قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

گروه هاو کانال های با امام خامنه ای تا ظهور - در ایتا ، سروش ، وات ساپ ، ای گپ و بله دنبال کنید

قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

گروه هاو کانال های با امام خامنه ای تا ظهور - در ایتا ، سروش ، وات ساپ ، ای گپ و بله دنبال کنید

قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

اهمیت مساله مهدویت مثل اهمیت نبوت است چون آن چیزی که مهدویت مبشر آن است که همه انبیا برای آن آمده اند و آن ایجاد یک جهان توحیدی و ساخته بر اساس عدالت و با استفاده از همه ظرفیت هایی که خدای متعال در انسان قرار داده دوران ظهور دوران جامعه توحیدی است دوران حاکمیت توحید است دوران حاکمیت حقیقی دین دوران استقرار عدل است به معنای کامل و جامع این کلمه انبیا برای این آمدند

"جستجو در مطالب ویلاگ "

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
سایت های کاریابی و کارآفرینی

خاطرات بدل صدام؛ "میخائیل رمضان"

يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۳۵ ق.ظ

میخائیل رمضان، معلم ساده‏ای بود که به خاطر شباهت شگفتی‏‎آورش به صدام، توسط یکی از نزدیکانش به حزب بعث معرفی می‎شود. او توسط یک جراح آلمانی به نام دکتر «هلموت ریدل» تحت عمل جراحی پلاستیک قرار می‏گیرد تا کوچکترین تفاوتهای صورتش با صدام اصلاح شود. میخائیل رمضان با این شباهت توانست 19 سال نقش صدام را در عرصه‏های اجتماعی، سیاسی و نظامی بازی کند. او در کتاب خاطرات خود که هم اینک گزیده‏هایی از آن را خواهید خواند، اسرار زیادی را فاش می‏کند. او حتا با حسنی مبارک (رئیس جمهور مصر) و یاسر عرفات (رهبر معدوم فلسطینیان) ملاقات می‏کند، بدون اینکه آن دو پی ببرند که او صدام واقعی نیست. شبیه صدام از جبهه‏های جنگ عراق با ایران و روزهای اشغال کویت، دیدارهای متعددی داشته است. میخائیل رمضان چندی پس از اشغال کویت توسط ارتش صدام، از عراق می‏گریزد و به ایالات متحده پناهنده می‎‏شود. وی اکنون ساکن نیویورک است. در دههء هفتاد میلادی، با ورود صدام به صحنهء سیاست عراق به عنوان شورای فرماندهی انقلاب و معاون احمد حسن‏البکر، به تدریج دچار گرفتاری شدیدی شدم. این مسئله به خاطر شباهت زیادی بود که میان من و صدام وجود داشت و به حد هم‏شکلی می‏رسید. من در سال 1944 در یک خانوادهء متوسط در کربلا به دنیا آمدم. مرحوم پدرم در سال 1975 از دنیا رفت. او معلم و من به عنوان تنها فرزند او تا سال 1979 به این شغل اشتغال داشتم. در هر مجلسی که در کربلا وارد می‎شدم، همه لب از سخن می‏بستند و نگاههای همراه با ترسشان جلب من می‎شد؛ تا اینکه یک نفر از افراد حاضر که مرا می‎شناخت، به اطلاع آنها می‏رساند که من صدام نیستم؛ بلکه «میخائیل رمضان» ام. دردها و رنجهای من هنگامی بیشتر شد که تلویزیون به انحصار صدام درآمد و به مناسبت دیدار از روستاها، مدارس، خانه‏ها، بیمارستانها و شرکت در کنفرانسها، انجام ملاقاتها به طور دائم در صحنهء تلویزیون حاضر گردید. عبارت «جناب معاون» دیگر نقل محافل خاص و عام شده بود و موضوع مشباهت با او برای من به یک مشکل واقعی تبدیل گشته بود. اولین گام در این راه، توسط «اکرم سالم الکیلانی»، شوهر خواهرم، برداشته شد. او عضو حزب بعث و کارمند دون پایه‏‎ای بود که برای ارضای تمایلات نفسانی و جلب توجه صدام، این موضوع را به اطلاع مسئولان حزب رساند. در سال 1977، بعد از آنکه صدام از موضوع شباهت من به خودش باخبر شد، شخصن مرا احضار کرد. وقتی وارد دفتر مخصوصش شدم، شدیدن دچار شگفتی شد، تا جایی که این شباهت زیاد، او را مات و مبهوت کرد. در طی دیدار با او، به من پیشنهاد کرد که خدمتی به او بنمایم که در واقع خدمت به عراق است. او گفت: «تو می‏‎توانی مردم عراق را از دیدارهای تفقدی من بهره‏مند کنی و اوقات باارزشی برایم فراهم آوری.» پس از موافقت من با این خواسته که چاره‏ای جز قبول آن نبود، در اختیار بخش ویژه‏ای قرار گرفتم و اجازهء خروج از این بخش را به جز در مواقع بسیار ضروری، آن هم با قیافهء ناشناخته، نداشتم. بینی من که کوچکتر از بینی صدام بود، تحت عمل جراحی قرار گرفت؛ به نحوی که از نظر حجم، مطابق بینی صدام شد. افسرانی که از ادارهء استخبارات به ریاست «محمد الجنابی»، بر آموزش و تعلیم من نظارت داشتند تا در حرکات و سکنات و شیوهء سخن گفتن، به کار بردن عبارات، راه رفتن و هر آنچه مربوط به صدام می‎شد، شبیه او شوم. صدام شخصن بر این امور که چندین ماه به صورت محرمانه ادامه داشت، و کسی جز تعداد اندکی از ماموران ویژهء استخبارات، محافظان شخصی صدام، و عدی (پسر بزرگ صدام) از آن باخبر نبودند، نظارت داشت.   دیدار با صدام هنگامی که از طرف صدام برای دیدار با او احضار شدم، تصور نمی‏کردم این ملاقات این همه وقت از من بگیرد و آن همه مرا به زحمت بیندازد. من و شوهر خواهرم (اکرم)، به مدت چهار روز در یک آپارتمان در داخل قصر ریاست جمهوری اسکان دادند. در این مدت منتظر دیدار با صدام بودیم. این آپارتمان بسیار وسیع و مجلل بود. افراد خدمتکار برای ما هرگونه غذا و پوشاکی که می‏خواستیم، فراهم می‏کردند. در روز پنجم، یک دستگاه اتومبیل ویژه برای بردن ما نزد صدام در جلوی آپارتمان حاضر شد. ساعت دقیقن 11 صبح بود. همه سوار اتومبیل مرسدس بنز شدیم و اتومبیل از مقابل مکانی که من در آن ساکن بودم، به سمت محل اقامت صدام و دقیقن به محل ویژهء مهمانان به راه افتاد. اتومبیل با سرعت بسیار بالا حرکت کرد و در مقابل ساختمان قصر ویژهء صدام توقف کرد. افسران محافظ ما را به درون اتاقی راهنمایی کردند و ما را تنها گذاشتند. مدتی بعد، افسری مافق از بقیه، با چهره‏ای دراز و پهن و ترسناک نزد ما آمد. نگاهش از هر جهت انسان را دچار ترس و وحشت می‏کرد. رو به من کرد و گفت: «شما باید میخائیل رمضان، شبیه جناب رئیس جمهور باشید؟» گفتم: «بله، من همانم» گفت: «جناب رئیس می‏خواهند با شما ملاقات کنند؛ اما در صورتی می‏توانید ایشان را زیارت کنید که شما هم همان مراحلی که بقیه برای دیدار با وی طی می‏کنند، پشت سربگذارید: 1- بازرسی از سر گرفته تا نوک انگشتان پا. 2- بیرون آوردن تمام لباسها و پوشیدن لباسهای دیگری به جای آن. 3- شستن تمام بدن با آب و دتول. (مایع ضدعفونی کننده) این اقدامات برای من و شوهر خواهرم انجام شد. سپس مرحلهء دوم که همان معاینات پزشکی بود، آغاز شد. پزشکی احضار شد و شروع به معاینهء ما کرد تا نسبت به نبود هرگونه سم یا میکروبی که ممکن است حامل آن باشیم و صدام در طی دیدار با ما به آن مبتلا شود، مطمئن شود. پس از طی این مراحل، همان افسر ترسناک ما را به سمت اتاق صدام هدایت کرد و خود در را گشود. ما پشت سر او وارد دفتر صدام شدیم. حالا من رو در روی صدام بودم و تنها چند قدم با هم فاصله داشتیم. صدام هنگامی که نگاهش به من افتاد، به شدت تعجب کرد. من این حالت را در او به وضوح ملاحظه کردم. در حالی که نمی‏توانست باور کند انسانی تا این اندازه شبیه اوست، به من خیره شده بود؛ اما بر خودش مسلط شد و تلاش کرد که متعجب نشده است. سپس به ما اجازه داد تا بنشینیم. دفتر از نظر شکوه و جلال، شبیه به قصرهای افسانه‏ای بود که در داستانها دربارهء پادشاهان قدیم آورده بودند. دیوارهای دفتر به سبک دیوارهای پادشاهان قدیم فرانسه مزین شده بود؛ به نحوی که رنگها با هم متناسب بوده و از زیبایی خاصی برخوردار بودند. بعضی از نقاط این دیوارها، آن طور که بعدن متوجه شدم، با طلا پوشیده شده بودند. همهء اسباب و وسائل این دفتر از خارج وارده شده و بر اساس مدلهای خارجی بودند. صدام گفت: «راحت باشید، بنشینید، بنشینید.» صدام و دخترش
