قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

گروه هاو کانال های با امام خامنه ای تا ظهور - در ایتا ، سروش ، وات ساپ ، ای گپ و بله دنبال کنید

قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

گروه هاو کانال های با امام خامنه ای تا ظهور - در ایتا ، سروش ، وات ساپ ، ای گپ و بله دنبال کنید

قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

اهمیت مساله مهدویت مثل اهمیت نبوت است چون آن چیزی که مهدویت مبشر آن است که همه انبیا برای آن آمده اند و آن ایجاد یک جهان توحیدی و ساخته بر اساس عدالت و با استفاده از همه ظرفیت هایی که خدای متعال در انسان قرار داده دوران ظهور دوران جامعه توحیدی است دوران حاکمیت توحید است دوران حاکمیت حقیقی دین دوران استقرار عدل است به معنای کامل و جامع این کلمه انبیا برای این آمدند

"جستجو در مطالب ویلاگ "

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
سایت های کاریابی و کارآفرینی

گفتگو با دختر دستفروش خیابان‌های تهران

دختر جوانی که در خیابان انقلاب برای تامین هزینه‌های زندگی دستفروشی می‌کرد، دقایقی بر روی ایستگاه BRT سرگذشتش را از آنجایی که پسر عمویش به خواستگاریش آمد تا زمانی که از خانه فرار کرد و به جایی رسید که در 48 ساعت با خوردن...

"حراج شد 5 هزار تومان"،‌ این جمله‌ای بود که ذهن من را مشغول کرد باعث شد سو‍ژه‌ گزارش امشب رقم بخورد. 
 
در خیابان انقلاب قدم می‌زدم وقتی که خورشید در حال محو شدن بود که این جمله به گوشم طنین انداز شد. چنان سوزناک بود که مرا به زمین میخکوب کرد و چشمانم را به سمت صاحب صدا برگرداند. 
 
دختری بود با مانتویی بلند، روسری بنفش رنگ و دستانی که به راحتی می‌شد فهمید، لرزشش به خاطر خستگی است. متوجه نگاه‌های متفاوت من شد ولی به روی خودش نیاورد و به کارش ادامه داد. 
 
معلوم بود دیرش شده بود و به همین دلیل اجناسی از تابلو‌های کوچک نقاشی و کوزه‌های سفالی را که بر رویش با قلم خطاطی شده بود را به حراج گذاشته بود. 
 
در گوشه‌ای صبر کردم تا کمی سرش خلوت شود،‌ با غروب آفتاب کم کم بساطش را جمع کرد و سپس جلوتر رفتم و قبل از اینکه سوء تفاهم شود،‌ گفتم خبرنگارم، میخواهم گزارش تهیه کنم. 
 
لبخندی زد و گفت: خب من چه کمکی می‌توانم برای شما انجام دهم؟ گفتم: می‌خواهم گزارشی تهیه کنم و گزارشم درباره خود شماست، درباره اینکه چرا امروز دست فروشی می‌کنید؟ 
 
باز هم لبش به خنده باز شد و گفت: مگر کسی هم هست که بخواهد داستان زندگی من را بخواند، اصلا چه اهمیتی دارد یک انسان در گوشه‌ای از این شهر چه بلایی سرش می‌آید؟ 
 
خلاصه پس از کمی صحبت متقاعد شد که کمی از سرگذشتش را بازگو کند، ‌ولی قول گرفت که تمامی صحبت‌هایش را بدون سانسور منشر کنیم تا شاید برخی از خانواده‌ها که داستانش را می‌خوانند،‌ درس عبرتی بگیرند و از اتفاقات ناگواری جلوگیری کنند. 
 
دختر جوان دیگر بساطش را جمع کرده بود، کمی قدم زد و به ایستگاه BRT رسیدیم، نشست، نفس عمیقی کشید و شروع کرد به صحبت کردن. تمامی مشکلم از زمانی شروع شد که پای یک خواستگار به زندگی‌ام باز شد،‌ خواستگارم پسر عمویم بود،‌ پسری خوب، دارای شغل و بسیار با ادب ولی من اصلا نمی‌خواستم همبازی کودکیم همسرم شود به خاطر همین دلیل هر بار جواب منفی می‌دادم. 
 
