قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

گروه هاو کانال های با امام خامنه ای تا ظهور - در ایتا ، سروش ، وات ساپ ، ای گپ و بله دنبال کنید

قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

گروه هاو کانال های با امام خامنه ای تا ظهور - در ایتا ، سروش ، وات ساپ ، ای گپ و بله دنبال کنید

قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

اهمیت مساله مهدویت مثل اهمیت نبوت است چون آن چیزی که مهدویت مبشر آن است که همه انبیا برای آن آمده اند و آن ایجاد یک جهان توحیدی و ساخته بر اساس عدالت و با استفاده از همه ظرفیت هایی که خدای متعال در انسان قرار داده دوران ظهور دوران جامعه توحیدی است دوران حاکمیت توحید است دوران حاکمیت حقیقی دین دوران استقرار عدل است به معنای کامل و جامع این کلمه انبیا برای این آمدند

"جستجو در مطالب ویلاگ "

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
سایت های کاریابی و کارآفرینی
شهید مصطفی صدرزاده

فقط حدود 20 روز از شهادت مصطفی صدرزاده یا همان سید ابراهیمِ جبهه‌های مقاومت گذشته است اما همسر او محکم و استوار نشسته و از عشق سخن می‌گوید؛ با همان صلابتی که در تشییع جنازه مصطفی حاضر شده و گفته بود: «مگر سرنوشت مقلدان خمینی چیزی جز شهادت است؟»

 مصطفی صدرزاده با نام جهادی «سید ابراهیم» فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون بود. او چند هفته قبل و درست در شب عاشورای حسینی بشهادت رسید. او نیز یکی از شهدای عملیات محرم است که همچنان در حلب جریان دارد.

فاطمیون از رزمندگان افغانستانی مدافع حرم تشکیل شده و همراه شدن مصطفی با فاطمیون روایت عجیبی دارد. همسرش می‌گوید که مصطفی توانایی عجیبی در یادگیری زبان و تقلید لهجه‌ها داشته است. او به مشهد می‌رود، ریش‌هایش را کوتاه ‌می‌کند و به مسئول اعزام می‌گوید که یک افغانستانی است. مصطفی بیشتر از دو سال در مناطق مختلف سوریه درگیر نبرد با جریان تکفیر بود.

خانم ابراهیم پور همسر او روایتی خواندنی از 8سال «زندگی شیرین» با مصطفی تعریف می‌کند.

تسنیم: چند سال با آقا مصطفی زندگی کردید؟

سال 86 ازدواج کردیم. هشت سال زندگی کردیم و تقریبا 10 روز بود که وارد نهمین سال زندگی مشترکمان شده بودیم.

تسنیم: از دوران قبل از آشنایی بگویید. آنموقع کجا بودید و چه می‌کردید؟ چطور با مصطفی آشنا شدید؟

قبل از اینکه با مصطفی آشنا بشوم و ازدواج کنم،  فرمانده پایگاه بسیج خواهران شهریار و طلبه حوزه باقر العلوم شهر قدس بودم. یکی از دوستان مصطفی، من را به او معرفی کرد. آن زمانی که من فرمانده پایگاه خواهران بودم، مصطفی هم فرمانده پایگاه بسیج نوجوانان مسجد امیرالمومنین(ع) بود، اما من چندان با او آشنایی نداشتم.

تسنیم: در یک مسجد و یک پایگاه بودید؟

بله هر دو در مسجد امیرالمومنین(ع) بودیم؛ من با مصطفی آشنایی نداشتم ولی او از دوستان صمیمی برادرانم آقا سجاد و آقا سبحان بود.

بهانه اولین دیدار: درِ خانه حضرت فاطمه زهرا(س)

تسنیم: قبل از اینکه مصطفی به خواستگاری شما بیاید، او را دیده بودید؟ دقیقا می‌دانستید که چه کسی قرار است بیاید؟

در همان گفت‌وگوهایی که برای ازدواج داشتیم متوجه شدیم، تنها جایی که قبلا همدیگر را دیده بودیم مقابل درِ حوزه بسیج بوده است. آن روز ما کارهای ایام فاطمیه(سلام الله علیها) را انجام می‌دادیم و می‌خواستیم یک درِ سنگین را بالای ماشین بگذاریم. بلند کردن آن در، از توان خانم‌ها خارج بود. آقایی را دیدم که مقابل در حوزه مقاومت ایستاده است. دوستانم گفتند که او آقای صدرزاده فرمانده پایگاه نوجوانان است و می‌شود از او کمک گرفت. صدایش کردم و گفتم: «ممکن است این در را داخل ماشین بگذارید؟»؛ این کار را کرد و این اولین باری بود که همدیگر را دیدیم.

تسنیم: یعنی زمانی که ایشان می‌خواستند برای خواستگاری بیایند، می‌دانستید که او همان آقایی است که آن روز جلوی در حوزه مقاومت دیده‌اید؟

بله.

تسنیم: معرف اصلی این وصلت چه کسی بود؟ برادرانتان بودند؟

آقای بهرامی یکی از دوستان مصطفی بود که مرا به او معرفی کرده بود. برادرانم او را تایید کردند، چون پدرم شناخت چندانی از مصطفی نداشت.

تسنیم: شما درباره خصوصیات اخلاقی و رفتاری مصطفی چه چیزهایی از برادرانتان پرسیدید؟ چه چیزهایی برایتان مهم بود؟

برای من خیلی مهم بود که ولایتی باشد؛ این را از برادرانم پرسیدم. نکته مهم دیگر، دیدگاه او نسبت به خانم‌ها بود و باید کاملا مطلع می‌شدم. شاید برخی فکر کنند آقایانی که خیلی مذهبی هستند نسبت به خانم‌ها سختگیرند و دیدشان نسبت به آنها دید خوبی نیست. برای من خیلی مهم بود که بدانم نگاه مصطفی به ادامه تحصیل و اشتغال خانم‌ها چیست؟

من می خواستم به کارهای فرهنگی‌ای که تا آن روز داشتم، ادامه دهم. موافقت بر سر این مورد هم برایم مهم بود. مصطفی در همه این زمینه‌ها نه تنها نگاه مثبت و خوبی داشت، بلکه خودش دغدغه آن‌ها را داشت و من را هم تشویق می‌کرد.

تسنیم: اینکه می‌گویید نگاه خواستگارتان به خانم‌ها برای شما مهم بود چیزی است که برای خیلی‌ها مسئله است. چه دیدگاهی مورد پسند شما بود؟

برایم مهم بود شریک زندگی‌ام مثل پدرم باشد و یک سری آزادی عمل‌ها را به خانم‌ها بدهد. وقتی با مصطفی صحبت کردم در بحث تحصیلی من اصلا هیچ مانعی ایجاد نکرد و برای شغل آینده هم مانعی نداشت. برایم خیلی مهم بود که مثلا اگر یک زمانی چیزی در خانه کم و کسر باشد، برخورد اوچطور است؟ منظور من چیزهای خیلی جزئی بود و معمولا هم من مسائل را جزیی نگاه می‌کردم. در این 8 سال و چند ماهی هم که با او زندگی کردم خیلی خوب بود. خیلی راضی بودم.