با همهء اینها، آن روز دچار ترس و وحشتی شدم که در طول عمرم تجربه‏اش نکرده بودم. صدام برای کسی که بار اول او را می‏‎بیند، خیلی ترسناک نیست؛ اما سابقهء اوست که باعث رعب و وحشتی می‎شود که بر آن دفتری که ما در آن قرار داشتیم، سایه افکنده بود. می‏ترسیدم سخنی به زبان آورم که حاکی از حماقت من باشد. من می‏ترسیدم؛ اما اکرم کاملن در جای خودش منجمد شده بود. صدام سر سخن را باز کرد و با لبخند مکارانه‏ای از من پرسید: «میخائیل، مادرت اهل کجاست؟» جواب دادم: «جناب رئیس جمهور، مادرم در کاظمین متولد گشته و در همان جا هم بزرگ شده است.» صدام با مکر و حیله پاسخ داد: «امکان دارد پدرم از کاظمین دیدار کرده و با مادر تو ملاقاتی داشته باشد! این مسئله شباهت زیاد ما را تفسیر می‏کند.» (او این عبارت را با کلمات بسیار زشتی بیان کرد که من در اینجا نمی‏توان آنها را بنویسیم.) با لبخند و مودبانه گفتم: «بله، ممکن است همین طور باشد، جناب رئیس!» افراد حاضر در دفتر، از جمله اکرم، با صدام که از ته دل می‏خندید، هم‏‎صدا شدند. در آن هنگام من نتوانستم تنفر خودم را بروز دهم. برعکس صدام، عدی انسانی احمق و به علاوه بسیار مغرور است. تصور کنید حماقت با غرور همراه شود؛ عدی چنین انسانی بود. عدی از نظر جسمانی، بلندقامت و لاغر است و بیشتر ویژگیهای مادرش را دارد. بینی‏اش خیلی باریکتر از صدام است، اما چشمان عمیق و نافذ او شبیه چشمان پدرش است. از همان لحظهء اول تنفر بسیار شدید از عدی در دلم ایجاد شد. و این تنفر با گذشت زمان، بسیار بیشتر گردید. خدمتکاری همراه با پاکت بزرگی از سیگار برگ هاوانا به صدام نزدیک شد. صدام سیگاری برداشت، سپس من و اکرم نیز سیگاری برداشتیم. صدام گفت: «اطلاع داری که کارهای معمولی روزانهء ما خیلی زیاد است و من می‎دانم ملت عراق، عاشق رئیس جمهورشان هستند! اما مسئولیتهایم به حدی زیاد است که وقت کافی برای اینکه در میان ملتم باشم، ندارم. به همین خاطر، شما می‏توانید به رئیس جمهورتان کمک کنید. شما با حضور در مراسم و مناسبتهای مشخص، به من و بالطبع ملت عراق، خدمت بزرگی خواهید کرد.» در حالی که نگرانی شدیدم را پنهان می‏کردم، جواب دادم: «بله، همین طور است که حضرت عالی می‏فرمائید؛ اما من دقیقن چه خدمتی می‏توانم انجام دهم؟» صدام با تعجب گفت: «تو خیای کارها می‏توانی انجام بدهی. می‏توانی از بیمارستانها دیدار کنی، به محله‏های محروم بغداد بروی و به بچه‏های در مدارس سرکشی کنی. این امر، بسیاری از مردم را خوشحال خواهد کرد. میخائیل، اگر بتوانی چنین کارهایی بکنی، از تو تقدیر خواهد شد.» ظاهر قضیه، یک تقاضا بود. اما من خیلی باید احمق می‏بودم تا درک نکنم هیچ راهی جز موافقت ندارم. بنابراین گفتم: «اگر حضرت عالی تمایل به این امر دارید، من حاضر به انجام آن خواهم بود.» صدام با خوشحالی گفت: «شک نداشتم که تو قبول خواهی کرد. علیرغم گفتهء عدی، امکان ندارد کسی قیافه‏اش کاملن شبیه من باشد، اما باطنش با من تفاوت داشته باشد.» صدام قبل از آنکه به حرفهایش ادامه دهد، بار دیگر سیگار خواست. او به این کار عادت کرده بود. روزانه حدود صد نخ سیگار برگ هاوانا می‏کشید و بسیار اندک اتفاق می‏افتاد که یکی از آنها را چند دقیقه در دست داشته باشد و تا آخر بکشد. صدام وقتی صحبت می‏کرد، به هیچ یک از خصوصیات خودش اشاره‏ای نمی‏‎کرد. او از این کار امتناع می‎کرد؛ اما این بار از دوران جوانی‏‎اش با افتخار سخن می‏گفت. دوران کودکی صدام در پرده‎‏ای از ابهام است. صدام ادعا می‏کرد در 28 آوریل 1937 در روستای «الجویش» نزدیک تکریت به دنیا آمده است. این شهر تقریبن 600 سال قبل، از جانب عده‏ای مهاجم غارت شد و در آنجا از جمجمه‏های کشته‏ها، مجسمه‏ها ساختند. صدام ادعا می‏کرد که پدرش حسین المجید، هنگام تولد او از دنیا رفته است. اما در واقع این ادعا، پوششی برای مولود نامشروعی است که کسی از هویت پدر او اطلاع دقیقی ندارد. دربارهء تولد او، حرف و حدیثهای زیادی است که برخی از آنها حقیقت دارد و خلاصهء آنها اینکه صدام فرزندی نامشروع است؛ اما اصل حکایت این است: اهالی روستایی که صدام در آن به دنیا آمد، دچار فقر شدیدی بودند. از این رو مجبور بودند تولیدات خود مانند لبنیات را برای فروش به شهر نزدیک روستایشان ببرند. مادر صدام (صبحة) نیز برای فروش محصولات خود و خرید نیازمندی‏های خانواده به این شهر رفت و آمد می‏کرد. طبق معمول، در یکی از روزها به شهر آمد و یکی از تجار یهودی ساکن در آن شهر، او را دید و شیفتهء جمال او شد. آن طور که می‏گویند این زن بسیار زیبا بوده است. صبحة در قبال دریافت مبلغ قابل توجهی، هر شب خودش را در اختیار آن فرد می‏گذارد و مدت سه ماه هر شب، نزد آن تاجر به سر می‎برد و سرانجام از وی حامله می‎شود. صبحة چندین بار می‎خواهد سقط جنین کند، اما موفق نمی‎شود؛ به همین دلیل نام این جنین را صدام می‏گذارد. هنگامی کار به افتضاح می‏کشد و موضوع آشکار می‎شود، پدر صبحه، به فکر چاره می‏افتد و او را به عقد ازدواج یک مرد عقب‏‎ماندهء ذهنی به نام حسین درمی‏آورد و بعد از مدتی، این مرد را می‏کشد تا سخنی نگوید و خانواده رسوا نشود. من معتقدم که این قصه واقعیت دارد؛ زیرا ساجده (همسر صدام) هنگامی که صدام با یک خانم چشم پزشک زیبا به نام «سمیره» ازدواج کرد، اشارهء گذرایی به این موضوع کرد. این ازدواج موجب اختلاف خانوادگی بزرگی شد؛ به نحوی که میان عدنان خیرالله و خیرالله طلفاح و ساجده از یک سو و صدام از ناحیهء دیگر، مشاجراتی رخ داد. بنابراین صدامم همانطور که همه می‏گویند، بی‏پدر است و به همین خاطر، مخالفان عراقی، او را صدام تکریتی می‏‎نامند. نبردن نام پدر و خانوادهء او و منسوب کردن وی به مادره بیوه‏اش صبحه طلفاح که بعدن با ابراهیم حسن تکریتی ازدواج کرد، برای او اهانت مستقیمی به حساب می‏آمد. صدام از ابراهیم حسن تکریتی متنفر بود. وی به صدام مرتب توهین می‏کرد. ابراهیم، انسان پست و حقیری بود. القاب تحقیرآمیز زیادی داشت که محترمانه‏ترین آنها ابراهیم کذاب (ابراهیم دروغگو) بود و تا سالخوردگی به همین لقب شهرت داشت. تاریخ تولد صدام نیز ساختگی است؛ زیر تا سال 1975، تاریخ ولادت کودکان در عراق ثبت نمی‎‏شد. تاریخ تولد متولدین ژانویه تا جولای، در ماه جولای تحت عنوان متولد نیمهء اول سال و تاریخ تولد کسانی که از جولای تا ژانویه به دنیا می‏آمدند، تحت عنوان متولد نیمهء دوم به ثبت می‏‎رسید. در واقع صدام در نیمهء دوم سال 1939 به دنیا آمد و پس از ازدواج اولش تصمیم گرفت دو سال به سن خود اضافه کند تا با همسرش ساجده خیرالله، هم‏سن و سال شود؛ زیرا در عراق این یک امر نامتعارف است که مردی با زنی بزرگتر از خود ازدواج کند. به همین خاطر و به خواستهء خودش، تاریخ تولدش دو سال قبل از آن و در ماه آوریل ثبت گردید. صدام به من دستور داد تا از آموزش و پرورش مرخصی درازمدت بگیرم؛ اما دیگر هیچگاه به کلاس درس بازنگشتم. همچنین دستور داد که یک دستگاه آپارتمان مجلل دولتی در بغداد در اختیارم بگذارند. پس از آن، او به این ملاقات پایان داد و آن مکان را ترک کرد. آپارتمان را تحویل گرفتم و سپس به سرعت با آمنه که دوستش داشتم، ازدواج کردم. خانوادهء من عبارت شد از من، مادرم و همسرم آمنه. پس از چند روز مرخصی، می‏بایست به قصر ریاست جمهوری می‏رفتم تا در آنجا هر روز رفتارهای صدام را بادقت تمرین کنم. صدام کیست؟ همانطور که دانستیم، صدام فرزندی نامشروع بود. بنابر عرف مرسوم در قبایل عرب، باید دختر خطاکار کشته می‎شد تا ننگ و عار از دامن خانواده و قبیله پاک شود، اما مادر صدام را به ازدواج یک عقب‎‏ماندهء ذهنی درآوردند تا فرزندی که در راه است، مشروعیت ظاهری پیدا کند. سپس مادر صدام (صبحة طلفاح) با شوهر دوم خود که همان ابراهیم حسن تکریتی باشد، ازدواج می‏کند. ابراهیم حسن در بین مردم العوجه (روستای محل تولد صدام) و تکریت به خباثت معروفیت داشت. از آنجایی که ابراهیم حسن از صدام تنفر داشت، وی به منزل دائی‏اش خیرالله طلفاح فرستاده می‎شود. خیرالله طلفاح در شورش سال 1941 علیه سلطنت خاندان هاشمیان، فیصل دوم، شرکت می‎کند و در پی شکست این قیام به زندان می‏آفتد. بعد از مدتی از زندان آزاد می‎شود و به سرقت در کوچه و بازار و تجارت غیرقانونی (قاچاق) و تجاوز به ناموس شهروندان مبادرت می‎ورزد. صدام در چنین محیط کثیفی بزرگ شد. بی‏پدر و نامشروع به دنیا آمد و مطرود بود. تنها مونس و همدم صدام 10 ساله، میله‏ای آهنی بود که آن را هیچگاه از خود جدا نمی‏کرد زیرا هنگام دعوا در مدرسه و خیابان به دردش می‏خورد. هنگام بازگشت از مدرسه نیز صدام با آن به سگها و گربه‎ها حمله می‏کرد. صدام جز این چماق آهنی، به کسی اعتماد نداشت، و به همین دلیل خشونت ذاتی‏اش، نه دوستی داشت نه رفیقی. در سال 1955، خانوادة دائی صدام به همراه او به بغداد نقل مکان می‏کنند و در محله‏ای ساکن می‏شوند که گروهها و دسته‏های مختلف بر همهء راهها و مقدرات این محله تسلط داشتند و همیشه در میان آنها نزاع و درگیری بود و در اکثر اوقات، این درگیری‎ منجر به خون‏ریزی می‏شد و کشتن در میان آنها عادت مرسومی بود. اولین جنایتی که صدام مرتکب شد، این بود که به تحریک و درخواست دائی‏اش خیرالله طلفاح که او را بزرگ کرده بود، اقدام به قتل دائی دیگرش به نام سعدی نمود. میان خیرالله با برادر بزرگش سعدی در مورد اموالی که باهم سرقت کرده بودند، اختلاف ایجاد شده بود. این قضیه در زمانی رخ داد که صدام تقریبن 20 ساله بود. صدام برای ادامهء تحصیل به دبیرستان الکرخ رفت، اما تحصیلات خود را نتوانست به پایان برساند و پس از شکست در تحصیل، به حزب بعث پیوست. این حزب، پناهگاه افراد سرخورده، مجرم و جنایتکاری بود که مطرود جامعهء عراق بودند. در سال 1957، هنگام که حزب بعث درصدد برآمد مرحوم عبدالکریم قاسم (رئیس جمهور مردمی و محبوب عراق) را ترور کند، در این عملیات، به صدام، ماموریت دست دومی داده شده بود که عبارت از مراقبت از راهی منتهی به محلی که می‏بایست عملیات ترور در آن انجام گیرد. در آن دوران، صدام عضو ساده و رده پائینی در حزب بعث بود. در جریان این ترور، گلوله‏‎ای به پای صدام اصابت کرد. صدام از محل حادثه