از آنچه گرفته بود، هیچ پس نداد. عمر که خیال کرد گریه و اظهار تاسف واقعی است بر آشفت و ابوبکر را دعوا کرد: این چه وضعی است؟ تعجب از مردمی است که تویِ پیرمردِ بی عقل را خلیفه خود کرده اند. تویی که به خاطر خشم یک زن بی تابی می کنی و از رضایتش خوشحال می شوی. تو را باخشم یک زن چه کار؟ بلند شو.

از زبان اسماء بنت عمیس همسر ابوبکر(که از همسریِ ابوبکر بیزار و به نوکری بی بی زهرا افتخار می کرد.)

عده ای از زنان مهاجر و  انصار به عیادت شما آمده بودند. یکی از آنها به نیابت از سوی همه سوال کرد: ای دخر رسول خدا با این بیماری شب را چگونه به صبح آوردید؟

من بی تاب بودم ببینم  شما در مقابل سوال این عیادت کنندگان چه پاسخی می دهید و اصلا تردید داشتم که شما با آن کسالت و نقاهت و حضور اینان و تداعی آنهمه درد،‌ بتوانید لب بگشایید و حرفی بزنید.

اما غوغا کردید،‌ انگار این کلام:‌چگونه صبح کردید؟ طوفانی بود که خاکسترها را از روی آتش کنار زد و شعله های درد، زبانه کشید.

محکم و استوار نشستید و با نامِ نامیِ معبود شروع کردید: به خدا قسم در حالی صبح کردم که از دنیای شما بیزارم و از مردان شما خشمگین.

مردانتان را آزمودم، تنفرم را برانگیختند. دینداری و پایمردی شان را محک زدم، بی دین و ناجوانمرد از آزمایش در آمدند و روسیاهی جاودانی را برای خود خریدند.

چرا نگذاشتند حق در مرکز رسالت قرار یابد؟ و چرا پایگاه خلافت نبوی را از منزل وحی دور کردند؟ چرا افراد مسلط به امور دنیا و آخرت را کنار زدند و افراد نالایق را جایگزین کردند؟ چه چیز سبب شد که از ابوالحسن کینه به دل بگیرند و او را کنار بگذارند؟

من به شما می گویم:‌به این دلیل که شمشیر عدالت او آشنا و بیگانه نمی شناخت.

به این دلیل که با یک لبه شمشیرش، دقیق و خشمگین، ریشه شرک و کفر و فساد را می برید و با لبه دیگر بقیه را در سرجای خود می نشاند.

به این دلیل که در  مسیر رضای خدا از هیچ چیز باک نداشت و به هیچ کس رحم نمی کرد.

به این دلیل که در کار خدا اهل سازش و مداهنه و مدارا نبود.

سوگند به خدا که اگر در مقابل دیگران می ایستادید و زمام امور خلافت را که رسول الله به علی سپرده بود، از دستش در نمی آوردید او کارها را سامان می بخشید و امت را به سهولت در مسیر هدایت و سعادت قرار می داد و به مقصد می رساند و کمترین حقی از کسی ضایع نمی شد و حرکت این مرکب اینقدر رنج آور نمی گشت.

این کلام خدا را به یاد بیاورید: آیا آنکس که به حق راه یافته ، شایسته تر است برای پیروی یا آنکس که خود  محتاج هدایت است و بی هدایت راه  نمی یابد؟

چه شده است شمارا؟ چگونه  حکم می کنید؟ هشدار بجان خودم سوگند که بذر فتنه پاشیده شد و فساد انتشار یافت.

پس منتظر باشد تا این بذر شوم به ثمر بنشیند و نتایج فساد، آشکار شود.

از این پس از پستان شتر اسلام و خلافت بجای شیر، خون فوران خواهد کرد و زهری مهلک بیرون خواهد ریخت.

بشارت بادتان به هرج و مرجِ گسترده و نامحدود و استبدادی ظالمانه و دردآلود.

افسوس که چشم دیدن حقیقت ندارید و من چگونه  می توانم شما را به کاری وادارم  که از آن کراهت دارید؟

شما یک عیادت کننده دیگر هم داشتید که البته از این سنخ نبود، اهل درد بود، اهل صداقت بود. ام سلمه همان سوالی را از شما کرد که این زنان کردند، او هم پرسید: چگونه شب را به روز آوردید؟

با آنها عتاب کردید، اما با ام سلمه دردِ دل فرمودید: کارم شده است سعی میان غم و اندوه،‌هروله میان غربت و مصیبت، پدر از دست داده و حق مسلّم شوهر، غصب شده. دیدی که، به حکم خدا و پیامبر، پشت پا زدند و خلافت را از وصی پیامبر و امام پس از او گرفتند، چرا؟ چون از علی کینه داشتند چون پدرانِ مشرک و ملحدشان را در جنگ بدر و احد کشته بود.