تسنیم: شما آن زمان طلبه بودید؟

بله.

تسنیم: قصد داشتید چه شغلی داشته باشید که موافقت مصطفی در همان ابتدای زندگی برایتان مهم بود؟

شغلی که برای خودم انتخاب کرده بودم معلمی بود. دوست داشتم معلم بشوم و در مدارس تدریس کنم. چیز دیگری مد نظرم نبود. مصطفی با همان معلمی موافقت کرده بود.

بارها در جلسه خواستگاری گفت: «من همسنگر می‌خواهم»

تسنیم: انتظارات شما را شنیدیم. چیزهایی که مصطفی از شما می‌خواست را برایمان تعریف کنید.

صحبت‌های ما خیلی کوتاه بود اما در همان فرصت کوتاه روی یک چیز خیلی تاکید کرد، او بارها گفت که یک همسنگر می‌خواهد. شاید کسی که به خواستگاری می رود بگوید همسر و همدم می‌خواهد اما مصطفی گفت که همسنگر می‌خواهد.

بعد از چند سال به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم، علت اینکه همسنگر خواسته چه بوده است؟ او گفت: «جنگ ما، جنگ نظامی نیست؛ جنگ الان ما جنگ فرهنگی است. اگر همسنگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی است تا وقتی من کار فرهنگی انجام می‌دهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند».

تسنیم: این اتفاق در زندگیتان افتاد؟ چگونه بود؟

بله. تا دوسال اول زندگیمان که همان روال قبل از ازدواجمان بود؛ من فرمانده پایگاه خانم‌ها بودم و مصطفی فرمانده پایگاه نوجوان‌ها بود. بعد از آن او یک پایگاه جدید ایجاد کرد و فرمانده پایگاه امام روح الله(ره) شد. هر دوی ما در کنار هم کارهای فرهنگی انجام می‌دادیم و کارهای بسیج و مسجد را جلو می‌بردیم.

تسنیم: شغل مصطفی چه بود؟

شغل آزاد داشت. اوایل طلبه بود اما بعد از ازدواج طلبگی را ادامه نداد و سراغ کار آزاد رفت.

انتخاب محله‌‌ای پرت در کهنز شهریار برای کار فرهنگی/ خانم‌های آن محل:«مدیون صدرزاده هستیم که بچه‌هایمان را بسیجی کرد»

تسنیم: کار فرهنگی دیربازده هست، چیزی نیست که مثلا دکمه‌ای را بزنیم و سریع نتیجه‌اش را ببینیم. فعالیتی شروع می‌شود و 5 یا 6 سال از آن می‌گذرد تا اولین نتایج آن دیده شود. مصطفی فرمانده پایگاه بسیج نوجوان‌ها بود. کلی باید کار فرهنگی می‌کرد تا مثلا بعد از چند سال ببیند که مهارت قرآن خوانی فلان نوجوان خوب شده و نمازش را صحیح می‌خواند. کار فرهنگی صبر بالایی می‌خواهد.

مصطفی نسبت به نوجوان‌ها احساس پدری داشت یعنی مثل وقتی که فرزندی بزرگ می‌شود و پدرش لذت می‌برد، او هم همین حس را داشت. نوجوان‌هایی که با مصطفی بودند تفاوت سنی زیادی با او نداشتند و حدود 7-6 سال از او کوچک‌تر بودند.

آخرین لذتی که من از بزرگ شدن نوجوان‌هایش دیدم، این بود که یک روز به خانه آمد و با ذوق گفت که بچه‌هایش پاسدار شدند، شغلشان مشخص شده و همه‌شان تحصیل کرده‌اند. با گفتن همین کلمات آن لذتی را که در وجودش بود، بیان می‌کرد.

هیچ وقت به این فکر نمی‌کرد که مثلا اگر در فلان محله کار فرهنگی کند ممکن است بازدهی خوبی نداشته باشد. زمانی خودم به او اعتراض کردم و گفتم که مثلا پارک، جای کار فرهنگی نیست یا هیچ امیدی به نتیجه در محله‌ای که انتخاب کرده وجود ندارد. اما تاکید می‌کرد نتیجه‌ی کاری که می‌کند، دست خداست و خودش و بقیه کاره‌ای نیستند. می‌گفت اگر خدا بخواهد خودش درست می‌شود و وظیفه دارد کاری را که روی دوشش است انجام دهد، بعد از آن هر چیزی که خدا بخواهد همان می‌شود.

مصطفی محله‌ای پرت و دورافتاده را در کهنز شهریار برای کار فرهنگی انتخاب کرده بود. وقتی در جمع خانم‌ها یا در جمع‌های خانوادگی این موضوع را مطرح می‌کردم، همه تعجب می‌کردند و می‌گفتند آنجا که واقعا امیدی به نتیجه گیری نیست! حتی می‌گفتند کسی از بچه‌های آن محل انتظاری ندارد. دو سال و نیم بود که مصطفی حضور فیزیکی کمتری در آن منطقه داشت. در این مدت وقتی مادران آن بچه‌ها را می‌دیدم از کارهای مصطفی تشکر می‌کردند و می‌گفتند که ممنونِ زحمات او هستند. می‌گفتند اگر او نبود، معلوم نبود که آینده بچه‌های محل چه می‌شد. می‌گفتند مدیون آقا مصطفی هستند که بچه‌های‌شان را بسیجی کرده است. وقتی این حرف‌ها را به مصطفی منتقل می‌کردم ناراحت می‌شد و می‌گفت که همه اینها کار خدا بوده است. می‌گفت اگر خدا می‌خواست می‌توانست حرف‌ها و کارهایش را بی‌اثر کند. دیدگاه او به کار فرهنگی اینطور بود.

ماجرای پاترول سفیدی که همیشه واسطه خیر بود

تسنیم: یعنی خودش را واسطه می‌دید. واسطه‌ای که باید کارش را کند، سختی‌ها را تحمل کند و بداند که نتیجه دست خداست.

بله. سختی‌های زیادی را تحمل می‌کرد. ما یک ماشین پاترول سفید داشتیم و هر کس که این ماشین را می‌دید به ما خرده می‌گرفت که الان زمان پاترول نیست، بنزین زیاد مصرف می کند، خرج دارد و کلی مشکلات دیگر. وقتی این حرف‌ها را شنید گفت که این پاترول توانسته چند نفر را که در جاده مانده بودند نجات دهد. گفت ماشینی در جوی آب افتاده بود و او با این پاترول آن را بیرون کشیده است. ماشین یکی از همسایه‌هایمان در مسیر شمال خراب شده بود. مصطفی با همین پاترول این ماشین را حدود 90 کیلومتر بکسل کرد تا بجای مطمئنی برسند. وقتی گفتم که چرا هنوز از این ماشین استفاده می‌کنی، گفت که می‌خواهد با این ماشین به بقیه کمک کند. گفت خدا این را به ما داده تا بتوانیم برای کمک به دیگران استفاده کنیم.