فرار کرد و مخفیانه به سوریه رفت. او مدت شش ماه در سوریه اقامت داشت. در این مدت، ملازم و همنشین بنیانگزار حزب بعث - میشل عفلق - کمونیست بود؛ و از آن زمان بود که میشل عفقل، رهبر سیاسی و معنوی صدام گردید. صدام در سال 1962 به مصر رفت و بعد از آنکه به دروغ برای او گواهی پایان تحصیلات دورهء متوسطه صادر شد، به دانشکدهء حقوق مصر راه یافت؛ اما به علت بی‏سوادی، تا زمانی که به عراق بازگشت، نتوانست تحصیلات خود را در این دانشکده به اتمام برساند. در آن دوران، صدام مسئول حزب بعث در قاهره بود. با وجود نقش فرعی و اندکی که در عملیات ترور ناموفق عبدالکریم قاسم ایفا کرد، این نقش، مسیر پیشرفت او را در حزب همواره و آیندهء سیاسی‏اش را بیمه کرد. سال 1963، حزب بعث به رهبری احمد حسن البکر تکریتی موفق شد حکومت مردمی عبدالکریم قاسم را سرنگون کند؛ در نتیجه، صدام با سرعت از مصر به عراق بازگشت. در عراق با دختر دائی‏اش ساجده خیرالله طلفاح ازدواج کرد. در این مقطع، صدام بدترین جنایتها را در حق مردم عراق مرتکب شد. او در جنایتهایی مانند: قتل، غارت اموال مردم و تجاوز به زنان توسط گروهی که «پاسداران ملی» نامیده می‎شدند، شرکت نمود. اما این مرحله مدت زیادی ادامه نیافت و حاکم جدیدی به نام عبدالسلام عارف روی کار آمد و احمد حسن البکر و حزب بعث را کنار زد. عبدالسلام عارف از بعثی‏ها انتقام سختی گرفت و زندانهای عراق را از اعضای این حزب توطئه‏گر و خائن پر نمود. این بار صدام به اتهام اقدام علیه رهبر جدید کشور، دستگیر شد؛ اما توانست از زندان بگریزد و تا سال 1968، زمانی که بار دیگر بعثی‏ها قدرت را در دست گرفتند، مخفی ماند. در آن هنگام، عبدالرحمان عارف، رئیس جمهور عراق بود. او پس از کشته شدن برادرش عبدالسلام عارف، در جریان یک سانحهء هوایی در سال 1966، به ریاست جمهوری عراق رسیده بود. عبدالرحمان عارف، مرد ضعیفی بود و درایت و تجربهء لازم را برای حکومت بر یک کشور خاورمیانه‏ای مانند عراق نداشت. علاوه بر این، همیشه مست بود. این مسائل، راه را برای به دست گرفتن قدرت توسط بعثی‏ها هموار کرد. عدالکریم قاسم
صدام با بازگشت بعثی‏ها به قدرت، تحت عنوان معاون شورای فرماندهی انقلاب، به صحنهء سیاست بازگشت. اولین ماموریت او، ریاست کمیته‏ای به نام کمیتهء تحقیق بود. این کمیته در زندان مخوف و معروف «قصرالنهایة» مستقر گردید و صدام پس از گذشت تنها چند هفته از رسیدن به قدرت، فجیع‏ترین جنایتها از جمله شکنجه و کشتن افراد بسیاری را مرتکب شد. هزاران تن از کسانی که به آنها اتهام دشمنی با حزب زده شده بود، در محوطهء زندان یا داخل سلول به طرز فجیعی کشته شدند؛ هزاران نفر دیگر در میادین بغداد و میادین دیگر شهرها به اتهام جاسوسی برای اسرائیل، آمریکا و ایران به دار آویخته شدند. تعداد زیادی نیز در حوضچه‏های اسید انداخته شدند و عدهء دیگری نیز زنده زنده سوزانده شدند. قتل احمد حسن البکر صدام، همهء رقبای خود در قدرت، حتا شخص اوّل حکومت، احمد حسن البکر را از سر راه برداشت. ابتدا توطئهء برکناری او از قدرت را طراحی کرد و دو سال بعد، طرح ترور او را به اجرا درآورد. طبق بیانیه‏های رسمی، احمد حسن البکر در 16 ماه مه 1979 دچار سکتهء قلبی شد؛ اما حقیقت این است که او در اثر مسمومیت از دنیا رفت. پس از آن، فرزند نامشروع العوجه، مرد اوّل حکومت شد و بدون هیچ مخالفتی، نزدیکان و عشیرهء او، مناصب مهم و اصلی را تصرف کردند و تمام زبانها لال گردید. صدام با عراق و مردم آن، هر طور که می‏خواست رفتار می‏‎کرد و هیچکس نمی‏توانست علیه او سخنی بگوید. صدام معتقد بود مردم عراق بنده و بردهء او هستند. وی می‏گفت این سرزمین ملک اوست. به سرعت زندانهای عراق، پر از زنان و مردان عراقی شد. اطرافیان پست او، آبروی مردم را بر باد دادند، اما هیچکس یارای اعتراض نداشت. دیدار بدل صدام از زندان روزی صدام به من مأموریت داد تا از یکی از زندانها دیدار کنم؛ نه به خاطر تفقد از زندانیان؛ بلکه برای ارعاب فعالان در زندان تا دریابند که صدام بنا به تعبیر خودش، همیشه بالای سر آنها حاضر است. هنگام ورود به زندان، مدیر زندان به استقبال آمد. پس از طرح چند سؤال دربارهء وضعیت زندان و پاسخ مدیر به سوالهای من، او بدون هیچ مقدمه‎ای خطاب به من گفت: «جناب رئیس، امروز زن بسیار زیبایی را به زندان آورده‏اند . . . به نظرم مورد پسند حضرت عالی باشد.» او این عبارت را بدون هیچگونه شک و شبهه‏ای به زبان آورد؛ چون می‏دانست صدام نه فقط به خاطر اغراض جنسی، بلکه برای تنبیه برخی از زنان زندانی، متعرض آنها می‎شود. به او گفتم: «کجاست و چرا تا حال در این باره حرفی نزدی؟» و به همان شیوهء صدام به او ناسزا گفتم. رئیس زندان با عجله رفت و آن زن را آورد. از اهالی یکی از شهرهای جنوب عراق و از یک عشیرهء معروف بود. چند سؤال از او کردم و به مدیر زندان گفتم: «او را به سلولش بازگردانید . . . فعلن با او کاری ندارم.» تصفیهء اطرفیان و دوستان سابق صدام برای تسلط بر مقدرات عراق و از بین بردن رقبای خود، راه فریب، پستی و رذالت در پیش گرفت. صدام تبهکاران و جانیان معروف را جهت قتل و ارعاب مخالفانش به کار گرفت. از آنها برای تعلیم جلادان خود که جنایتهایشان فوق تصور است، استفاده کرد. یک نمونه از رذالت و فرومایگی صدام، نحوهء رفتار او با رفقایش در عملیات ترور عبدالکریم قاسم بود. عبدالکریم قاسم که از این ترور، جان سالم به دربرده بود، همهء عوامل ترور را عفو کرد. در حالی که صدام، پس از قدرت‏یابی، به حساب تک‏تک آنان رسید و اقدام به تصفیهء آنها کرد. اگر صدام بویی از انسانیت و شرافت برده بود، حداقل با رفقایش با همان تسامح و مدارایی برخورد می‏کرد که شخص مورد سوء قصد در این عملیات با آنها رفتار کرد. مرحوم عبدالکریم قاسم در شبی که بنا بود شرکت‏کنندگان در توطئهء ترور او اعدام شوند، نتوانست به رختخواب برود و از طریق رادیو و تلویزیون اعلام کرد که از حق خود نسبت به آنها گذشته است و آنها را عفو می‏کند. بدین ترتیب، آنها از زندان آزاد شدند و عبدالکریم قاسم هم از خانوادهء راننده‏ای که در این عملیات کشته شده بود، عذرخواهی کرد و با کسانی که به او تعدی کرده بودند، این گونه رفتار کرد؛ اما صدام، رفقای خود، یعنی همان کسانی را که موقعیت حزبی‏شان بالاتر از او بود، یکی پس از دیگری از میان برداشت. افراد نامبردهء زیر، از جملهء کسانی هستند که به دستور صدام به طرق مختلف قربانی شدند: 1- فؤاد الرکابی: مؤسس حزب بعث در عراق و نمایندهء حزب در اولین دولتی بود که بعد از 12 جولای 1968 تشکیل شد. الرکابی در حالی که 28 سال داشت، و مهندس عمران و از اهالی ناصریه بود، به وزارت عمران منصوب شد. بعدن صدام او را به جاسوسی برای آمریکا متهم کرد و در زندانی واقع در شرق بغداد حبس کرد. سپس یک زندانی دیگر به نام عبداللطیف السامرائی را که زنی را به قتل رسانده بود، مأمور کرد تا الرکابی را به قتل برساند و خود از زندان آزاد شود. السامرائی با کاردی که مسئولان زندان در اختیارش گذاشته بودند، الرکابی را مضروب کرد. امکان کمک به الرکابی در بیمارستان وجود داشت؛ اما صدام دستور داده بود او را بر روی تخت به حال خود رها سازند تا کشته شود. 2- ایاد سعید ثابت: عضو فرماندهی منطقه‏ای حزب بعث بود. او دریافته بود که رسیدن صدام به قدرت، زندگانی‏اش را با خطر روبه‏رو می‏کند. از این رو عراق را ترک کرد. صدام حکم اعدام او را صادر کرد؛ ولی تلاشهای دستگاه اطلاعات عراق برای ترور این شخص، ناکام ماند. 3- سعدون البیرمانی: در یک تصادف ساختگی اتومبیل، او و همسرش کشته شدند. 4- سمیر عزیز النجم: صدام او را به خود نزدیک گردانید و به عضویت در فرماندهی منطقه‏ای حزب ارتقاء داد؛ اما در یک سانحهء هوایی عمدی، او را از بین برد. 5- خالد علی صالح: این شخص تا سال 2003 (سقوط صدام) در تبعید به سر می‏برد. 6- سلیم الزیبق: صدام به او سم تالیوم خورانید و در اثر مسمومیت از دنیا رفت. در آن هنگام گفته شد که مبتلا به سرطان بوده که ابدن صحت نداشته است. 7- عبدالکریم الشیخلی: در 8 آوریل 1980 در حالی که بازنشسته شده بود، با شلیک گلوله ترور شد. اتاق تاریک در ماههای اوّل، هر روز تقلید از رفتارها و شخصیت صدام را تمرین می‏کردم. این تمرینها در قصر جمهوری انجام می‏گرفت. مربی مخصوص من، محمد الجنابی بود که خود را به عنوان مشاور دیوان ریاست جمهوری به من معرفی کرد. ما با هم تعداد زیادی از فیلم‏هایی را که صدام در آنها حضور داشت، تماشا کردیم و نحوهء واکنش و رفتارهای صدام را با دقت دیده و تمرین کردیم. صدام هرچند وقت یک بار برای ملاحظهء پیشرفتهای من در تمرین، در دفتری که در آن تمرینات را ادامه می‎دادم، حضور می‏یافت. این دفتر بعدن به «اتاق تاریک» معروف شد. چراغهای این اتاق در بیشتر اوقات، در حالی که با مربی‏ام محمد الجنابی نوارهای ویدئویی تماشا می‎کردیم، خاموش بود؛ اما این موضوع ربطی به اسم این