بانوی من! هیچ نامحرمی در طول حیات، شما را نددید و شما به روشنی غصه فاصله میان مرگ و مقبره را می خوردید. به من می فرمودید: این تابوت های تختْ مانند، زن و مرد را از هم متمایز می کنند، کاش تابوتی بود که اندام آدم از روی آن مشخص نمی شد.

چه دقت مومنانه ای! چه وسواس محجوبانه ای! چه تامل شیرنی!

عرض کردم: در حبشه که بودم تابوت هایی دیدم با لبه هایی بلند، بطوری که پیکر در آن جای می گرفت و بر روی آن پارچه ای می افتاد. و بعد با چند شاخه، آن شکل را به شما نشان دادم. شما خرسند شدید، لبخندی از سر رضایت بر لبانتان نشست و فرمودید: چه چیز خوبی! حجم بدن را مشخص نمی کند و تفاوت میان زن و مرد را آشکار نمی سازد. برای من چنین چیزی بساز و پس از مرگ، مرادر آن جای بده.

از زبان حضرت زهرا سلام الله علیها

اکنون علی جان! ای شوی همیشه وفادارم! ای همسر هماره مهربانم! من عازمم، بر من مسلّم است که از امشب میهمان پدرم و خدای او خواهم بود. علی جان! من در سال های حیاتم همیشه با تو وفادار بوده ام، از من دروغ،‌خدعه، خیانت هرگز ندیده ای، لحظه ای پا را از حریم مهر و وفا و عفاف بیرون نگذاشته ام، بر خلاف فرمان و خواست و میل تو حرفی نگفته ام، کاری نکرده ام.

اعتقادم همیشه این بوده است که جهاد زن،‌رفتار نیکو با همسر است، خوب شوهرداری است. و از این عقیده تخطی نکرده ام. علی جان! مرگ، ناگریز است و انسانِ میرنده ناگریز از وصیت و سفارش،‌علی جان! به وصیت هایم عمل کن،‌چه آنها را که در رقعه ای مکتوب آورده ام و جه اینها را که اکنون می گویم.

در آنجا باغهای وقفی یامبر را نوشته ام که به حسن بسپاری و او به حسین و حسین به امامان پس از خویش تا  آخر. و نیز سهمی برای زنان پیامبر و زنان بنی هاشم و بخصوص امامه دختر خواهرم قائل شده ام و اگر چیزی ماند برای ام کلثوم دخترم. اینها را نوشته ام اما حرفهای مهم ترم مانده است.

اول اینکه تو پس از من ناگریزی به ازدواج کردن، ازدواج کن، دوم اینکه مرا در تابوتی به همان شکل که گفته ام حمل کن تا محفوظ تر بمانم. سوم: مرا شبانه غسل بده (از روی پیراهن) بر من شبانه نماز بگذار و مرا شبانه و مخفیانه دفن کن و مدفنم را مخفی بدار، مبادا مردمی که بر من ستم کرده اند، بخصوص آندو، بر جنازه و نماز و دفنم حاضر شوند و از مکان دفنم آگاهی بیابند.

وای گریه نکن علی جان! من گریه ام برای توست، تو چرا گریه می کنی. تو مظلوم ترین مظلوم عالمی، گریه بر تو رواتر است. من آنچه کردم برای دفاع از حقوق مغصوب تو بود. من می دانستم که رفتنی ام، پدر مرا مطمئن کرده بود. ولی هم می دانستم و می دانم که پس از رفتنم بر تو چه خواهد رفت. و این جگر مرا آتش می زد و مرا به تلاطم وا می دارد.

پس تو گریه نکن علی جان! عالم باید برای اینهمه مظلومیت تو گریه کند.

از زبان علی علیه السلام

ای رسول خدا! دلم خون و خسته است و غصه دائم و پیوسته. چه زود خدا میان ما جدایی انداخت. من از این فراق فقط به خدا می توانم شکایت کنم. دخترت به تو خواهد گفت که چگونه امتت علیه من همدست شدند و چگونه حق او را غصب کردند. از او سوال کن، ماجرا را از او بپرس. ولی نه، زهرا محجوب تر از آن است که دردهای دلش را، حتی با تو بگوید، اما از او بخواه، سوال کن، اصرار کن تا بگوید و خدا داوری خواهد کرد که او بهترین حاکمان است.