راه اندازی دفتر پاسخگویی به سوالات شرعی در استخر!

تسنیم: گفتید که مصطفی سختی‌های زیادی را تحمل می‌کرد. منظورتان تحمل سختی در انجام فعالیت‌های زندگی و کسب و کار است؟

نه. در کارهای فرهنگی خیلی سختی تحمل می‌کرد. وقت خواب و استراحتش خیلی کم بود. مصطفی در ماه رمضان سال 90 یا 91 از یک روحانی به اسم محمدرضا بطحایی دعوت کرده بود تا برای کار فرهنگی به پایگاه بسیج بیاید. بطحایی با خانواده‌اش آمده بود و هرشب در مسجد برنامه داشت؛ بعدا این روحانی هم در سامرای عراق شهید شد.

تا حدود ساعت 12 شب در مسجد می‌ماندند و کار فرهنگی می‌کردند. کلاس قرآن داشتند، سفره افطار داشتند، بعد از افطار هم کلاس صالحین و برنامه‌های مختلف داشتند. مصطفی آن موقع  با مسئولان یک استخر صحبت کرده بود و بعد از تمام شدن کلاس‌های مسجد، حاج آقا بطحایی را تا نماز صبح به آن استخر می‌برد که پاسخگوی سوالات شرعی مردم باشد.

بنابر این وقت چندانی برای استراحت نداشت. مصطفی جثه کوچکی داشت و به همین خاطر خیلی اذیت می‌شد. ماه رمضان در تابستان بود و واقعا شرایط سختی بود. یک بار به خانه آمدم و دیدم که حالش خیلی بد است و تهوع دارد؛ اما از فردای آن روز باز هم کارش را ادامه داد.

خیلی به مصطفی وابسته بودم، وقتی به گشت محلی می‌رفت با اصرار همراهش می‌رفتم

تسنیم: مصطفی به شما گفته بود که هم‌سنگر می‌خواهد و بعد از ازدواج هم کار فرهنگیش را ادامه داد؛ اما بالاخره زندگی شخصی او و شما هم مهم بود. ناراحت نمی‌شدید که مصطفی بخاطر کارهای فرهنگی، وقت کمتری در خانه است؟ نسبت انجام کارهای فرهنگی و حضور در خانه را چطور رعایت می‌کرد؟

به مصطفی می‌گفتم که زمان بیشتری را در خانه باشد چون من خیلی به او وابسته بودم اما اگر او نمی‌توانست کارش را طوری تنظیم کند که کنارم باشد، من همراهش می‌شدم. چند بار پیش آمد که مصطفی قرار بود به گشت شبانه محلی برود و من با اصرار تمام همراهش شدم. اعتراض می‌کرد و می‌گفت که نمی‌تواند من را با بچه کوچک در ماشین تنها بگذارد و برود اما من به او می‌گفتم که درِ ماشین را قفل می‌کنم و منتظرش می‌مانم تا کارهایش تمام شود. برایم مهم نبود که مثلا ساعت 12 شب هست و در ماشین منتظر او هستم، همین که کنار مصطفی بودم خوب بود. اگر او نمی‌توانست وقتش را طوری تنظیم کند که در خانه باشد، من وقتم را تنظیم می‌کردم که کنارش باشم.

تسنیم: ظاهرا با زندگی‌ای که مصطفی برای خودش و انجام کارهای فرهنگی‌اش تعریف کرده بود، شما مجبور به برنامه‌ریزی بودید تا بیشتر کنارش باشید.

از اول هم قرارمان این بود که همسنگرش باشم.

تسنیم: مصطفی نمی‌گفت که چرا دنبالش راه می‌افتید و می‌روید؟

چرا، اتفاقا ناراحت می‌شد. من به او می‌گفتم: «وقتی کنارت هستم، خیالم راحت است و آرامش دارم و وقتی بیرون می‌روی، فکرم مشغول می‌شود. اینکه در ماشین همراهت باشم راحت‌تر است تا اینکه در خانه باشم و فکرم درگیرت باشد».

مهارت بالای مصطفی در فهمیدنِ بچه‌ها و نوجوان‌ها

تسنیم: در بسیج برای مقاطع مختلف سنی کارهای زیادی می‌توان انجام داد؛ مثلا حتی برای کسبه محل هم می‌شود کار فرهنگی کرد. چرا مصطفی نوجوان‌ها را انتخاب کرده بود؟

مصطفی مهارت خاصی در بازی با بچه‌ها و جذب آنها داشت. یکی از بستگان ما بچه‌ای دارد که یک مقدار بیش فعال است؛ وقتی که مصطفی را می‌دیدند ذوق می‌کردند که الان بچه‌شان ساکت یک جا می‌نشیند چون مصطفی خیلی این بچه را سرگرم و با او بازی می‌کرد. به قول خودشان انرژی این بچه را تخلیه می‌کرد.

وقتی بچه‌ها در یک مجلس مهمانی شلوغ می‌کردند و پدر و مادرها را خسته می‌کردند، مصطفی از جمع جدا می‌شد و همه بچه‌ها را گوشه‌ای جمع و با آنها بازی می‌کرد. خودش می‌گفت وقتی بچه‌ها وارد جمع بزرگترها می‌شوند، ممکن است بچه ها حوصله بزرگترها را نداشته باشند و بزرگترها هم حوصله سرگرم کردن بچه‌ها را نداشته باشند.

بچه ها اگر در محیط مسجد و پایگاه بسیج شلوغ کنند، ممکن است بزرگترها دعوایشان کنند. با اولین دعوایی که بچه می‌شنود و برخورد بدی که می‌بیند، ممکن است برود و دیگر برنگردد. این خیلی برای مصطفی مهم بود که کاری کند تا نوجوان‌ها در پایگاه بمانند. بالاخره برخورد بزرگترها با بچه‌ها خیلی متفاوت است. آنها نیاز دارند که در حد سنشان برخورد کنیم.

مصطفی وقتی این برخوردها را دید و متوجه شد برخورد بزرگترها ممکن است بچه‌ها را زده کند، این جمع نوجوانان را تشکیل داد. او در این کار خیلی مهارت داشت.

تسنیم: این مهارت، چیزی است که در جنس مرد کمتر پیدا می شود و زن بخاطر روحیه مادری‌اش بهتر می‌تواند با رفتارهای بچه کنار بیاید. حتما شما هم خوشحال می‌شدید و می‌گفتید که مثلا بچه خودمان را هم همینطور نگه می‌دارد. رفتار مصطفی با دخترتان فاطمه چطور بود؟

بگذارید کمی فکر کنم تا کلمه و لفظی برای این رابطه پیدا کنم. رفتارش با فاطمه هزار برابر بهتر از «خوب» بود. فاطمه 25 شهریور1388 به دنیا آمد و امسال به کلاس اول رفت. هرچه سنش بیشتر می‌شد، اسباب بازی‌هایی که دیگر برای گروه سنی او نبود را جمع می‌کردم. وقتی فاطمه را پیش مصطفی می‌گذاشتم، به مدرسه می‌رفتم و برمی‌گشتم می‌دیدم که تمام آن اسباب بازی‌ها بیرون آمده و در کل خانه پخش است. در آن 5 یا 6 ساعتی که خانه نبودم آنقدر با هم بازی کرده بودند که دیگر اسباب بازی‌های گروه سنی 5 و 6 سال کم آمده بود! خیلی رابطه خوبی با هم داشتند.