دفتر نداشت؛ بلکه نام آن به کسانی ارتباط پیدا می‏کرد که در خدمت صدام بودند. به کارمندان قصر، آنهایی که از حضور من اطلاعی نداشتند، اخطار داده شده که این دفتر، (اتاق تاریک) استودیوی ظهور عکس در موارد بسیار حساس است و آنها حق ورود به آن را ندارند. در ابتدا، انجام تمرینها در حضور صدام برایم دشوار بود. ناراحت شدن صدام از موضوعی، یعنی مرگ حتمی طرف مورد نظر. سرانجام به کمک مربی‏ام، محمدالجنابی، توانستم کاملن احساس اطمینان پیدا کنم. محمدالجنابی آگاه بود که زنده ماندنش بستگی به پیشرفت کار من دارد. ما روزهای متمادی، نحوهء صدور اوامر، سیگار کشیدن و برداشتن آن از روی لبها به شیوهء صدام را تمرین کردم. هنگامی که محمدالجنابی احساس کرد من در مقابل صدام، آمادگی انجام کارها را دارم، ترتیب ملاقات من با صدام را فراهم کرد. بسیار نگران بودم که مبادا کارهایم دقیق نباشد؛ اما صدام از نحوهء انجام کارها ابراز خرسندی کرد. روزی صدام وارد اتاق تاریک شد و ابراز داشت که طرح و برنامه‏ای دارد. با شور و حرارت گفت: «می‎خواهم تو را مخفیانه به ایران ببرند؛ به یکی از شهرها یا مناطق بزرگ ایران بروی، مثلن خرم‏آباد یا اهواز یا جایی دیگری در مقابل یکی از اماکن مقدس آنها توقف خواهی کرد و از تو فیلم تهیه می‏کنیم. بعدن نسخه‏ای از آن را برای دولت ایران به تهران می‏‎فرستیم تا ببینیم عکس‏العمل مسئولان ایران چگونه است؟» پنداشتم این اندیشه، یکی از طرحهای دیوانه‏وار صدام است که غالبن او به اجرا درمی‏آورد. در حالی که می‏خواستم دربارهء نحوهء به اجرا درآوردن این طرح صحبت کنم. صدام خندید و گفت: «نترس میخائیل! این فقط جهت مزاح بود. قبلن گفته بودم که اهل مزاح‏ام.» علیرغم سخیف بودن این لطیفه، من هم خندیدم. صدام علاقمند بود که وانمود کند اهل مزاح و لطیفه است، اما کمتر کسی به این قضیه معتقد بود و محال است که بتوان دریافت صدام با شوخی‏هایش چه منظوری دارد. محمدالجنابی درصدد برآمد زبان کردی را هم به من یاد بدهد. یادگیری این زبان برای شخص عرب زبان بسیار دشوار است، به همین دلیل نسبت به یادگیری آن اعتراض داشتم. محمدالجنابی به اعتراض من پاسخ داد و گفت: «لازم است فرصت یادگیری هر زبانی غیر از زبان مادری‏ات را از دست ندهی.» نمی‏دانستم که اصرار محمدالجنابی روزگاری باعث نجاتم خواهد شد. به هیچ وجه آزادی عمل نداشتم. هنگام خروج از قصر و مراجعت به آن، می‏بایست در معیت محافظ و با اتومبیل ویژهء لیموزین که داخل آن قابل رؤیت نبود، رفت و آمد می‏کردم و از ریش مصنوعی استفاده می‏کردم که چهره و قیافه‏ام را کاملن تغییر می‏داد. وقتی افراد بیگانه‏ای در قصر حضور می‏یافتند، حق همراهی با صدام را نداشتم، حتا کارهایم در داخل قصر هم تحت کنترل شدید بود. عمل جراحی پلاستیک مربی‏ام محمدالجنابی از همان ابتدا یادآور شد که علیرغم شباهت زیادی که با صدام دارم، اما میزان این مشابهت، کامل و صد در صد نیست. یکی از تفاوتها، قد بلندتر صدام بود که این مشکل را با کفش پاشنه بلند حل می‏شد. به درخواست محمدالجنابی به تصویر صدام با دقت نگاه کردم و گفتم: «بینی صدام از بین من بزرگتر است.» الجنابی جواب داد: «بله همینطور است. به نظر من بهتر است این موضوع را مؤدبانه به عرض ایشان برسانیم. این طور نیست؟ و دیگر چه؟» جواب دادم: «در صورت من خال وجود دارد.» گفت: «بله، اما چهرهء صدام این طور نیست. میخائیل بنشین.» روی مبلی در کنار پنجره‏ای که مشرف به پرچین قصر و رود دجله بود، نشستم. الجنابی گفت: «ظاهرن داری وزن اضافه می‏کنی؟» جواب دادم: «بله، تقصیر مادرم استو از وقتی خواهرم ازدواج کرد و پدرم مرحوم شد، مادرم به جز من، کسی را ندارد که مورد توجه قرار دهد. در حال حاضر هم قدرت خرید هرچه بخواهد، دارد. طوری برایم غذا آماده می‏کند که گویی دیگر آخرین وعدهء غذایی من در این دنیاست!» خوشبختانه وزنم هنوز از صدام کمتر بود و از بابت خوردن مشکلی نداشتم. محمدالجنابی به من توضیح داد که برای اینکه کاملن شبیه جناب رئیس شوم، به یک عمل جراحی ساده نیاز دارم. وی از من نظر خواست. جواب دادم: «خیلی مطمئن نیستم. به نظر شما این کار ضرورت دارد؟» محمد گفت: «در این باره فکر کن. اگر یک پزشک جراح زیبایی از آلمان‏غربی دعوت کنیم، مشکلی به وجود نخواهد آمد. او می‏تواند بینی و گونهء‌ تو را خیلی سریع اصلاح کند.» می‏دانستم که مخالفت من با این عمل، سرپیچی از اوامر صدام محسوب می‏شد و به نظر صدام، کسانی که از خواسته‏‎های او پیروی نکنند، برای همیشه وجودشان زاید است. به نظر صدام این گونه افراد لیاقت زنده ماندن نداشتند. بنابراین به محمدالجنابی جواب دادم: «اگر امکان دارد به اطلاع رئیس برسانید که من آمادهء انجام عمل جراحی هستم.» یک هفتهء بعد دکتر «هلموت ریدل» از هانوور آلمان به بغداد آورده شد. اتاق عمل کوچکی با همهء ابزار و وسائل لازم در داخل قصر آماده کردند. تا حد ممکن، سعی شده بود افراد کمتری از این کار اطلاع پیدا کنند. از محمدالجنابی دربارهء عدم استفاده از پزشکان عراقی سوال کردم. او با خنده جواب داد: «پزشکان عراقی جرأت کافی برای انجام این کار را ندارند؛ زیرا اگر اشتباهی در عمل جراحی رخ دهد . . . » الجنابی که دید وحشت کرده‏ام گفت: «جای نگرانی وجود ندارد، اما همان طور که گفتم اگر اشتباهی در عمل رخ دهد پزشکان عراقی از نتیجهء آن می‏ترسند زیرا سزایی جز مرگ در انتظارشان نیست. حتا عملهای جراحی ناچیز و ساده‏ای که بر روی رئیس جمهور یا خانوادهء او انجام گرفته، توسط پزشکان خارجی بوده است. به الجنابی گفتم: «چه کسی برای صدام تضمین می‏کند که دکتر هلموت ریدل پس از بازگشت به آلمان در این باره سکوت می‏کند و این سر را فاش نخواهد کرد؟!» الجنابی جواب داد: «به او مبلغ 250 هزار دلار برای انجام این عمل پرداخت شده است و همچنین به اطلاع او رسانده‏اند که اگر این راز را در غرب فاش سازد، باید منتظر ملاقات با ماموران سازمان اطلاعات عراق باشد.» به او گفتم: «ممکن است به این کار تن دهد؛ اما این مبلغ ناچیز است. برای چه شخصیتی چون هلموت ریدل خود را گفتار چنین مسائلی کند؟ امکان ندارد چنین پزشکی، انسان فقیری باشد.» محمد الجنابی در جواب گفت: «امثال این شخص همیشه فراوان بوده‏اند. دو سال قبل، دکتر ریدل در یکی از شهرهای واقع در شمال هانوور به اتهام بسیار زشتی دستگیر شد. او به دو کودک 9 ساله تجاوز کرده بود. به همین دلیل، پروانهء پزشکی وی باطل شده و از انجام این کار حرفه‏ای برای همیشه منع شده بود. وقتی صدام از این موضوع باخبر شد، گفت: امکان دارد روزی این شخص به درد ما بخورد.» عمل جراحی شروع شد و خال بالای گونه‏ام با استفاده از یک دستگاه بیرون آورده شد. پس از فرو نشستن تورم ناشی از عمل، شباهتم به صدام بیشتر شده بود؛ به نحوی که بیشتر از دو انسان دوقلو به هم شبیه شده بودیم. به محض مراجعت، محمدالجنابی، کیفی حاوی چند ریش مصنوعی و چند عینک به من داد و دستور اکید صادر کرد و گفت: «باید عادت کنی که وقتی خارج از قصر هستی ناشناخته بمانی. این عینکها و ریش را امتحان کن؛ از ایالات متحده خریداری شده و از موی حقیقی ساخته شده است. از بهترین نوعی است که امکان تهیهء آن وجود داشته است.» اولین حضور به جای صدام در صبح یکی از روزها، صدام طبق معمول برای ملاحظهء جریان کار به اتاق تاریک آمد. در آن هنگام، همراه با مربی‏ام، محمدالجنابی، مشغول تماشای یکی از فیلمهای صدام بودم که در حال دیدار از بیمارستان بود. صدام نشست و با ما آن فیلم را تا آخر تماشا کرد. آنگاه گفت: «میخائیل فکر می‏کنم دیگر آمادگی دیدار از بیمارستانها را داشته باشی. می‏خواهم فردا به دیدار یکی از بیمارستانها بروی. نظر خودت چیست؟ چاره‏ای جز پاسخ مثبت نداشتم و به صدام گفتم اگر حضرت عالی مایل باشید، من این کار را انجام خواهم داد. روز بعد، محمدالجنابی همهء‌ کارها را برای انجام این دیدار ترتیب داد و کاروان به سوی یکی از بیمارستانها حرکت کرد. مدیر بیمارستان و تعدادی از پزشکان برای استقبال از من آمده بودند. در رابطه با شرائط بیماران و زخمی‏ها، و همچنین بهبود وضعیت بیمارستان پیشنهادهایی به من دادند. از من به گرمی استقبال کردند و این استقبال گرم، ناشی از ترس شدید آنها بود. حرف و حدیثهای فراوانی دربارهء زخمی‏هایی وجود داشت که توسط محافظان صدام به قتل رسیده بودند، تنها به این علت که از صدام به گرمی استقبال نکرده و یا نسبت به جنگ اظهار ناراحتی کرده بودند. در طی بازدید از قسمتهای مختلف بیمارستان، شرائط روحی بسیار نامناسب یک مجروح توجهم را جلب کرد. به پزشک مسئول بخش گفتم که این زخمی نیاز به معالجهء روانی دارد و لازم است علاوه بر مداوای جراحاتش، متخصص اعصاب و روان هم او را معاینه کند. به خاطر بی‏توجهی به این جوان، خشم و غضب در درونم به جوش آمده بود. به سخنانم ادامه دادم . از دانش پزشکی‏‎ام برای آن دکتر حرف زدم. پزشک خواست چیزی بگوید اما من به او اجازه ندادم و گفتم: «مسئولین مستقیم او با توست. او را تا یک ساعت دیگر به بخش ویژه منتقل کن و یک پزشک متخصص اعصاب و روان برای معاینهء او بفرست؛ فهمیدی؟» پزشک که از ترس می‏لرزید و زبانش بند آمده بود با سر جواب مثبت داد. به شدت پزشک بیچاره را ترسانده بودم به طوری که نمی‏‎توانست حرف بزند. به او گفتم: «بسیار خوب، حدود یک ماه دیگر از بیمارستان دیدن خواهم کرد. دوست ندارم این مسئله تکرار شود.» پزشک با ترس و لرز جواب داد: «قطعن جناب رئیس» وقتی سوار اتومبیل شدم، از این کار پشیمان شدم. در آن شرائط، بیشتر با شخصیت صدام مطابقت داشتم تا با شخصیت خودم؛ چرا که قبلن چنین رفتارهایی از من سر نمی‏زد. همچنین فکر می‏کردم پا را فراتر از وظائفم گذاشته‏ام. به همین خاطر خواستم به نحوی از محمد الجنابی عذرخواهی کنم. با نگرانی پرسیدم: «چرا می‏خندی؟» گفت: «خیلی عالی بود میخائیل! وقتی موضوع را به عرض صدام برسانم، خیلی خوشحال خواهد شد.» من از ترس عاقبت کارم گفتم: «آیا نیاز است ایشان را در جریان بگذارید،؟» گفت: «بالطبع . . . جای نگرانی وجود ندارد. صدام خوشحال می‏شود. این موضوع، تبلیغ مناسبی برای ایشان خواهد بود.» دو روز بعد، صدام با در دست داشتن یک نسخه از روزنامه‏های الثوره و الجمهوریه، وارد اتاق تاریک شد. این دو روزنامه تحت سیطرهء کامل حزب بعث و رژیم بودند. طارق عزیز و اکرم (شوهر خواهرم) نیز همراه صدام به اتاق تاریک آمده بودند. صدام گفت: «میخائیل، بسیار عالی بود . . . » سپس نسخه‏ای از روزنامهء الثوره را به من داد. عنائین صفحهء اوّل را خواندم. یکی از عنوانها این بود: «مهر و عطوفت رهبر بزرگ» ! این احمقانه به نظر می‏رسید که صدام روزی وجود مرا تهدیدی برای خودش به حساب آورد. به همین دلیل، با گذشت ماهها و سالها، روابط او با من عمیق و مستحکم شد؛ تا جایی که من نمونه‏ای برای این گونه روابط بین صدام و اطرافیانش سراغ ندارم. حضور در جبهه ‏های جنگ با ایران هنوز یک ماه از واگذاری من و محمدالجنابی به حال خود توسط صدام نگذشته بود که وی ما را غافلگیر کرد و همراه با «عبدالقادر عزالدین» (وزیر جدید آموزش و پرورش) وارد اتاق تاریک شد. محمد الجنابی فورن نوار ضبط صوتی را که در حال گوش دادن به آن بودیم، خاموش کرد و بلند شد و ایستاد. صدام به اشاره کرد که بنشیند. صدام خطاب به من گفت: «میخائیل، می‏خواهم راجع به موضوعی با تو صحبت کنم. به همین خاطر به اینجا آمده‏ام.» سپس ادامه داد: «من از انجام مأموریتهای تو خرسندم» صدام همچنین گفت: «در حال حاضر تو می‏توانی خدمت بزرگ به کشورت بکنی. می‏خواهم زمانی را در جبههء جنگ در کنار نیروهای قهرمانمان باشیم.» سپس گفت: «آنها نیاز دارند رئیس‏شان را ببینند . . . لازم است بدانند که او در کنارشان است. من شخصن قادر به انجام این کار نیستم. جنگ از اینجا اداره می‎شود و هیچ یک از افسران بلندپایه نمی‏توانند بدون دستور من کار انجام دهند. از این طریق به عراق کمک می‏کنی.» پس از مدتی به منطقهء شمال به قرارگاه سپاه اوّل واقع در پادگان خالد در کرکوک سفر کردم. از آنجا به طرف شرق به سمت چمچمال و تپه‏های «بان مفان» در اطراف روستای «فره هنجیر» و کوران رفتم. در این مناطق، گردانهای پیادهء تابع تیپ 36 از لشگر هشتم پیاده مستقر بودند. با فرمانده تیپ که درجهء سرتیپی داشت، ملاقات کردم. این افسر، همانند همهء افسرانی که با آنها ملاقات می‎شد، تأکید می‏کرد که شرائط نیروها بسیار خوب است و روحیه‏ها بالاست. هنگامی که از نیروها بازدید کردم، متوجه شدم شرائط بسیار نامساعدی دارند و بسیار خسته‏اند. اوسیراک پس از حدود یک سال از آغاز جنگ با ایران، عراق می‏رفت تا قدرت هسته‏ای شود و اولین بمب هسته‏ای خود را آماده نماید. اما بدشانسی موجب تأخیر برنامه‏ های هسته‏ای شد. ابتدا جنگنده‏های ایرانی و چندی بعد، هشت جت جنگندهء اف-16 با پوشش شش جنگندهء اف-15 به نیروگاه هسته‏ای «اوزیراک» در التویثه (واقع در جنوب شرق بغداد) حمله کردند. حملهء جنگنده‏های اسرائیلی که بیش از دو دقیقه طول نکشید، خسارات بسیار سنگینی به بار آورد. تنها مقدار اندکی از مواد هسته‏ای که در نقاط دوردست در زیر زمین نگهداری می‎شدند، سالم ماندند. فقط یک ماه دیگر لازم بود تا نیروگاه تکمیل شود و عراق بتواند مواد اولیهء بمب هسته‏ای را تهیه نماید. در کتابی که به نام «دقیقتان فوق بغداد» به همین مناسبت انتشار یافت از قول «عزر وایزمن» (رئیس جمهور وقت اسرائیل) نوشته شده است که عراقی‏ها تنها یک ماه زمان لازم داشتند تا اولین بمب اتمی خود را بر روی یکی از شهرهای ایران آزمایش کنند. شکست حصر آبادان در ماه سپتامبر، ارتش ایران موفق شد محاصرهء آبادان را در هم بشکند. در این عملیات، نیروهای عراقی دچار تلفات جانی بسیار سنگینی شدند، ضمن اینکه 1500 نفر نیز به اسارت ایرانی‏ها درآمدند. حملهء بعدی ایران در منطقهء اهواز نیز موفقیت‏آمیز بود. آنها توانستند «بستان» را در ماه نوامبر بازپس بگیرند. جریان جنگ به نفع ایرانی‎ها تغییر کرده بود. با این وجود، روزنامه‏‎های رسمی عراق نظیر الجمهوریه، در این باره مطلبی منتشر نمی‏کردند. در آن زمان، عراق از عربستان سعودی، کویت، قطر، بحرین و امارات متحده عربی کمکهای مالی فراوانی دریافت می‏‎کرد. این کشورها به عراق به عنوان «پاسدار دروازهء شرقی» می‏نگریستند. صدام پس از آنکه بستان به دست ایرانی‏ها افتاد، مرا به جبهه‎ها فرستاد. روحیهء ارتش عراق به طور آشکاری پائین آمده بود. اعزام من به جبهه، تنها برای تقویت روحیه‏ها بود. به همراه دوست و همراه همیشگی‎ام محمد الجنابی به جبهه رفتیم. ما از جاده‎های کوت و بصره گذشتیم و سپس به طرف شرق به سمت العماره به راه افتادیم. از آنجا با یک دستگاه لندکروزر به خط مقدم که در فاصلهء 50 کیلومتری قرار داشت، منتقل شدیم. لباس نظامی با درجهء مارشالی پوشیده بودم، در حالی که صدام فرد بسیار ترسویی بود و ابدن دورهء آموزش نظامی و افسری ندیده بود. هنگامی که به سمت شهرستان مرزی «دشت آزادگان» نزدیک رودخانهء کرخه به راه افتادیم، ترس و وحشت مرا فرا گرفت. نیروهای عراقی، پس از شکست سنگینی که در بستان خورده بودند، تا این نقطه عقب‏نشینی کرده بودند. تعداد زیادی کشته در گوشه و کنار افتاده بود. در جبهه سعی کردم تعادل روحی خودم را حفظ کنم. نیروهای ایرانی، حدود چند صد متر آن طرف‏تر، در سمت دیگر قرار داشتند. در خط مقدم، ادوات جنگی از کار افتاده و حفره‏هایی که توسط بمب‎ها و گلوله‏های توپ ایجاد شده بود و همچنین کشته‏‎های فراوانی به چشم می‎خورد. رزمندگان عراقی وقتی مرا در کنار خودشان دیدند، مات و مبهوت شدند. این خبر پخش شد که «رهبر بزرگ اعراب» در جبهه است. رزمندگان با شور و احساسات به من درود می‏فرستاندند. نتیجهء این کار، دقیقن همان بود که صدام از من می‎خواست. در صبح روز دوّم حضورم در جبهه، در خلال توقف موقت تبادلا آتش، به همراه محمد الجنابی و چند افسر بلندپایه از چادرم بیرون آمدم. با اینکه از سنگرهای خط مقدم فاصله داشتیم، احساس کردم فلز بسیار داغی به ران پای چپم فرو رفت. به پایم نگاه کردم دیدم خون از زیر شلوار نظامی‎ام بیرون می‏آید. فهمیدم که هدف گلوله قرار گرفته‏ام. لحظه‏ای بعد بر زمین افتادم. بر اساس اطلاعاتی که بعدن به دستم رسید، 3 تن از ایرانی‏ها توانسته بودند خود را در پشت یک عارضه در فاصلهء 200 متری خطوط دفاعی عراق مخفی کنند. به هنگامی که من و محمد الجنابی را کاملن در پشت سرم قرار داشت، دیدند، بدون شک خیال کردند که خداوند آنها برای انجام این ماموریت برگزیده است. بعد از گذشت چند ثانیه از تیراندازی به سوی ما، این سه ایرانی ناپدید شدند و بار دیگر، در پشت غبار رملی و نزدیک به یک جیپ نظامی ایرانی دیده شدند. آنها با این جیپ به سمت خط ایران به راه افتادند؛ اما خیلی فرصت پیدا نکردند و فقط موفق شدند حدود صد متر حرکت کنند که صدای انفجاری شنیده شد. جیپ آنها بر اثر برخورد با مین آتش گرفت و هیچکدام از سرنشینان زنده نمادند تا این پیروزی را جشن بگیرند. بعد از اینکه به هوش آمدم، متوجه شدم در یکی از اتاقهای ویژهء بیمارستان ابن‎سینای بغداد هستم. مدت سه هفته در بیمارستان باید بستری می‎شدم. آمنه همواره در کنارم بود. صدام تماس گرفت و خواست در یکی از شبها، به همراه محافظان شخصی مرا ببیند. او در حضور مادرم و آمنه و وهب و اکرم، به من به خاطر ابراز شجاعت و حفظ اصول و مبانی حزب بعث در مقابله با مجوسان (ایرانی‏ها)، نشان «رافدین» اعطاء کرد. در ژانویهء 1982، صدام حملهء بزرگی را از جبههء میانی آغاز کرد که منجر به تصرف شهر گیلان‏غرب واقع در 40 کیلومتری مرز در «کبیرکوه» و 200 کیلومتری شمال شرق بغداد شد. اما این وضعیت خیلی دوام نیافت. عراق منطقهء وسیعی را در جنوب پس از تلفات انسانی زیادی که متحمل گردید، از دست داد. در محمره (خرمشهر) حدود 70 هزار سرباز ایرانی تجمع کرده بودند؛ در حالی که 3 لشگر مجهز از ما در این شهر استقرار داشت و یک لشگر دیگر در جادهء شمال غرب نزدیک شط‏العرب (اروندرود) مستقر بود. صدام به همراه همسر