این جریان درست زمانی رخ داد که در کنکور سال 90 شرکت کرده بودم و توانسته بودم در یکی از دانشگاه‌های آزاد تهران رتبه قبولی را کسب کنم و در تعیین رشته نیز در دانشگاه پذیرفته شدم. 
 
شهریه دانشگاه به خاطر اینکه رشته‌‌ام مهندسی بود، همان ابتدا از 600 هزار تومان بالاتر رفت ولی خب مشکلی نبود چونکه پدرم تمکن مالی خوبی داشت و به راحتی از عهده هزینه‌های دانشگاه بر می‌آمد. 
 
اما جریان خواستگاری ادامه پیدا کرد تا اینکه پدرم گفت: باید با این وصلت موافقت کنم، مگر آن پسر چه کم دارد و یا چه مشکلی دارد. 
 
واقعا پسر عمویم بدون مشکل بود ولی نه تنها دوست نداشتم با همبازی دوران کودکی‌ام ازدواج کنم، بلکه خانواده عمویم رفتن دختر به دانشگاه را بد می‌دانستند و کلا معتقد بودند زن برای خانه آفریده شده است و همین موضوع نیز مرا عذاب می‌داد. 
 
پدرم هم دائما از برادرش حمایت کرد و عرصه را برای من تنگ‌تر می‌کرد، کتاب‌‌هایم را پاره کرد، جلوی حساب بانکی‌ام را که خودش باز کرده بود بست و خیلی اتفاقات دیگر که شاید گفتنش درست نباشد. 
 
شب و روزم را با گریه سر می‌کردم،‌ حدود 20 روز همین اوضاع ادامه داشت تا اینکه یکی از دوستانم به دیدنم آمد. اسمش افسانه بود و از دوران دبیرستان با هم بودیم. 
 
پدرم ابتدا مخالفت کرد که مرا ببیند ولی سپس با اصرار مادرم راضی شد. افسانه وقتی مرا دید گفت: با خودت چه کردی؟ مگر چند سال قرار است عمر کنی؟ فرار کن اصلا تو نیازی به پدر و مادرت نداری، می‌توانی درس بخوانی و یک زندگی مستقل تشکیل بدهی و مدتی بعد نیز پدرت مجبور است برای آبروی خودش هم که شده دنبالت بیاید و با التماس تو را به خانه برگرداند. 
 
راستش حرف‌های افسانه و همینطور قولی که داده بود که یکی از خانه‌های پدرش را در تهران در اختیارمان قرار می‌گیرد، مرا وسوسه کرد تا مدتی کوتاه از خانه فرار کنم، تا درس خوبی به خانواده‌ام بدهم و آنان را در اضطراب بگذرام و سپس بازگردم. 
 
بعد از رفتن افسانه قرار شد تا جمعه شب وقتی همه در خواب بودند، افسانه با ماشین جلوی درب خانه بیاید و با هم برویم، ‌به خاطر همین سر گاو صندوق پدرم رفتم و حدود 5 میلیون تومان پول برداشتم و خانه را برای مدتی بدرود گفتم. 
 
سوار خودرو که شدم،‌ درونم پر از اضطراب و دلشوره شد ولی صحبت‌های افسانه مرا آرام می‌کرد،‌ افسانه دائما شوخی می‌کرد که نازک نارنجی نباشم. 
 
با صحبت‌های افسانه وجودم استوار شد، ‌همان شب رفتیم به یکی از بهترین رستوران‌های داخل شهر و صبح بود که به تهران رسیدیم و افسانه کلیدی از داخل داشبورد ماشین درآورد و گفت این هم قولی که بهت دادم. 
 
افسانه گفت: تو برو داخل خانه من هم دم غروب می‌آیم، باهم درس بخوانیم و شب هم برویم داخل شهری دور بزنیم، به قول بچه‌ها دور دور کنیم. 
 