تسنیم: وقتی از مدرسه بر می‌گشتید، مصطفی از اینکه بچه را نگهداری کرده ناراحت نبود؟ بداخلاقی نمی‌کرد؟

اصلا. اتفاقا وقتی که بر می‌گشتم و می‌گفتم که می‌‌خواهم خانه را مرتب کنم، مصطفی با فاطمه به پارک می‌رفت و بازی را بیرون از خانه ادامه می داد تا اینکه من خانه را مرتب کنم و دوباره آنها برگردند.

بعد از انصرافم از حوزه، اصرار می‌کرد که به دانشگاه بروم

تسنیم: گفتید دغدغه‌ای در همان اول زندگی و خواستگاری داشتید که آن نوعِ برخورد و نگاه مصطفی به خانم‌ها بوده است. چقدر از زندگی‌تان گذشت که دیگر خیالتان از بابت مصطفی راحت شد و فهمیدید که خودِ خودش است؟

هنوز وارد زندگی نشده بودیم. در همان دوران عقد خیالم کاملا راحت شد.

بعد از اینکه فاطمه به دنیا آمد، من تحصیلات حوزوی را کنار گذاشتم و دیگر ادامه ندادم. مصطفی از همان زمان تاکید می‌کرد که باید در دانشگاه یا حوزه ادامه تحصیل دهم. یک بار مصطفی گفت که دانشگاه آزاد بدون کنکور دانشجو می‌گیرد، از من خواست که بروم و ادامه تحصیل دهم. به او گفتم: «تو دیگر آخرشی! بعضی از آقایان اجازه نمی‌دهند که خانم‌هایشان به دانشگاه بروند ولی تو به اصرار می‌خواهی من را به دانشگاه بفرستی. اصلا از محیط دانشگاه آزاد خبر داری؟»، مصطفی هم جواب داد: «از محیط دانشگاه خبر دارم ولی از تو هم خبر دارم و می‌دانم که می‌توانی و باید ادامه تحصیل دهی». می‌دانست که به رشته تجربی علاقه دارم. همیشه می‌گفت: «تو دکتر خودمی!».

همان اوائل که تصمیم گرفتم  برای تدریس به مدرسه بروم و کار کنم، از مطرح کردن آن با مصطفی کمی استرس داشتم، هرچند که نوعِ نگاهش را می‌دانستم. به او گفتم ممکن است کلاس‌هایم از ساعت 8 تا 12 باشد یا مثلا فلان ساعت‌ها در خانه نباشم، فاطمه را چه کار کنیم؟ او خیلی راحت به من گفت: «تو برو من هستم. کار من آزاد است. می‌توانم هماهنگ کنم و از فاطمه نگهداری کنم و بعد به کارم برسم».

وقتی از اتفاقات داخل مدرسه برای مصطفی تعریف می‌کردم، می‌گفت: «من به تو غبطه می‌خورم. من این همه در بسیج کار کردم ولی نتوانستم اینقدر تاثیر گذار باشم». همیشه من را تشویق می‌کرد چون در واقع چنین چیزی نبود و تاثیرگذاری مصطفی روی بچه‌های مسجد خیلی بیشتر از کارهای من بود. شاید با این حرف‌ها می‌خواست به من انرژی و نیرو بدهد که بتوانم ادامه بدهم.

آنقدر زندگی‌مان شیرین بود که تا بزرگسالی محمدعلی و فاطمه هم می‌توانم این شیرینی را به آنها بچشانم

تسنیم: از نوع رفتار مصطفی با خودتان و احترام و تکریمی که نسبت به شما داشته بیشتر بگویید.

زندگی با مصطفی خیلی زندگی شیرینی بود. شیرینی این 8 سالی که با ایشان زندگی کردم یک شیرینی اشباع شده‌ای است که اگر فاطمه و محمدعلی هردوتا بزرگ شوند می‌توانند از این شیرینی بچشند؛ می‌توانم به آنها این شیرینی را بچشانم و یاد بدهم که در برخورد با همسرشان از پدرشان الگو بگیرند.

یک وقت‌هایی من در مدرسه به بچه‌ها می‌گفتم، درست است که زندگی ما یک زندگی شاید از لحاظ مالی زندگی پر فراز و نشیبی باشد، ولی اینقدر طعم خوشبختی‌مان شیرین و دلچسب بود که برای همه دانش آموزانی که کنارم بودند آرزو می‌کردم تا به اندازه ذره‌ای از این شیرینی را بچشند.

«وظیفه‌ای نداری برایم غذا درست کنی و خانه را مرتب کنی؛ وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست»

بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند. مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم. از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت: «تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من اینجا کم کاری کردم». بعد با خنده به او می‌گفتم:‌ «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟»، مصطفی هم پاسخ می‌داد: «وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد». زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود.

مصطفای من خیلی عاطفی بود

تسنیم: شما گفتید که جزئیات برایتان مهم است. چند نمونه از جزئیاتِ این خوشبختی را بگویید که بدانیم چه آدم‌هایی با چه خصوصیاتی در تعریف شما «خوشبخت» هستند.

خوشبختی‌ای که من چشیدم در یکی یا دو زمینه نیست. شاید برخی فکر کنند کسانی که مذهبی و حزب‌اللهی هستند، آدم‌های خشکی در خانه‌شان هستند ولی مصطفای من خیلی عاطفی بود. در کوچکترین تغییر و تحولاتی که در خانه و ظاهر خانه اتفاق می‌افتاد خیلی سریع ابراز می‌کرد که مثلا چیزی در خانه عوض شده است.

خیلی زیبا می‌توانست محبتش را ابراز کند. زمانی به او اعتراض می‌کردم تا درباره این مبلغی که در خانه گذاشته است بپرسد که چه شد و کجا خرج شد، اما مصطفی می‌گفت فرقی نمی‌کند که او خرج کند یا من خرج کنم. هیچ وقت در هیچ موردی بازخواست نمی‌کرد و سوال و جواب نداشتیم. اینکه مثلا بپرسد کجا رفتی؟ چه کار کردی؟ پول را برای چه خرج کردی؟ در واقع بین ما یک حالت اعتماد کامل وجود داشت.