نبرد بسیار سنگین در 21 ماه مارس 1982 آغاز شد و مدت 4 روز ادامه یافت و سپس با وارد شدن تلفات بسیار سنگین به عراق پایان یافت. در این حمله حدود 30 هزار تن از نیروهای عراقی کشته و 20 هزار تن نیز به اسارت نیروهای ایرانی درآمدند و حدود 60 هواپیمای جنگی عراق ساقط شد. رادیو بغداد، برنامهء مفصلی از فداکاری‏های نیروهای عراقی پخش می‏‎کرد؛ اما دیگر اعتماد به ارتش عراق در بین مردم کاهش یافته بود و نیروهای ایرانی خود را به مرزها رسانده بودند و برای اولین بار، بصره در معرض گلوله‏باران توپخانهء سنگین ارتش ایران قرار گرفته بود. جنایتهای صدام هیچگاه خیال نمی‎کردم چنان صحنهء وحشتناکی را ببینم. سینهء جوانی را از گلو تا معده از سه طرف شکافته بودند و دیگری را دست و پایش قطع بود. در حالی که جوان دیگری چشم و گوش نداشت. جوانی را دیدم که پوستش را از گردن تا پیشانی کنده بودند؛ معلوم بود او را خفه کرده‏اند. جسد دیگری در آنجا بود که دور گردنش بریده شده بود. مغز یکی دیگر را با متهء برقی سوراخ کرده بودند. سپس احمد را دیدم: در دوران استراحتم پس از اصابت تیر به پایم، توانستم مدت زیادی را در کنار همسرم آمنه خوش بگذرانم. در ماه فوریه، بعد از رعایت توصیه‏های پزشکی بهبود یافتم. آمنه از ارتباطم با رژیم بعث اظهار ناراحتی شدید می‏کرد. در آن شرائط، از بازداشتهای پی‏درپی و خبرهای وحشتناکی که از زندانها به بیرون درز پیدا می‎کرد، به شدت متأثر شده بود. رفتار با زندانیان بیگناه نگرانی همسرم هنگامی بیشتر شد که دوستش «اسوة الراوی» از بصره به بغداد آمد. پس از آن که از قصر صدام به منزل بازگشتم، متوجه شدم که آمنه با خانمی که چادر سیاه پوشیده بود و بسیار اندوهگین به نظر می‏رسید صحبت می‏‎کند. آمنه مرا به طور مختصر به او معرفی کرد. آن خانم خیلی به من دقت نکرد. ریش مصنوعی و عینک دودی زده بودم. آمنه گفت: «خواهر بزرگ اسوه، دوست و همسایهء مادرم در کربلا است و من از مدتها قبل، خانوادهء آنها را می‎شناسم. این خانم اخیرن با ماجرای خطرناکی روبه‎رو شده است. خوب است آن را بشنوی.» آمنه گفت: «حدود 10 سال پیش، همسرش حسن حمدی الاسدی را در حادثه‏ای که در حین کار برایش پیش آمد، از دست داد. همسرش مهندس بود. آنها دارای 2 پسر به نامهای یاسین و احمد بودند. یاسین همانند پدرش مهندس شد. احمد هم دانشجوی رشتهء پزشکی بود. ماموران استخبارات صدام، احمد را یک هفته قبل از آنکه مردم به مناسبت فرا رسیدن زمستان، مراسم جشنی برپا کرده بودند، دستگیر کردند.» سپس آمنه از اسوه خواست که خود بقیهء‌ ماجرا را تعریف کند. اسوه گفت: «به من خبر دادند احمد دستگیر شده و در زندان مخوف ابوغریب در بغداد است. به آنجا رفتم. سه روز پی‏درپی چندین بار تقاضا کردم که بدانم چه بر سر فرزندم آمده است. کسی جوابی نداد. در نهایت ندانستم که او در زندان ابوغریب است یا نه. سرانجام به بصره بازگشتم و هیچ خبری از احمد نشنیدم.» از او پرسیدم چرا او را دستگیر کردند. جواب داد: «اصلن علت این کار را به من نگفتند. تعدادی دانشجو بودند که فعالیت سیاسی می‏کردند؛ اما احمد هیچگاه با آنها همکاری نمی‏‎کرد. او تمام حواسش به درسش بود. درخواستهایی به همهء وزارتخانه‏ها و ادارات دولتی که احتمال می‎دادم با دستگیری او در ارتباط هستند، تقدیم کردم. چند بار هم به زندان «الحاکمیة» که زیر نظر سازمان مخوف اطلاعات (استخبارات) بود و در محلهء «الکراده» قرار دارد مراجعه کردم. زندان بسیار وحشتناکی بود. وقتی در نزدیکی ادارهء گذرنامه قرار می‏گیری، ساختمان زندان سه طبقه به نظر می‏آید؛ اما دو طبقهء دیگر آن زیرزمین است. من از این مکان تا منطقهء «المنصور» که دفنر اصلی رئیس اطلاعات در آنجا قرار داشت، پیاده رفت و آمد می‎کردم. در آنجا هم هیچ اطلاعی به من ندادند. سه هفتهء قبل، یاسین هم توسط مأموران اطلاعات دستگیر شد. این بار هم هیچکس حرفی نزد و اطلاعاتی نداد. از زمانی که فرزندم را برده‏اند، عقلم را از دست داده‎ام.» با بیان این ماجرا، اسوه بسیار متأثر شد، اما به هر حال ادامه داد: «پریروز یکی از مزدوران وزارت تبلیغات حزب بعث به دیدار من آمد و به من اطلاع داد که می‏توانم جنازهء فرزندم احمد را از پزشکی قانونی بغداد تحویل بگیرم.» این ماجرا خیلی غیرعادی نبود؛ زیرا اغلب زندانیان سیاسی بدون اثبات حکم و یا برگزاری دادگاه اعدام می‏‎شدند. با آن زن دردمند، اظهار همدردی کردم و با حساسیت زیاد از او پرسیدم:‌ «چند روز از درگذشت احمد می‏گذرد؟» اسوه گفت: «مطمئن نیستم. در این باره چیزی به من نگفتند. فکر می‏کنم ساعت قبل از تحویل جنازه و شاید یک روز قبل فوت کرده باشد. دو ماه در زندان انفرادی بود و هنوز هم به من نگفته‏اند که گناه او چه بوده است.» اسوه ادامه داد: «ساعت 11 صبح به پزشکی قانونی بغداد رسیم. دیدم صدها نفر دیگر هم منتظرند. به همهء آنها اطلاع داده بودند که بیایند جنازهء عزیزانشان را تحویل بگیرند. ساعتهای زیادی هیچ اتفاقی نیفتاد. منتظر بودم و با افراد حاضر در آنجا صحبت می‏کردم. همه مانند من بودند. آنها هم فرزند، پدر یا همسرشان بدون هیچ گونه دلیل منطقی دستگیر شده بودند. بوی اجساد تهوع‏آور بود. مردم از بوی بد در عذاب بودند. سرانجام اسم صدا زدند و اجازهء ورود دادند. به اتاق کوچکی منتقل شدم. یکی از افسران مرا تحقیر کرد و گفت: «مادر یک انسان بزدل خائن» سپس آب دهان به صورتم انداخت و دستور داد که فرمی را پر کنم. آنگاه حدود یک ساعتی مرا در آن اتاق تنها گذاشتند. بر خود می‏لرزیدم. سرانجام به من اطلاع دادند که می‏توانم جنازهء فرزندم را تحول بگیرم. آنها به من گفتند که حق برگزاری مراسم سوگواری و فاتحه‏خوانی را ابدن ندارم. بعدن مرا به اتاق مردگان بردند. در آنجا با جسد فرزندم مواجه شدم.» وقتی به دردناکترین قسمت این ماجرا رسید، گمان کردم که از هوش می‎رود؛ اما آهی کشید و با اشکهایش مقابله کرد و به صحبتهایش ادامه داد: «در داخل آن اتاق، جسدهای زیادی بودند. آمادگی دیدن صحنه را نداشتم. هیچگاه خیال نمی‎کردم چنان صحنهء وحشتناکی را ببینم. سینهء جوانی را از گلو تا معده از سه طرف شکافته بودند و دیگری را دست و پایش قطع بود. در حالی که جوان دیگری چشم و گوش نداشت. جوانی را دیدم که پوستش را از گردن تا پیشانی کنده بودند؛ معلوم بود او را خفه کرده‏اند. جسد دیگری در آنجا بود که دور گردنش بریده شده بود. مغز یکی دیگر را با متهء برقی سوراخ کرده بودند. سپس احمد را دیدم.» اسوة لحظه‏ای چشمانش را بست، شاید تصویر فرزندش، زمانی که او را پیدا کرده بود، در ذهنش مجسم شده بود. او به سخنانش چنین ادامه داد: «جسدش سوخته و چهره‏اش سیاه شده بود. حتا من که مادر او بودم، نتوانستم او را بشناسم. دستانش را به پشت بسته بودند. چهرهء درهم رفته و خشکیدهء او نشان می‎داد هنگام جان دادن چه عذاب شدیدی کشیده است. او را به یک تخت فلزی بسته و زیر آن آتش روشن کرده بودند و زنده زنده پخته بودند.» اسوة به خاطر مصیبتی که برایش وارد شده بود، گریه و زاری می‎کرد و هر بار نفسش بند می‏آمد. او حدود یک ساعت طول کشید تا این ماجرا را توضیح دهد. آمنه به آرامی به من گفت: «اسوه از اینکه بتواند سر نخی از یاسین بدست آورد، ناامید شده است؛ در حالی که همهء سرمایه و امید زندگی‏اش همین پسر است. آیا برای تو امکان دارد که ببینی چه بر سر او آمده است؟» در حالی که همچنان تصویر اجساد تکه تکه شده، ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: «چگونه این کار را انجام دهم؟» آمنه گفت: «آشنایان زیادی داری و می‏توانی از آنها بپرسی.» همان شب برای اولین بار پس از ازدواجمان با آمنه بگومگو کردم. او از اینکه من نپذیرفته بودم دربارهء یاسین تحقیق کنم، بسیار ناراحت شده بود. در واقع من از قضیه بسیار می‏ترسیدم؛ زیرا هرگونه اشاره به کسی که از طرف مأموران اطلاعات دستگیر شده باشد، ممکن بود مرا با خطر مواجه کند. به قصر بازگشتم. روز بعد گمان می‎کردن مربی‏ام محمد الجنابی، تنها شخصی است که می‏توانم با او دربارهء یاسین صحبت کنم. در حال تماشای یک فیلم ویدئویی از آخرین دیدار صدام از کربلا بودیم. هنگامی که فیلم تمام شد، محمد دستگاه را خاموش کرد و به من گفت: «میخائیل، چه شده است؟» گفتم: «منظورت چیست؟» گفت: «من طی این مدت خیلی خوب تو را شناخته‏ام. حتا می‏توانم بفهمم که در ذهن تو چه می‏گذرد و چه چیزی باعث ناراحتی‏ات می‎شود. تو از صبح تا حالا حرفی نزده‏ای. بگو چه شده است؟» در ابتدا دل بودم اما ماجرا را به او گفتم محمد پاسخ داد: «مسئلهء دشواری است؛ اما نه به اندازه‏ای که تو تصوری می‏کنی.» گفتم: «بسیار خوب، من چه باید بکنم؟ آیا باید نزد صدام بروم و از او بخواهم که شخصن به مسئله رسیدگی کند؟ گفت: «چرا که نه؟ او تنها شخصی است که می‏تواند در این باره تصمیم بگیرد؛ نه دیگران.» صدام یک روز صبح به طور ناگهانی به اتاق تاریک آمد. پسر کوچکش قصی نیز به همراهش بود و خیلی سرحال به نظر می‏آمد. چند دقیقه‏ای سخنانی میان ما رد و بدل شد. آنگاه محمد بدون هیچ مقدمه‏ای به موضوع پرداخت و گفت: «جناب رئیس، برای میخائیل، مشکلی پیش آمده. از حضرت عالی تقاضای مساعدت دارد.» سپس به من گفت که خودم موضوع را به اطلاع برسانم. از شدت ترس در سر جایم منجمد شده بودم. صدام گفت: «مشکل چیست میخائیل؟ چه چیزی تو را رنج می‏دهد؟» به او گفتم: «چیز مهمی نیست جناب رئیس.» عرق کرده بودم و نمی‏‎دانستم چه بگویم. صدام گفت: «به من بگو مشکل چیست؟» به سختی آب دهانم را فرو دادم و ماجرا را گفتم. در حالی که صدام و قصی به دقت به حرفهایم گوش می‎دادند و لبخند می‏‎زدند ادامه دادم: «همسرم دوستی از اهالی کربلا دارد و . . . » صدام گفت: «میخائیل، چرا آنها دستگیر شده‏اند؟» گفتم: «نمی‎دانم جناب رئیس. اما مادرشان می‏گوید کاملن بی‏گناه بوده‏اند.» گفت: «اسم پسر بزرگتر چیست؟» سپس به قصی گفت: «نامش را یادداشت کن.» بعد به من گفت: «چند سال دارد؟» گفتم: «خیلی مطمئن نیستم؛ اما حدود 21 سال.» صدام گفت: «میخائیل، به موضوع رسیدگی می‏کنم؛ اما نمی‏توانم هیچ قولی به تو بدهم. ما از میزان جرم او خبر نداریم؛ ولی معتقدم که دوست همسر تو (مادر یاسین) این شایستگی را دارد که با او به مهربانی رفتار کنیم. اگر جرم یاسین خیلی سنگین نباشد، می‏توانیم کمی نرمش نشان دهیم.» احساس کردم حضور قضی در آنجا باعث شد که اوضاع بد نشود. قصی (پسر کوچک صدام) با برادرش عدی تفاوت داشت. من او را کم ملاقات کرده بودم. در این چند بار هم که دیدم کم حرف می‎زند. البته او چون پدر و برادر بزرگترش (عدی)، جنایتکار بود؛ اما کمی زیرک و عاقل به نظر می‏رسید. صدام دسش را رو شانهء قصی گذاشت و گفت: «میخائیل، در این باره اقدام خواهم کرد.» می‏دانستم که جان مردم عراق برای صدام هیچ ارزشی ندارد؛ چه برسد به کسی که به او جسارت کرده باشد. همینطور می‎دانستم که صدام به وعده‏هایی که می‏دهد اصلن پایبند نیست. روز بعد وقتی به خانه رسیدم، آمنه با سرعت به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «چه کار کردی میخائیل؟ چه کار کردی؟!» با شگفتی به او گفتم: «دربارهء چه صحبت می‏کنی؟» آمنه با تعجب گفت: «یاسین آزاد شد.» شادی چهره‏اش را فرا گرفته بود. «امروز همراه اسوة آمده بود اینجا.» گفتم: «خودت او را دیدی؟ حالش چطور بود؟» گفت: «آن طور که باید نیست؛ اما به هرحال زنده است.» از خودم پرسیدم: «آیا صدام که مدتهاست انسانیت را فراموش کرده، ممکن است درد و رنجهای مادر یاسین را درک کرده باشد؟» جواب سؤالهایم منفی بود. این موضوع مرا متعجب کرده بود. بعدن پاسخ خود را گرفتم. یاسین طوری با سم تالیوم مسموم شده بود که حداکثر تا سه ماه بعد زنده می‏‎ماند. عملن هم یاسین بعد از گذشت مدت اندکی از آزادی، به سبب بیماری ناشناخته‏ای از دنیا رفت. گاو صدام صدام دارای مزارعی است که در آنها، گاو، گوسفند و انواع حیوانات دیگر را پرورش می‏دهد. صدام گاوی داشت که آن را از انگلستان آورده بودند. هیکل زیبایی داشت. این گاو حامله شد و روز وضع حملش فرا رسید. مسئول زایمان گاو، دامپزشکی به نام «سلیم محمد» بود. زایمان گاو با مشکل مواجه شد و این پزشک برای نجات آن گاو و جنین، تمام سعی و تلاش خود را به عمل آورد؛ اما موفق نشد و گاو و گوساله هردو تلف شدند. هنگامی که صدام باخبر شد، از کوره در رفت و گفت: «این دامپزشک خائن را بیاورید.» دامپزشک نگون بخت را دست بسته آوردند. صدام دستور داد او را در محوطهء قصر بیندازند. سپس خود سوار بر اتومبیل شد و سر آن دامپزشک بیگناه را زیر گرفت و له کرد و او در جا مرد. او به خاطر مردن گاوی بی‏ارزش، خشمگین می‎شود و پزشکی را می‏کشد. حال تصور کنید چنین شخصی با مردم خود چه رفتاری می‏تواند داشته باشد. زن زیبا یک بار با قیافهء ناشناخته همراه صدام بودم. تقریبن ساعت 8 بعد از ظهر در منطقهء المنصور بودیم. صدام، زن جوانی را دید و از او خوشش آمد. آن زن همراه همسرش بود. صدام به محافظان خود دستور داد که آن مرد بینوا را بیاورند. هنگامی که او در مقابل صدام ایستاد، با لهجه‏ای محلی به او گفت: «وای بر تو، این زن را که با او قدم می‎زنی، از کجا آورده‏ای؟» آن مرد وقتی صدام را شناخت گفت: «جناب رئیس، این زن، همسرم است.» صدام به او گفت: «ساکت باش دروغگو.» بعد به محافظان خود دستور داد او را دستگیر کنند. این شخص دستگیر شد و به نقطهء نامعلومی برده شد. بعدن فهمیدم که اعدامش کرده‏اند. اما آن زن را به قصر صدام آوردند. صدام چند شبی را با او گذراند. سپس توسط محافظان نزدیکش، او را سر به نیست کرد. دختر شایسته عراق هر سال به شیوهء کشورهای اروپایی، در میان کارمندان دولت، مسابقه‏ای برای انتخاب ملکهء زیبایی ترتیب داده می‏‎شد. یک سال، فائزه دختر جوانی که واقعن زیبا بود، ملکهء زیبایی شد. وقتی صدام او را در صفحهء تلویزیون مشاهده کرد، شیفته‏اش شد و دستور داد او را به حضورش آورند، البته به شیوه‏ای که لطمه‏ای به منزلت رئیس وارد نشود. یکی از محافظان او رفت و یک ساعت بیشتر نگذشت که آن دختر بینوا را به حضور صدام آوردند. فائزه با دیدن صدام بر خود می‏لرزید؛ اما صدام او را آرامش داد و گفت: «شما میهمان من هستید.» دختر جوان وقتی از نیت پلید صدام آگاه شد، شروع به گریه کرد؛ اما صدام او را رها نکرد. بعد از مدتی که کارش با این دختر تمام شد، او را به «کامل حنا» سپرد. کامل حنا می‏دانست منظور رئیس چیست. نیمه شب، فائزه را در یک خیابان خلوت بغداد رها کردند، سپس یکی از محافظان صدام با اتومبیل او را زیر گرفته و جسدش را له کرد و بعد هم جسد بی‏جان او را در وسط خیابان رها کردند. انتقام قصر ویران شده سال 1991 بود. بر بلندی‏‎های قصر صدام که توسط حملات هوایی متحدین ویران شده بود ایستاده بودیم. صدام به قصر ویران شده و اسباب و وسائل و اتومبیلهایی که همگی از نوع مرسدس بنز بودند، نگاه می‎کرد. خشم و غضب در چهرهء عبوس‏اش آشکار بود. همگی سران رژیم نظیر روکان تکریتی، شبیب تکریتی، صدام کامل، حسین کامل و . . . نیز ایستاده بودیم. قبل از آنکه صدام کلامی بر زبان آورد، محافظانش فهمیدند که رهبر بزرگ اعراب! چه می‏خواهد. به سرعت دست به کار شدند تا خواستهء رهبر بزرگ را برآورده سازند. حدود 30 نفر از انقلابیون شیعه را از زندان آوردند و آنها را به صف کردند. صدام نگاهی به این افراد انداخت. آنگاه با اسلحهء اتوماتیک کوچک خود، پی در پی به سمت آنها تیراندازی کرد و آنها را درو نمود. تعدادی از مأموران صدام، جنازه‏‎ها را از صحنه بیرون بردند و تعداد دیگری، کفشهای رهبر بزرگ! را که قطره‏های خون به آن پاشیده شده بود، پاک کردند. آتش خشم صدام همچنان زبانه می‏کشید. محافظان با سرعت رفتند و 30 نفر دیگر را آوردند. با این عده نیز همان گونه رفتار شد. صدام می‏کشت؛ بدون اینکه حرفی بزند. با این مقدار خون هم سیراب نشد. این بار انقلابیون کرد را آوردند. حدود 50 نفر با لباسهای و قیافهء کردی؛ مقاوم و قهرمان. یکی از آنها آب دهان به صورت صدام انداخت. صدام او را از بقیه جدا کرد. با سرعت دیوانه‎واری بقیه را کشت. باز جنازه‎ها را بردند. آنگاه نگاهی به چهرهء آن قهرمان کرد که آب دهان به صورتش انداخته بود کرد. آن قهرمان کرد بار دیگر آب دهان انداخت. صدام دیوانه شده بود. بنزین خواست. به محافظانش دستور داد که این مرد را مجبور به نوشیدن بنزین کنند. سپس گلوله‏ای به شکم این مرد شلیک کرد. زبانه‎‏های آتش، سرتا پای این قهرمان کرد را فرا گرفتند. صدام با تأمل به این منظره نگاه می‎کرد. آنگاه خندهء بلندی سر داد. سپس سرش را بالا گرفت و گفت: «خیانتکارها، مزدوران ایران و اسرائیل.» دیدار با شیوخ یکی از روزهای جنگ با ایران، یکی از شیوخ خلیج فارس (قطر) از عراق دیدار کرد. من در فرودگاه از او به جای صدام استقبال کرد. طبق معمول نفهمید که صدام بدلی هستم. هنگامی که عازم استقبال از این شخص بودم، صدام به من گفت که به گرمی از وی استقبال نکنم و کمی از خود ناراحتی بروز دهم. طبق دستور عمل کردم و بعد از آن، در روز دوّم، صدام در یک جلسهء رسمی با او دیدار کرد. اعضای هیأت دولت همراه او و تعدادی از وزرای عراقی در جلسه حضور داشتند. من نیز با قیافهء ناشناخته حاضر بودم. صدام به آن شیخ گفت: «ما در مقابل مجوسان (ایرانی‏ها) از شما دفاع می‏کنیم و هر روز جوانان ما کشته می‎شوند، آنگاه شما در خواب خوش هستید.» میهمان صدام با آزردگی جواب داد: «جناب رئیس، ما چه باید بکنیم؟» صدام که خشم و غضب تمام وجودش را فرا گرفته بود گفت: «به تو خواهم گفت؛ اما به طور خصوصی.» سپس دستور داد همهء وزرای عراقی و هیأت همراه جلسه را ترک کنند. دستور اجرا شد. صدام و میهمان و چند محافظ باقی ماندند. شخص میهمان با تعجب به صدام نگاه می‎کرد و در جای خودش میخکوب شده بود. حتا