به خاطر یک چاقو
دو نفر مامور پست ٬ تهران را به منظور زیارت قبر حضرت سید الشهدا (ع) ترک
کردند و چون دولت اجازه مسافرت به عتبات عالیات مقدسه را به کسی نمی داد ناچار از
راه قاچاق رفتند ٬ در بیابان شوره زاری گرفتار شدند و به قدری تشنگی
بر آنها فشار آورد که یکی از آنها از تشنگی مرد و دیگری سخت به زحمت افتاد و
بلاخره خودش را به تهران رساند . پس از مدتی آن دوست و همکار و همسفر خود را در
خواب دید که در باغ زیبایی با کمال راحتی به سر می برد ٬ از حال او پرسید ٬ پاسخ داد : خدا را سپاسگذارم کاملا راحتم ولی عقربی
همه روزه پیش من می آید و انگشت ابهام پای مرا نیش می زند و به قدری مرا رنج می
دهد که نزدیک است جان بدهم.
به من خبر دادند که این ناراحتی برای این است که روزی در خانه فلان دوستم مهمان
بودم و ضمن اینکه با دوستم باقلا می خوردم ٬چاقوی کوچکی از خانه او سرقت کردم و آن را در گوشه سمت چپ در
فلان نقطه خانه ام پنهان ساخته ام ٬ از تو انتظار دارم که به خانه ام بروی و سلام مرا به همسرم
برسانی و از قول من به او بگویی که چاقو را به تو بدهد و به صاحبش برگردانی و از او
برای من بخشش بخواهی ٬ شاید
خداوند از خطای من بگذرد. این شخص گوید من طبق خوابی که دیده بودم عمل نمودم ٬ مرتبه دیگر دوستم را در خواب دیدم که در کمال
خوشی و راحتی است و از من سپاسگزاری نمود. ۱
این مطلب از مرحوم استاد احمد امین در کتاب « التکامل فی الاسلام » نقل شده است :
1) داستانهای شگفت ٬ ص ۲۲۵