به راه رفتن مصطفی خیره می‌شدم و در دلم می‌گفتم: «چقدر ما خوشبختیم»

مصطفی مدت کوتاهی در هتل المپیک کار می‌کرد. یک روز که می‌خواست به محل کار برود، به او گفتم همراهش می‌آیم تا از عابربانک پول بردارم و برگردم. باهم رفتیم و وقتی به بانک رسیدیم از من خداحافظی کرد و رفت. به او و راه رفتنش نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: «من با اطمینان کامل همسرم را بدرقه کردم که به محل کارش برود و او هم با اعتماد تمام از من خداحافظی می‌کند و می‌رود. چقدر ما خوشبختیم». این اعتمادی که بین ما بود زندگی را خیلی شیرین کرده بود.

مصطفی خوزستانی و من شمالی بودم، حتی در ذائقه و سلایق غذایی بسیار متفاوت بودیم و غذاهای محلی یکدیگر را نمی‌توانستیم بخوریم. آن چیزی که ما را اینقدر نزدیک کرده بود، اعتقادات‌مان بود. همین نزدیکی و استحکام اعتقادات، باعث شیرینی زندگی ما شده بود.

مصطفی پاداش سختی‌هایی بود که در کارفرهنگی کشیده بودم؛ او نعمت خدا بود

تسنیم: این شیرینی و این اعتمادی که بین شما وجود داشت با مولفه‌های دنیایی و مادی آدم‌ها جور در نمی‌آید. انگار مصطفی شما را واسطه خیر و هدیه خداوند می‌دانست که این قدر تکریم‌تان می‌کرد.

این لفظی بود که من برای مصطفی بکار می بردم. آن زمانی که من در بسیج بودم خیلی سختی کشیدم، بالاخره یک دختر 17 یا 18 ساله بخواهد کارهای بسیج را انجام دهد خیلی سختی متحمل می‌شود. به مصطفی گفتم که او پاداش سختی‌هایی است که در بسیج کشیدم. «خدا تو را به من داد و یکی از نعمت‌های‌خدا برای من بودی».

مصطفی بعد از آخرین خداحافظی خیلی دلتنگی کرد و گفت: «تو رفتی و تازه فهمیدم چه شده!»

آخرین دیدار و صحبتمان در سوریه بود. مصطفی زمان جدا شدن خیلی ابراز دلتنگی کرد. بعد از اینکه من به ایران آمدم با پیام‌هایی که می‌داد بازهم بیشتر نسبت به من ابراز دلتنگی می‌کرد. مصطفی می‌گفت: « با جداشدن از تو تازه فهمیدم که چه اتفاقی برایم افتاده است».

یک بار به مصطفی زنگ زدم و با خنده جواب من را داد؛ پرسیدم که «برای چه می‌خندی؟»، گفت: «الان در فکر تو بودم. فکر می‌کردم که یک همایش بزرگی در تهران بگیریم و همه خانواده‌های مدافع را دعوت کنیم و در آن جمع تو را به عنوان بهترین همسر مدافع معرفی کنم». این آخرین لفظی بود که مصطفی قبل از شهادت برای من به کار برد.

نوروز 91 فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که روی سرش بود باعث شد که سرش بشکند. مصطفی هم نبود. وقتی آمد سعی کردم که مقدمه چینی کنم و مطلب را بگویم. استرس داشتم. به مصطفی گفتم: «شرمنده، حواسم به فاطمه بود ولی در چند دقیقه‌ای که رو برگرداندم، فاطمه از روی چهارپایه افتاد و سرش شکست»؛ مصطفی نگاهی به من کرد و با خنده گفت: «می‌خواهی  فاطمه را قربانی کنم و تو از روی او رد شوی؟»

همه چیز برای او شبیه پله‌های یک نردبان بود، از همه چیز گذشت و به آن چیزی که می‌خواست رسید

نسبت به مادیات خیلی بی‌تفاوت بود و برای او ارزشی نداشت، بحث بچه‌ها یعنی فاطمه و محمدعلی که بماند چون آنها را در کنار چیز دیگری می‌دید. همه چیز برای او شبیه پله‌های یک نردبان بود و او با گذر از آنها می‌خواست به یک چیز جدید برسد؛ در نهایت هم پله پله از همه چیز گذشت و به آن چیزی که می‌خواست رسید.



تسنیم: چندین دهه قبل پدران ما و جوان‌های آن‌زمان به جنگ رفتند و عده‌ای از آنها هم از این معرکه برنگشتند. بعد از آن فقط حسرت سال‌های دهه 60 برای نسل ما ماند. هرجا می‌رفتیم از همت و باکری و همرزمانش می‌گفتیم و اینکه ایکاش ماهم آنموقع را درک می‌‎کردیم. امروز دوباره ماجرا عوض شده است. دوباره معراج الشهدای تهران پر شده از شهدای جبهه حق. انگار که در سال‌های دهه 60 هستیم که کرور کرور شهید به معراج شهدای تهران می آوردند. حالا دوباره این مسیر هموار شده است، ولی برای همه نیست. مصطفی باب شهادت را برای خودش باز دید و نمی‌خواست که فقط حسرت سال‌های دهه 60 را بخورد. چه شد که او وارد فضای مدافعان حرم شد؟ از چه زمانی بحث رفتن به سوریه را در خانه مطرح کرد؟

دهم رمضان سال 92 حرفهایش برای رفتن به سوریه شروع شد و دیگر تا 15 رمضان به اوج رسید. حتی یکبار تا فرودگاه رفت و برگشت. گذرنامه‌اش مشکل داشت و نتوانست به سوریه برود.

تسنیم: این مسئله را چطور با شما مطرح کرد؟

گفت که می‌خواهد برود در آشپزخانه کار کند و هیچ خطری نیست. گفت فقط در حد پخت و پز برای رزمنده‌ها است و خطری نیست.  تا همین حد را رضایت دادم. تا فرودگاه رفت و همانطور که گفتم نتوانست برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم. در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه می‌کرد. روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت می‌خواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند. مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش می‌رفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود. تعجب کردم. مصطفی ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود می‌خواهد با کدام دوستش دعوا کند؟ او کم عصبانی میشد اما خیلی بد عصبانی میشد. به او گفتم که من هم همراهش می‌آیم، طبق روال همیشه زندگی.

«اگر کار اعزامم را جور نکنید به همه می‌گویم که "عند ربهم یرزقون" بودنتان دروغ است»

آن زمان ماشین نداشتیم. با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند.

چندتا پله می‌خورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم می‌گویم که شما کاری نمی‌کنید. هرجا بروم می‌گویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، می‌گویم روزی نمی‌خورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمی‌کنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید».

دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه می‌کردم.گفتم من بالا می‌روم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحه‌ای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا می‌کرد. کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد.

تسنیم: به آشپزخانه رفت؟

بله. فقط یک بار به آشپزخانه رفت و همان اولین ماموریتش 45 روز طول کشید.