نمی‏توانست حرف بزند. صدام گفت: «حالا می‏خواهی به تو بگویم که چه باید انجام دهی؟» «صباح مرزة» پشت سر صدام ایستاده بود. صدام به او گفت: «صباح، لباسهایش را از تنش بیرون آور.» میهمان صدام گیج و مبهوت شده بود. گفت: «می‎خواهی چه بکنی؟» صدام گفت: «کاری که یاد بگیری به بزرگانت احترام بگذاری، ای بزدل ترسو!» صباح مرزة، برخی از لباسهای او را از تنش بیرون آورد. میهمان شروع به التماس کرد تا اینکه صدام از او درگذشت و قصدش را عملی نکرد. سپس به او گفت: «اما دفعهء بعد، وای بر تو.» صدام از هیچ کوششی فروگذار نکرد تا اینکه باطن مرا نیز چون خودش کند و من هم چون او یک جنایتکار حرفه‏ای و قاتلی بشوم که کشتن و شکنجهء دیگران باعث آرامش خاطرم شود و در عین حال به عنوان یک انسان امین و دارای اخلاق پسندیده خود را جلوه دهم؛ از این رو از جمله آموزشهایی که دیدم، آموزشهای روحی - روانی بود. من می‏بایست فیلمهایی بسیار وحشتناکی را از آشیو استخبارات (اطلاعات) عراق را تماشا می‎کردم. فیلم یکم مردی را نشان می‏داد که بر روی یک صندلی نشسته است و دست و پایش را بسته‏اند. مرد تنومندی می‏آید و نقابی بر چهره دارد و تنها چشمانش پیداست. آن مرد غول‏پیکر چاقویی در دست دارد. چاقو را در چشم راست مردی که بر صندلی نشسته است فرو می‏برد و چشم او را از حدقه بیرون می‏آورد. آن مرد بینوا فریاد می‎کشد و می‏خواهد که به او رحم کند، اما آن وحشی ضربهء دیگری به چشم چپ او می‏زند و آن را هم از حدقه درمی‏آورد. فریادهای این مرد بیشتر می‎شود. کمک می‏خواهد و از درد به خود می‏پیچد. آن وحشی مقداری نمک می‏آورد و به چشمان او می‏پاشد. او از شدت درد فریاد می‏زند و رگهای گردنش متورم شده، از شدت درد می‏خواهد پاره شود. هیچ فریادرسی نیست. آن وحشی سنگدل، سپس مقداری نفت می‏آورد و بر سر این مرد می‏ریزد. آنگاه آتش را روشن می‏کند. مرد در آتش می‏سوزد و اندکی بعد جز خاکستر از او باقی نمی‏ماند. فیلم دوّم مردی تقریبن 30 ساله، گندمگون و با چشمان سیاه و درشت و بینی پهن، بر یک ستون فلزی بسته شده بود. بدنش تا نیمه عریان و سینه‏اش از شدت شکنجه، چرک کرده و زخمهایش عفونت برداشته و قطره‏های خون خشک شده بر سر و صورتش نمایان است. از درد به خود می‏پیچد. ناگهان مرد تنومند خشنی که در دستش کابل سیاه رنگی بود، در صحنه ظاهر شد. مرد تنومند با کابل به سر و سینهء آن مرد مجروح می‎زد و خون و چرک به دیوار اتاق می‎پاشید. فیلم سوّم اعدام تعدادی جوان در یک  محوطهء کوچک به دست پسران صدام (عدی و قصی). فیلم چهارم ریختن بنزین بر روی تعدادی کودک و سوزاندن آنها. زنی بیست و چند ساله در صحنه است. جلادهای صدام ایستاده‏اند. در دستشان تیغ‏های بسیار تیزی است. آنها به آن زن حمله کرده و وی را تکه‎تکه می‏کنند. آن زن فریاد می‏زند و کمک می‏خواهد؛ اما آنها به جنایت خود ادامه می‏دهند تا اینکه آن زن بیهوش نقش بر زمین می‎شود. جلادی لبخند می‎زند و فیلم تمام می‎شود. ]فیلم پنجم استخوان گونه و سینهء جوانی در حدود 20 ساله شکسته می‎شود. جرم او این است که برادرش عضو حزب‏الدعوة است. فیلم ششم مردی اعتراف نمی‏کند. کودک 2 سالهء او را می‏آورند و جلوی سگهای هار و گرسنه می‏اندازند. سگها در مقابل چشمان پدر، کودک را تکه‏تکه می‏کنند و خورند. فیلم هفتم - بریدن زبان با تیغ. - کشیدن ناخنها و دندانها بدون استفاده از مواد بی‏حس کننده - بیرون آوردن چشم با دستگاه مخصوص. - ریختن مواد اسیدی بر روی بدن. - ریختن آب جوش بر بدن. - تجاوز به زنان در مقابل خانواده. اشغال کویت صدام واقعن دیوانه بود اما چه کسی در مقابل می‏توانست نه بگوید. صدام کویت را متهم می‏کند که نفتهای منطقهء «الرمیلة» را دزدیده‏اند. صدام اظهار می‎دارد که کویت از نفت منطقهء یاد شده، معادل 28 میلیارد دلار بهره‎برداری کرده است و خواستار کل منطقهء الرمیله و الحاق آن به عراق می‎شود. صدام در نطق تلویزیونی، کویت را به خیانت متهم می‏سازد و کمکهای میلیارد دلاری اهدایی کویت در جنگ با ایران را فراموش می‏کند. صدام مرخصی نیروهای ارتش و سربازان را لغو می‏کند و خواستار اعزام متولدین سالهای بعد به سربازی می‎شود. واحدهای جدیدی به سرعت تشکیل می‎شوند. از نظر نظامی، ارتش او آمادهء یک ریسک جدید است؛ اما باید اوضاع داخلی کویت را هم آماده کند تا دست کم عذرش نزد برخی از محافل پذیرفته شود. دستگاه اطلاعات و امنیت عراق تلاش زیادی می‏کند تا سیاستمداران مخالف کویتی و همچنین فلسطینیان ساکن کویت را که اغلبشان طرفدار صدام بودند، تحریک نماید. صدام می‏گوید: «با احمد سعدون و محمد القادری از جبههء دموکراتیک صحبت کرده‏ایم.» صدام مدعی است که آنها با اصرار خواستار این هستند که عراق کویت را تصرف کند تا این سرزمین را از دست حکام آن نجات دهد و تأکید می‏کند که عراق این کار را خواهد کرد. «ما به برادرانمان کمک خواهیم کرد و این دولت فاسد را طرد خواهیم نمود. نیروهای ما تا کنج خانه‏هایشان پیش خواهند رفت. ما آنها را وادار می‏کنیم که تحت امر ما باشند.» سرانجام به تاریخ ژوئن 1990، نیروهای عراقی به سمت مرز کویت اعزام می‎‏شوند. 30 هزار نفر با تجهیزات کامل به منطقه اعزام شدند تا هستهء اولیهء اشغال کویت را تشکیل دهند. کسانی که از جنوب عراق می‏آمدند می‏گفتند که تانکها و ستونهای نظامی به سمت مرز کویت در حرکتند. در این باره از صدام سؤال کردم. وی این مسئله را تأیید کرد و گفت: «ما فقط چند لشگر را برای احتیاط به جنوب فرستاده‏ایم. ممکن است برادران ما در کویت در مبارزه علیه آل‏صباح به کمک ما احتیاج پیدا کنند.» وی با این سخنان، اشغال کویت را مورد تأیید قرار داد. شمارش معکوس برای جنگ آغاز شده بود. مذاکراتی که در جده با میانجیگری عربستان سعودی میان هیأت عراقی به ریاست «عزت ابراهیم الدوری» و هیأت کویتی به ریاست نخست وزیر و ولیعهد کویت (سعد عبدالله سالم الصباح) در جریان بود، با شکست مواجه می‎شود. در جریان این مذاکرات، کویت پیشنهاد عراق در رابطه با میدان نفتی الرمیله و همچنین جبران خسارتهای ادعایی عراق را نپذیرفت. عراق ادعا می‏کرد کویت نفت الرمیلة را سرقت کرده است. هیأت عراقی به بغداد بازگشت و مرز میان دو کشور بسته شد. در ساعت 2 بامداد دوّم آگوست 1990، صدها تانک T-72 عراقی از مرز دو کشور در العبدلی گذر می‏کنند. تقریبن 350 دستگاه تانک، پایتخت کویت را مورد حمله قرار می‎دهند اما با مقاومت قابل توجهی روبه‎رو نمی‎‏شوند. تنها تعداد اندکی از نیروهای کویتی، در مدخلهای ورودی، مقاومت اندکی از خود نشان می‏دهند. نیروی هوایی کویت به عربستان گریخته و تعداد 36 فروند جنگندهء میراژ اف-1 را به آن کشور می‏برد. ارتش صدام موفق شد مراکز مهم از جمله قصر امیر کویت و ایستگاه رادیو تلویزیون را به سرعت تحت کنترل خود درآورد. هنگام تصرف قصر، نیروهای عراق با مقاومتی از جانب نیروهای کویتی به فرماندهی امیر فهد (برادر امیر جابرالصباح) روبه‏رو شدند. امیرفهد به همراه نیروهای محافظ امیر جابرالصباح، علیرغم سنگین بودن حملهء تانکهای عراقی، از قصر شجاعانه دفاع می‎کند. امیرفهد تا آخرین لحظه همچنان جنگید تا با گلولهء سربازان صدام از پای درآمد و بعد از آن دیگر آتش مقاومت خاموش شد. امیر حابرالصباح و دیگر امیران کویت با فرار به عربستان سعودی نجات یافتند. معارضین عراقی که رژیم صدام از آنها دم می‎زد و دستاویز رژیم عراق برای اشغال کویت بودند و صدام ادعا می‎‏کرد که قصد کمک به آنها برای خلاصی از خاندان آل‏صباح را دارد، هیچکدام حاضر با همکاری با اشغالگران نشدند. ژنرال راننده: حسین کامل حسن به تاریخ چهارم آگوست 1990، صدام ابتدا حکومت پادشاهی کویت را به جمهوری تبدیل کرد، سپس دولتی جدید به ریاست سرهنگ «علاء حسین علی» را در کویت تشکیل داد. علاء حسین علی در سال 1379 در کویت محاکمه و جرم خیانت و همکاری با رژیم عراق، به اعدام محکوم شد. صدام ادعا می‏کرد که علاء حسین علی یکی از افسران ارتش کویت است که انقلاب را علیه رژیم پادشاهی رهبری کرده است. اما این ادعا دروغ بود. حاکم واقعی کویت، همسر دختر بزرگ صدام، «حسین کامل حسن» بود. او سگ هار اما وفادار صدام بود که دوران شغلی خود را به عنوان یک پلیس معمولی آغاز کرد. سپس به فضل و کرم صدام، ارتقاء مقام یافت و رانندهء ویژهء رئیس جمهور سابق عراق (احمد حسن البکر) شد. حسین کامل تا زمانی که البکر از دنیا رفت و رژیم به دروغ شایع کرد که او به علت سکتهء قلبی مرده است، رانندهء مخصوص البکر بود. البته البکر با سم کشنده‏ای مسموم شد و این کار نیز توسط همان سگ هار صدام، یعنی رانندهء البکر به وقوع پیوست. حسین کامل در غذای البکر سم ریخت. پاداش این کار وی نیز، پله‏های ترقی بود که توسط صدام برایش محیا گشت. حسین کامل حسن (جنایتکار جنگی معدوم) صدام در ابتدا، حسین کامل را جزء محافظان شخصی

  • بازرگان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
پخش زنده حرم