داخل خانه شدم،‌ چیز زیادی داخل خانه نبود،‌ یک تکه فرش دو عدد مبل راحتی و یک تخت دو نفره داخل اتاق بیشتر به سوئیت شبیه بود تا خانه مسکونی ولی بالاخره از هیچی بهتر بود. 
 
تا شب که قرار بود افسانه دنبالم بیاید، بیش از 10 هزار بار مادرم زنگ زد ولی پدرم زنگ نزد، جواب تلفن را نمی‌دادم. می‌خواستم پدرم به اشتباهش پی ببرد و تاوان گریه مرا بدهد. 
 
شب شد افسانه آمد ولی داخل خانه نشد، گفت: برویم که دیر شده، پرسیدم کجا، گفت: سورپرایز است، خودت متوجه میشوی. 
 
من هم که چاره‌ای نداشتم قبول کردم و به راه افتادیم، افسانه تازه گواهینامه گرفته بود و هنوز رانندگی خوبی نداشت، یادم نمی‌رود،‌ نزدیک بود یک کامیون خودرویمان را له کند واقعا زیر کامیون بودیم ولی از مرگ فرار کردیم، باور کنید هنوز هر چند شب کابوس آن شب را می‌بینم. 
 
خلاصه به جایی رسیدیم در یکی از مناطق شمالی تهران، وارد خانه‌ای شدیم شبیه به قصر هنوزم نفهمیدم که خانه‌اش چند متر بود. همه چیز متفاوت بود، رقص نور،‌ صدای موزیک،‌ دسر و انواع نوشیدنی روی میز بود و دخترها و پسرهای اندکی در گوشه‌ای از خانه جمع شده بودند و داشتند صدای بلندگو‌ها را تست می‌کردند. 
 
خلاصه آن شب هم همانطور که همه می‌دانند، سپری شد و آخر شب بود که برگشتیم خانه و من از خستگی نفهمیدم چطور خوابم برد و فردا ظهر بیدار شدم، سریع تلفن همراهم نگاه کردم دیدم به دلیل نداشتن شارژ خاموش شده، گوشی روشن شد، دیدم مادرم با برخی از دوستان و برخی از آشنایان تماس گرفته، ولی بازهم پدرم زنگ نزده بود، من هم از خشم گوشی را پرت کردم روی تخت و از خشم دندان‌هایم را بهم می‌فشردم. 
 
این روند با تمام شبگردی‌هایش تا چند هفته ادامه داشت تا اینکه وارد دانشگاه شدم و افسانه به من کمک می‌کرد تا بتوانم هزینه مخارج دانشگاهم را بپردازم و هربار که صحبت‌ برگشتن را می‌کردم، می‌گفت: اگر برگردی باید تا آخر عمر نوکر پدر و شوهرت باشی ولی اگر آن‌ها زنگ بزنند و منت برگشتن تو را بکشند مثل شاهزاده‌ها به خانه بازمی‌گردی و راحت زندگی می‌کنی. 
 
نمی‌دانم چرا، ولی حرف‌های افسانه را خیلی قبول داشتم، شاید به خاطر این بود که تنها کسی که برایم باقی مانده بود. یک سال بیشتر نگذشته بود که به دانشگاه می‌رفتم که افسانه با پدر و مادرش به خارج کشور سفر کردند و افسانه با گذاشتن اندک پولی نزد من خواست تا زمان بازگشت مجدد آنان خانه پدرش را ترک کنم و یک خانه اجاره کنم. 
 
افسانه قول داد کمتر از 6 ماه به ایران بازمی‌گردد و با من تماس می‌گیرد و الان 2 سال است که دیگر خبری از او ندارم، نمی‌دانم اصلا به خارج از کشور رفته یا نه؟ هیچ خبری از او ندارم. 
 
از آن موقع بدبختی شروع شد دیگر به نبود خانواده‌ام عادت کرده بودم،‌ عادت کرده بودم طعنه‌های دیگران را تحمل کنم و با پسران خوشگذرانی کنم. قلیان کشیدن برایم شده بود سرگرمی و دیگر معتاد شبگردی بودم.
 