تسنیم: بعد چه شد؟

آشپزخانه دیگر نتوانست خواسته‌های مصطفی را برآورده کند. مصطفی اصلا برای آشپزخانه نبود. بدون اینکه کسی خبر داشته باشد از آشپزخانه رفت. غذا پختن کار مصطفی نبود. او اصلا آشپزی بلد نبود. ممکن است اگر آقایان در خانه تنها باشند برای خودشان یک نیمرو درست کنند، مصطفی حتی نیمرو هم درست نمی‌کرد. آشپزخانه بهانه‌ای برای رسیدن به چیز دیگری بود.

همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند 20 یا 25 روزه برگشتند. از آنها پیگیر بودم که مصطفی کی بر می‌گردد؟ آنها به من نمی‌گفتند که هیچ خبری از مصطفی ندارند اما می‌گفتند که رفته و با کاروان بعد می‌آید. او با رزمندگان عراقی آشنا شده و همراه آنها شده بود. مصطفی بالاخره بعد از 45 روز برگشت.

تسنیم: چطور از مصطفی خبر نداشتید؟ به شما هم چیزی نگفته بود؟

نه. چیزی به من نگفته بود. بعد از 45 روز که آمد برایم تعریف کرد از آشپزخانه رفته و ده روزی را با رزمندگان عراقی بوده است.

تسنیم: یعنی با رزمندگان عراقی به عملیات رفته بود؟

بله.

تسنیم: شما که راضی نبودید.

خواست خودش بود. برخی از ماجراهایی که در این 8 سال زندگی مشترکمان رخ داد، باب میلم نبود ولی آدم اگر کسی را دوست داشته باشد به خاطر او همه کاری می‌کند. اوایل درباره خطرهایی که داشت به من چیزی نمی‌گفت. حدود سه ماه کنارمان بود و بعد به عراق رفت  تا سری دوم با رزمندگان عراقی اعزام شود.

رزمندگان عراقی 24ساعت عملیات می‌کردند و بعد بر میگشتند و 48 ساعت استراحت می‌کردند. مصطفی می‌گفت در این 48 ساعتی که عقب از میدان جنگ هست اذیت می‌شود. می‌گفت که چرا باید 48 ساعت بیکار باشد؟

بار دومی هم که با عراقی‌ها رفت بخاطر آن 48 ساعتی که استراحت داشتند از آنها جدا می‌شود و در حرم حضرت زینب (س) با رزمندگان فاطمیون آشنا می‌شود. دومین ماموریتش 75روز طول کشید.

تسنیم: خب اینجا یک چیزی ناقص می ماند؛ اینکه این وابستگی شدید شما به مصطفی قطعا دوطرفه بوده است.

نه.مصطفی به هیچ چیزی در دنیا وابسته نبود؛ بهمینخاطر خیلی راحت توانست برود.

پای فیلم‌های دفاع مقدس ضجه میزد

تسنیم: چرا به مصطفی نگفتید که نرود؟

مصطفی اصلا برای ماندن نبود. نمی توانست بماند. آن زمانی هم که اینجا بود، اینجا نبود. گمشده خودش را پیدا کرده بود. وقتی فیلم‌های دفاع مقدس را می‌دید ضجه میزد. هفته دفاع مقدس حسی داشت که من در هیچکس حتی برادرانم ندیدم. کنترل تلویزیون کلا دست او بود. از این شبکه به آن شبکه، فقط دنبال فیلم های دفاع مقدس می‌گشت. از دیدن فیلم‌های دوران دفاع مقدس لذت می‌برد. هفته بسیج هم همینطور بود. اگر فیلمی پخش نمیشد شروع می‌کرد به اعتراض و گفتن این حرف‌ها که: «الان وقت نمایش این چیزهاست. بچه‌ها باید این تصاویر را ببینند و بدانند که چه اتفاقاتی افتاده است».

تسنیم: ماموریت‌های مصطفی معمولا چند روزه بود؟

ندیدن‌های ما از 45 روز شروع میشد، 75 روز هم داشتیم. این سری آخر قرار بود خیلی طولانی شود که دیگر سر 73 روز به شهادت رسید.

تسنیم: مصطفی برای سومین اعزام می‌خواست همراه فاطمیون باشد. گفته ‌می‌شود که او به مشهد رفته و خودش را افغانستانی معرفی کرده است، درست است؟ پای مصطفی که به سوریه باز شده بود دیگر چه نیازی به این کار بود؟

بله منم همراه او به مشهد رفتم. فاطمیون رزمنده ایرانی راه نمی‌دادند.

مصطفی برای همراهی با فاطمیون لهجه افغانستانی را بسرعت یاد گرفت

تسنیم: فاطمیون برای افغانستانی‌ها است اما مگر مصطفی همان سری دوم اعزامش با آنها رفیق نشده بود؟

خب آنها قوانین خاص خودشان را داشتند. مصطفی مهارت خاصی در یادگیری زبان و لهجه داشت. عربی را دوست داشت و کمتر از یکی دوماه یاد گرفت. خیلی سریع لهجه افغانستانی را هم یاد گرفت. فقط باید می‌خواست و اراده می‌کرد.

تسنیم: درباره سفرتان به مشهد بگویید. چه اتفاقاتی افتاد؟

زمانی که در هتل بودیم به بهانه سر زدن به دوستان مجروحش از هتل خارج شد. رفت عکسی گرفت و دیدم که این عکس با چهره او خیلی فرق می‌کند. مصطفی آدمی نبود که بخواهد محاسنش را کوتاه کند، من هم خیلی به ظاهرش حساس بودم. وقتی آمد دیدم که محاسنش را کاملا کوتاه کرده است. علتش را پرسیدم، گفت که می‌خواست عکسی بگیرد تا کسی او را نشناسد. با خنده و شوخی ماجرا را تمام کرد و من هم دیگر اصراری برای فهمیدن داستان نکردم.

برای اینکه آماده‌ام کند و کم کم بطور غیر مستقیم بگوید که قصدش چیست، من را به حرم برد.آنجا با دو نفر از رزمندگان فاطمیون که با همسرانشان آمده بودند نشستیم و صحبت کردیم.

تسنیم: چه چیزی را غیر مستقیم بگوید؟ مگر شما نمی‌دانستید که برای چه کاری به مشهد رفته‌اید؟

نه، چیزی نمی‌دانستم. فقط برای زیارت رفته بودیم. بعد که برگشتیم و سری بعد با فاطمیون اعزام شد، فهمیدم که آن زمان می‌خواست غیر مستقیم من را با فضا آشنا کند. همه کارهایش را در همان سفر مشهد انجام داد.

تسنیم:متوجه نشدند که مصطفی ایرانی است؟

فهمیدند.

تسنیم: بعد از اینکه عضو فاطمیون شد فهمیدند؟

بله.

این لباس را از کجا آوردی؟ «هدیه فرمانده ابوحامد است»

تسنیم:از افغانستانی‌های فاطمیون چیزی برای شما تعریف می‌کرد؟ مثلا از فاتح یا ابوحامد.

نه. آن زمانی که برگشت چیزی نگفت.  یک دوره قبل از اینکه ابو حامد شهید شود، چیزهای مختصری به من گفت؛ مثلا لباسی که ابوحامد هدیه داده بود را آورده بود. از او پرسیدم که این لباس جدید را از کجا آورده؟ او هم گفت: «هدیه فرمانده ابوحامد است».