و اما تو فاطمه جان! تو بگو که من چه کنم؟! اگر بروم به بچه ها چه بگویم؟ به دلم چه بگویم؟ به تنهایی ام، به بی کسی ام، به غربتم چه بگویم. اگر بمانم،‌به دشمن چه بگویم؟ که قبر فاطمه اینجاست؟! نه،‌ می رومن است آن آآنتسیبشکمبتشنکبمتن ولی: پرنده جانم زندانی این آشیان تن شده است، ای کاش جان نیز همراه این ناله های جگر سوز در می آمد.

از زبان آسمان

از ابتدای خلقتم چشم انتظار آمدنت بودم. خدا مرا که می آفرید و زمین و خورشید و ماه و خشکی و دریا را، اعلام کرد که آفریدنِ ما را، آفریدنش همه چیز را به طفیلی آفریدن پنج تن است که محور آن پنج تن زهراست.

همه غرق این سوال و مات این کنجکاوی بودیم که این فاطمه کیست که ایقدر عزیز خداوندست و حتی حساب و کتاب خداوند بسته به محبت و رضایت زهراست.

وقتی آدم از بهشتِ قرب رانده شد و به زمین فراق هبوط کرد، شما تنها وسیله نجات او شدید و نامهای شما، اسماء حسنای شما. دریافتیم و به همان میزان متحیر تر و مبهوت تر شدیم در شکوفه و عظمت وجود شما. این انتظار قرن به قرن، سال به سال، ماه به ماه، روز به روز و لحظه به لحظه گسترش یافت و در بستر آن، سوالی غریب شروع به رشد و نمو کرد تا آنجا که این سوال و انتظار پا به پای هم،‌دست به کار سوزاندن جان و مچاله کردن دل شدند.

سوال این بود که: این فاطمه با این شخصیت، با این عظمت، با این جلال و جبروت، با این قرب و منزلت وقتی پا به عرصه زمین بگذارد، چه خواهد شد؟ چه طوفانی به وقوع خواهد پیوست، چه معجزه ای  رخ خواهد داد و خلایق با او چگونه برخورد خواهند کرد؟!

پس ما حق داشتیم چشم انتظار آمدن شما و کنجکاو کیفیت برخورد مردم با شما باشیم. وقتی پدرت زمین را به تولد خود مزین کرد، من از میان تمام خلایق، نگاهم و چشم توجهم فقط به او شد.

هرگاه آفتاب، جسم لطیفش را می آزرد، ابری را سایبان او می ساختم. هرگاه سرما آزارش می داد، شعله خورشید را زیاد می کردم. اگر شبانه راه می پیمود، دامن مهتاب را پیش رویش می گستردم و فانوس ستاره ها را نزدیکتر می بردم که مبادا سنگی پای رسالتش را بیازارد.

اما... اما من یکی که در خود شکستم وقتی دیدم با او به قدر او رفتار نمی شود، و نه به منزلت او که حتی به شان یک انسان عادی و معمولی هم با او برخورد نمی شود. انسان معمولی تنسخر نمی گردد. متهم به جنون نمی شود، با او کینه و عداوت و دشمنی نمی ورزند، اما با او کردند. او را ساحر و مجنون خواندند، با او دشمنی ورزیدند، با او جنگیدند،‌بر سر او خاکستر کینه ریختند، پیشانی اش را آزردند. دندانش را شکستند،‌محصور شعب ابی طالبش کردند

و... بعد از او با تو، دُردانه ی خداوند.

من تصور می کردم وقتی شما بیائید خلایق شما را بر سرِ دست خواهند گرفت، بر روی چشم خواهند گذاشت، دل هایشان را منزل محبت شما خواهند کرد، از بوی حضور شما مست خواهند شد، خاک پایتان را توتیای چشم خواهند کرد، کمر خواهند بست به خدمت شما، چشم خواهند دوخت به لب های شما تا فرمان را نیامده بر چشم بگذارند و خواسته را نگفته اجابت کنند. همه مقیم کوی شما خواهند شد و دنبال وسلیه برای تقرب خواهند گشت. من که دیده بودم یک نفر با خاک پای مادیان جبرئیل، دست در کار خلقت برد، خیال می کردم خلایق از گرد پای شما بال خواهند ساخت، از من خواهند گذشت و به معراج خواهند رفت.

چه سفیه بودند این خلایق، چه نادان بودند این مردم!