خلاصه یه مقدار پولی را هم که داشتم در این مسیر تلف شد و من هر روز منتظر تماس افسانه بودم که زنگ بزند و مرا شاد کند، ‌اینقدر که منتظر زنگ افسانه بودم دیگر منتظر زنگ پدرم نبودم. 
 
مدت‌ها گذشت و افسانه زنگ نزد و من مجبور شدم برای پرداخت هزینه‌های سنگین دانشگاه خانه مجردی را تحویل داده و با مقداری از پول آن یک اتاق دانشجویی با دو تن دیگر کرایه کنم و با مابقی آن هزینه دانشگاه را بپردازم. 
 
کم کم اندک پولی هم که داشتم به پایان رسید، به روزی افتادم که در 48 ساعت یک تکه نان می‌خوردم، داشتم واقعا از گرسنگی می‌مردم،‌ خجالت می‌کشیدم کار کنم و یا پولی از کسی قرض بگیرم ولی در نهایت مجبور شدم و 50 هزار تومان از هم اتاقی‌ام قرض گرفتم تا بعد که بروم سرکار، پس بدهم. 
 
نیازمندی‌های همشهری را گرفتم، چند جا رفتم برای کار ولی همین که می‌فهمیدند که دختر تنها هستم، ناخودآگاه سناریوی پلیدی در ذهنشان نوشته می‌شد که می‌توانستم آن را در چشمانشان بخوانم. 
 
البته برخی جاهای دولتی و معتبر هم گفتند: باید ابتدا مدرک بگیری سپس می‌توانند مرا استخدام کنند، به فکر همه چیز بودم ولی حواسم نبود چند روز دوری از خانه بیش از 2 سال به طول انجامیده بود و من با هر نوع آدمی نشست و برخاست کرده بودم و مجبور شده بودم کارهایی را انجام دهم که اصلا فکرش را نمی‌کردم. 
 
خلاصه با پیشنهاد یکی از دوستانم که دانشجوی تئاتر و خوشنویسی بر روی اجسام بود، با هم شروع به کار کردیم. او صنایع دستی درست می‌کند و من هم در خیابان‌های انقلاب، تجریش، کارگر، ‌پارک شهر، پارک جمشیدیه می‌فروشم و سودش را نیز نصف می‌کنیم. 
 
خدا را شکر روزی 30 هزار تومان سود داریم که آن را نصف کنیم تا بتوانیم با آن خرج زندگی و هزینه دانشگاه را در بیاوریم. 
 
خودم هم نمی‌‌دانم چرا اینطور شد، من که روی پر غو بزرگ شده بودم،‌ من که فکر می‌کردم خوشبخت‌ترین دختر روی زمین می‌شوم،‌ من که دائم به فکر سفر‌های خارجی بودم و خودم را در بهترین خانه‌ها می‌دیدم، می‌خواستم صاحب 3 فرزند بشوم و در کنار خانواده از زندگی کردن لذت ببرم ولی الان در خانه‌ای زندگی می‌کنم که چهار انسان نمی‌توانند به راحتی کنار یکدیگر بخوابند و هر روز دعا می‌کنم تا مردم اجناسم را بخرند تا بتوانم امرار معاش کنم. 
 
نمی‌دانم چرا پدرم زنگ نزد؟ نمی‌دانم اگر از خانه فرار نمی‌کردم، اگر به خانه باز می‌گشتم، اوضاع زندگی‌ام از امروز بهتر بود یا نه؟ نمی‌دانم اگر برگردم باید یک عمر کلفتی خانه پدرم را بکنم و دائما از فامیل سرزنش بشنوم که این دختر خیابانی است؟ نمی‌دانم اگر برگردم کسی به خواستگاری من می‌آید و می‌توانم دوباره زندگی تشکیل دهم؟ 
 
این دختر جوان از خوانندگان سرگذشتش خواست در صورت امکان به سوالاتش جواب دهند تا بداند الان باید چه کاری انجام دهد.

  • بازرگان

دختر فراری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
پخش زنده حرم