با دیدن عکس‌های مصطفی در جنگ بشدت استرس می‌گرفتم؛ اصلا نمی‌گذاشتم چیزی از عملیات بگوید

چیزهای مختصری از رزمنده‌ها به من می‌گفت چون خودم ظرفیت این را نداشتم که خیلی عملیاتی برایم تعریف کند. می‌دانست که وقتی می‌رود با رفتنش استرس می‌گیرم. هر وقت می‌خواست از عملیات‌های نظامی و رزمی‌اش چیزی بگوید، خودم موضوع را عوض می‌کردم یا اصلا از کنارش بلند می‌شدم. با دیدن عکس‌هایش به شدت استرس می‌گرفتم، چه برسد به اینکه بخواهد چیزی را برایم تعریف کند.

تسنیم: سرلشکر قاسم سلیمانی صحبتی کرده بود و گفته بود که عاشق مصطفی شده‌ است. این را مصطفی تعریف کرده بود؟

بله. مصطفی چه آن زمانی که در بسیج مسجد بود و چه زمانی که به سوریه رفت، وقتی می‌خواست با بچه‌های گروه خودش کاری انجام دهد، از لفظ‌هایی استفاده می‌کرد که بچه‌ها بخندند و انرژی بگیرند. هیچ وقت لفظ‌های کتابی و فرماندهی به کار نمی‌برد. لفظی را که در جریان عملیات گفته بخاطر ندارم اما با ادا و اصول خاصی به بچه‌ها فرمان حمله داده است. آن زمانی که پشت بی سیم صحبت می‌کرده نمی‌دانسته که پشت بی سیم حاج قاسم هم نشسته است.

ماجرای حرف‌های پشت بی سیم و  دیدار مصطفی با سرلشکر قاسم سلیمانی

مصطفی برایم تعریف کرد: «وقتی از عملیات برگشتیم من خسته بودم. بچه‌ها صدایم کردند که حاجی با شما کار دارد. با همان سرو وضع نامرتب وارد اتاق شدم و دیدم که حاج قاسم نشسته است. بچه ها معرفی‌ام کردند و گفتند که سید ابراهیم آمده است. وقتی حاجی متوجه شد که من سید ابراهیم هستم، از جایش بلند شد و همدیگر را بغل کردیم. بعد گفتند اصلا فکر نمی‌کردند که جثه و قیافه‌ام اینطور باشد. حاج قاسم گفت وقتی صدایم را پشت بی سیم شنیده فکر کرده که از آن هیکلی‌ها هستم».

تسنیم: آخرین اعزامش کِی بود؟

چهارشنبه 20 مرداد.

با مصطفی خداحافظی نمی‌کردم، همیشه کاری می‌کردم تا موقع اعزامش در خانه نباشم

تسنیم: شما همینجا در خانه با مصطفی خداحافظی کردید و او خودش راهی فرودگاه شد؟

 نه؛ من خداحافظی نمی‌کردم. او همیشه بدون خداحافظی می‌رفت. مثلا به بهانه انجام کاری از خانه خارج میشدم و بعد مصطفی تماس می‌گرفت و می‌گفت که باید برود.

تسنیم: شما نمی‌آمدید که او را ببینید؟

نمی‌آمدم.

نمی‌توانستم جدا شدن از مصطفی را تماشا کنم

تسنیم: چرا این کار را می‌کردید؟

نمی توانستم از مصطفی جدا شوم. نمی‌توانستم جدا شدن از او را تماشا کنم.

سوال: یعنی خودتان را جایی مشغول می‌کردید که زمان خداحافظی کنار مصطفی نباشید؟

بله.حتی یک بار خودم را به خواب زدم که مصطفی برود.

دوست دارم 28امین و 38امین سالگرد ازدواجمان را جشن بگیریم، مصطفی گفت:«هرچه خدا بخواهد؛ افوض امری الی الله»

تسنیم: 8 سال زمان کمی برای زندگی با مصطفی بود.

خیلی کم بود اما از محبت مصطفی اشباع شدم. دوست داشتم که خیلی بیشتر از این با هم زندگی کنیم. سالگرد ازدواجمان را 19 شهریور در سوریه گرفتیم. به او گفتم که دوست دارم بیست و هشتمین و سی و هشتمین سالگرد ازدواجمان را هم جشن بگیریم اما او گفت: «هرچه خدا بخواهد؛ افوض امری الی الله».

تسنیم: آخرین دیدار در سوریه چطور انجام شد؟

14 یا 15 شهریور بود که همراه فاطمه و محمدعلی به سوریه رفتیم. این دیدار را مصطفی هماهنگ کرده بود تا قبل از عملیات محرم او را ببینیم. برای اولین بار بود که به سوریه می‌رفتیم.

تسنیم:می‌دانستید که قرار است عملیات بزرگی صورت بگیرد و اتفاق بزرگی بیافتد؟

یک شب قبل از اینکه از سوریه برگردیم به او زنگ زدند و گفتند که ماموریت حلب دارد و باید به حلب برود.

تسنیم: آخرین باری که با مصطفی حرف زدید کِی بود؟

دو روز قبل از شهادتش. آخرین باری هم که صدایش را شنیدم اما دیگر به صحبت نکشید، شب تاسوعا بود. شب تاسوعا تماس گرفتم و او مشغول صحبت با بی‌سیمش بود. منتظر ماندم تا صحبتش با رزمنده‌ها تمام شود که دیگر ارتباطمان قطع شد. فقط صدایش را شنیدم.

ماجرای یک خواب عجیب از وعده حضرت زهرا(س) به رزمندگان فاطمیون

تسنیم: از همان آخرین مکالمه برایمان بگویید. شب هشتم محرم چه گفتید و چه شنیدید؟

یکی از دوستان او خواب حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیده بود. حضرت به او گفته بودند: «مرحله اول عملیات را شما پشت سر بگذارید، بعد از آن با من». مصطفی همین خواب را با آب و تاب برایم تعریف کرد.گفتم حس خوبی به این عملیاتی که می‌خواهد برود ندارم؛ او به من گفت: «قرار نشد که نگران باشی چون خود بی بی فرمانده ما هستند».

تسنیم: هیچ وقت در این دو یا سه سال این حس را نداشتید؟

استرس که همیشه داشتم اما اینکه بخواهم نسبت به موضوعی اینهمه ترس و دلهره داشته باشم نبود.

تسنیم: ولی باز هم خداحافظی نکردید؟

آخرین بار خداحافظی کردم. آخرین بار کاری را که از من خواست برایش انجام دادم. آنموقع در سوریه بودیم و از من خواست ساکش را آماده کنم و او را از زیر قرآن رد کنم.

تسنیم: هیچ وقت این کار را نکرده بودید؟

نه. فقط همان یک بار که در سوریه از او جدا شدم اینکار را بخواست خودش انجام دادم.