چرا جفا کردند؟! چرا سر برتافتند؟! چرا عصیان کردند؟ به کجا می خواستند بروند؟! من سوختم وقتی درِ خانه خدا، درِ خانه قرآن،‌درِ خانه نجات، درِ خانه تو به آتش کشیده شد. من در خود شکستم وقتی در بر پهلوی تو شکسته شد. وقتی تو فضه را صدا زدی، انسانیت از جنین هستی سفوط کرد. خون جلوی چشمان مرا گرفت وقتی گُل میخ های در، از سینه تو خونین و شرم آگین درآمد. من از خشم کبود شدم وقتی تازیانه بر بازوی تو فرود آمد. من معطلل و بی فلسفه ماندم وقتی زمین ملک تو غصب شد. اشک در چشمان من حلقه زد وقتی سیلی با صورت آشنا شد. من به بن بست رسیدم وقتی اهانت و توهین به خانه ی تو راه یافت. و... بند دلم و رشته امیدم پاره شد وقتی آوند حیات تو قطع شد.

دیشت که علی تو را غسل می داد وقتی اشک جانسوز او را دیدم، وقتی ضجه های حسن و حسین را شنیدم، وقتی مو پریشان کردن و صورت خراشیدن زینب و ام کلثوم را دیدم دیگر تاب نیاوردم، نه من، که کائنات بی تاب شد و چیزی نمانده بود که من فرو بریزم و زمین از هم بپاشد و کائنات سقوط کند.

تنها یک چیز، آفرینش را برجا نگاه داشت و آن تکیه علی بود بر عمود خیمه خلقت، ستون خانه تو. علی سرش را گذاشته بود بر دیوار خانه تو و زار و زار می گریست.

از علی خواستی -مظلومانه و متواضعانه-  که ترا شبانه دفن کند و مقبره ات را از چشم همگان مخفی بدارد. می خواستی به دشمنانت بگویی دود این آتش ظلمی که شما برافروخته اید نه فقط به چشم شما که به چشم تاریخ می رود و انسانیت، تا روز حشر از مزار دُردانه ی خدا، محروم می ماند. چه سند مظلومیت جاودانه ای! و چه انتقام کریمانه ای!

دل من به راستی خنک شد وقتی که صبحة‌دشمنان تو با چهل قبر مشابه در بقیع مواجه شدند و نتوانستند بفهمند که مدفن دختر پیامبر کجاست.

عمر گفت: نشد، اینطور نمی شود، نبش قبر خواهیم کرد، همه قبرها را خواهیم شکافت، جنازه دختر پیامبر را پیدا خواهیم کرد،‌بر او نماز خواهیم خواند و دوباره ... خبر به علی رسید. همان علی که تو گاهی از حلم و سکوت و صبوری اش در شگفت و گاهی گلایه مند می شدی،‌از جا برخاست، همان قبای زرد رزمش را بر تن کرد، همان پیشانی بند جهاد را بر پیشانی بست،‌شمشیری را که به مصلحت در غلاف فشرده بود، بیرون کشید و به سمت بقیع راه افتاد. تو به یقین دیدی و برخود بالیدی اما کاش بر روی زمین بودی و می دیدی که چگونه زمین از صلابت گامهای علی می لرزد. وقتی به بقیع رسید، بر بالای بلندی ایستاد-صورتش از خشم ، گداخته و رگ های گردنش متورم شده بود- فریاد کشید: وای اگر دست کسی به این قبرها بخورد، همه تان را از لب تیغ خواهم گذراند.

عمر گفت:‌ای ابوالحسن بخدا که نبش قبر خواهیم کرد و بر جنازه فاطمه نماز خواهیم خواند. علی از بلندای حلم فرود آمد، دست در کمربند عمر برد، او را از جا کند و بر زمین افکند،‌پا بر سینه اش نهاد و گفت:

یابن السوداء! اگر دیدی از حقم صرفنظر کردم، از مثل تو نترسیدم،‌ترسیدم که مردم از اصل دین برگردند، مامور به سکوت بودم، اما در مورد قبر و وصیت فاطمه نه،‌سکوت نمی کنم، قسم بخدایی که جان علی در دست اوست اگر دستی به سوی قبرها دراز شو، آن دست به بدن باز نخواهد گشت. زمین را از خونتان رنگین می کنم.

عمر به التماس افتاد و ابوبکر گفت: ای ابوالحسن ترا به حق خدا و پیامبرش از او دست بردار، ما کاری که تو نپسندی نمی کنیم.

علی، شوی با صلابت تو رهایشان کرد و آنها سرافکنده به لانه هایشان برگشتند و کودکانی که در آنجا بودند چیزهایی را فهمیدند که پیش از آن نمی دانستند... راستی این صدا، صدای پای علی است. آرام و متین اما خسته و غمگین. از این پس علی فقط در محمل شب با تو راز و نیاز می کند.



[1] یزیدگفت: لاخبر جاء و لاوحی نزل: هیچ خبری نیست هیچ وحیی در کار نبوده است.

 


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
پخش زنده حرم