از صبح تاسوعا دلهره داشتم

تسنیم: چه زمانی متوجه شدید که مصطفی به شهادت رسیده است؟

روز تاسوعا. من از صبح تاسوعا خیلی دلهره داشتم. سعی کردم که خودم را مشغول کارهای دیگر کنم اما نشد. از صبح که بیدار شدم می‌خواستم به یکی از مسئولینش پیغام بدهم و خبری از مصطفی بگیرم اما ترسیدم که اگر بگویند «آخرین بار کی از ایشان خبر داشتی؟» و من بگویم «دیشب»، خنده‌دار باشد.

تا ساعت 4 و 5 به آن مسئول پیامی نفرستادم. اگر یک زمانی خبری نداشتم و پیام می فرستادم سریع جواب من را می‌دادند. آن روز من از ساعت 4 به ایشان پیام دادم. ایشان پیام را دیدند و تا ساعت 5 جواب ندادند. وقتی من دیدم ایشان جواب نمی‌دهند مطمئن شدم که یک اتفاقی برای مصطفی افتاده است. خودم را مشغول کردم و پیش خودم گفتم که لابد مجروح شده است. باز گفتم نه، اگر مصطفی مجروح شده بود به من می‌گفتند. دیگر یک جورهایی اطمینان قلبی پیدا کردم که مصطفی بشهادت رسیده است.

به مصطفی دل نبستم که بعد از مدتی بخواهم دل بکنم

تسنیم: توانستید از مصطفی دل بکنید؟

نه. به مصطفی دل نبستم که بعد از مدتی بخواهم دل بکنم؛ دل بستم که دلبستگی‌ام همیشگی باشد.

تسنیم: شما یک سخنرانی عجیب و غریب در مراسم تشییع پیکر مصطفی کردید. گفتید که جلوی حضرت زهرا(سلام الله علیها) روسفید شدید و گفتید که از مقلد خمینی غیر از این انتظاری نمی‌رود.

من از مصطفی غیر از این انتظار نداشتم. مصطفی اصلا برای زمین و زندگی زمینی نبود.

تسنیم: از حال و روزتان وقتی خبر قطعی شهادت مصطفی را شنیدید بگویید. حتما خیلی گریه کردید.

خب اولش طبیعی است. وقتی به من خبر دادند احساس می‌کردم که دیگر مصطفی نمی‌آید و دیگر زندگی ما تمام شد چون وابستگی و دلبستگی‌ای که به مصطفی دارم به بچه‌ها ندارم.

به مصطفی گفتم که اگر از او جدا شوم نمی‌توانم زندگی کنم

همیشه به او می‌گفتم اندازه‌ای که به او وابسته هستم، به بچه‌ها وابستگی ندارم. می‌گفتم: «اگر الان از دو تا بچه‌ها جدا شوم، خیلی اذیت نمی شوم اما اگر از تو جدا شوم دیگر نمی‌توانم زندگی کنم».

زنده بودن شهدا برایم ملموس نبود و نمی‌توانستم آن را درک کنم؛ تا اینکه مصطفی شهید شد

وقتی خبر شهادتش را به من دادند کلا این فکرها در ذهنم بود که اگر دیگر او را نبینم یا صدای مصطفی را نشنوم چطور زندگی کنم؟ اما بعد، حرف‌های مصطفی در ذهنم آمد که همیشه برای من این آیه قرآن را می‌خواند: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا  بل احیا عند ربهم یرزقون. شهدا همیشه زنده هستند و نزد خداوند روزی می‌خورند». عند ربهم یرزقون یعنی پیش خدا هستند؛ واسطه رسیدن خیر بین بنده‌هایی که روی زمین زندگی می‌کنند هستند. شهدا خیر، روزی و بر طرف شدن مشکلات را با واسطه از خدا می‌گیرند. هیچ وقت فکر نکنید که شهدا مرده‌اند.

این برای من غیر قابل لمس بود و برای من قابل درک نبود که شهدا زنده هستند؛ ولی بعد از شهادت مصطفی، زنده بودن شهدا را درک کردم. زنده بودن مصطفی را با تمام وجودم درک کردم و این من را آرام می کرد. آرامشی که شاید می‌توانستم به دیگران انتقال دهم.

خیلی‌ها نمی‌توانند درک کنند و حتی شاید برایشان خنده دار باشد اما من حضور مصطفی را حس می‌کنم

قابل گفتن نیست. شاید خیلی‌ها نتوانند این موضوع را درک کنند. حتی شاید برای برخی خنده‌دار باشد اما من حضور مصطفی را حس می‌کنم. خودش این را به من نشان داد؛ این موضوع را با بسته شدن چشم‌ها و دهانش در ثانیه‌های آخری که مراسم تدفین و تلقین تمام شده بود، به من نشان داد.

نهایتا یک روز بعد از فوت انسان خون بدن دلمه می‌شود. اصلا زنده نیست که بخواهد خونریزی داشته باشد ولی مصطفی بعد از 7 یا 8 روز خونریزی داشت؛ مجبور شدند که دوباره غسل و کفن کنند. با آب گرم غسل دادند که پیکرش برای دیدن فاطمه مهیا شود. اولین باری که فاطمه پدرش را دید خیلی به چهره‌اش حساس شد چون داخل دهانش پنبه بود. خواست خدا این بود که دوباره خونریزی کند و پیکر دوباره شسته شود تا بتوانند پنبه‌ها را خارج کنند و مهیای دیدن فاطمه شود.

وقتی خانواده شهید صابری از زمان شهادت آقا مهدی تعریف می‌کردند، گفتند که چون مقداری بی‌تابی کردند دیگر نتوانستند تا ثانیه‌های آخر کنار شهیدشان باشند و او را ببینند. همه اینها در ذهن من بود. همان اول به خودم گفتم که اگر الان ضعف نشان دهم، این آخرین باری خواهد بود که چهره خاکی مصطفی را نشانم می‌دهند اما مقاومت کردم تا در مراسم تشییع و تدفین هم بتوانم کنار پیکر مصطفایم بمانم.

سعی کردم که خیلی محکم باشم.وقتی که می‌خواستند مصطفی را داخل خانه ابدیش بگذارند، من همانجا کنار قبر نشستم و بلند نشدم. از همان ثانیه داخل را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری مصطفی را دیدم.

یک اتفاق عجیب در آخرین لحظه: «می‌خواستی نشانم دهی که شهدا زنده‌اند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی»

همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. همانجا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی».

تسنیم: پیکر مصطفی را بوسیدید؟

خیلی.

تسنیم: آخرین باری که مصطفی را بوسیدید چیزی هم به او سپردید؟

بله. تربیت بچه ها را سپردم. قرار بود که با هم بچه‌ها را تربیت کنیم. از این به بعد هم باهم تربیت‌شان می‌کنیم.

 

--------------------------------
گفت‌وگو: مهدی آقاموسی طهرانی
--------------------------------
  • بازرگان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
پخش زنده حرم