جملات اموزنده و ناب
ﻣﻼ: ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻓﻀﻴﻠﺖﻫﺎﻱ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ، ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺭﻭﺡ ﺁﺩﻡ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﺩﺍﺭﻩ!
مرد: ﮔﻔﺘﻢ، ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ، ﻭﻟﻲ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﻣﻼ: ﻭﻋﺪﻩﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﻧﻌﻤﺘﻬﺎﻱ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﺗﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﻪ!
مرد: ﮔﻔﺘﻢ، ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺍﻏﺮﺍﻕ ﻛﺮﺩﻡ، ﻭﻟﻲ ﺑﻲﻓﺎﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ!
ﻣﻼ: ﺍز ﻭﺣﺸﺖ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ ﺳﺨﺘﻴﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ نماز ﻧﺨﻮﻧﺪﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ!
مرد: ﮔﻔﺘﻢ، ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ، ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ!
ﻣﻼ (ﺑﺎ عصبانیت): ﺁﺧﻪ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﭼﯿﻪ؟!
مرد: ﻫﻴﭽﻲ، ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﺨﻮﻧﻢ!
یکی از شاگردان سقراط وی را پرسید: زچه رو هرگزت اندوهگین ندیدهام ؟
سقراط گفت: از آن رو که چیزی را مالک نیستم که عدمش اندوهگینم کند
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانهی او نروید !
بودا به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت : حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!!
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.
بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند
طول زندگی با سرعت مطمئنه حرک کنید !
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از
خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار
خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.
پاره آجر به اتومبیل
او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که
اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه
کند. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده
رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک
گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه
منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی
صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. "برای
اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".
مرد
متاثر شد و به فکر فرو رفت.... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار
ماشینش شد و به راه افتاد ....
نتیجه :
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!
دا حتمی استپیرمرد
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در…
همان
حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای
گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده
عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این
دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش
گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و
گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز / آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشوندنت دیگر چه بود
پیر
مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید
دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد
و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
تو مبین اندر درختی یا به چاه/ تو مرا بین که منم مفتاح راه ( مولانا)
نتیجه :
هیچ موقع به حکمت و بخشش خدا شک نکن چون غیر ممکن است خالق به مخلوق خودش نبخشد ...
خداوند فرمود : آنان که می توانند تلافی کنند اما ...
به خاطر من ، می بخشند !
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد!
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت : امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد . . .
بسعی کن تو عصبانیت عقلت را از دست ندی
مردی
وقتی دختر پدرش را دید، با چشمانی دردناک از او پرسید: «پدر انگشتانم کی رشد میکنند؟»
پدر خیلی ناراحت شده بود و حرفی نمیزد. وقتی از بیمارستان خارج شد، رفت به سمت ماشین و چندین بار به آن لگد زد. حالش خیلی بد بود. نشست و به خراشهای روی ماشین نگاه کرد. دختر نوشته بود: «دوستت دارم بابا.»
به خاطر داشته باشید که عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارند. همیشه به خاطر داشته باشید که وسایل زندگی را باید استفاده کرد و مردم را باید دوست داشت و به آنان عشق ورزید. اما مشکل امروز جهان این است که مردم استفاده میشوند و وسایل و چیزها دوست داشته میشوند.
نتیجه اخلاقی :
1- سعی کن وقتی عصبانی میشی ، چشم به روی همه چیز نبندی و دهنت را باز کنی و یا دست و پاهات هرز برود . نهایتش اینه یه نفس عمیق میکشی و یه لااله الا الله بگو آروم می شوی .
2- عصبانیت مانند شهوت آنی و گذری هست پس در هر دو حالت یه راه برگشت بزار .
3- وقتی عصبانی میشی ، دقیقا روح و عقلت میشه اندازه تصویر بالایی یعنی بچه میشی پس همیشه بزرگدت را نگه دار.
4- مال دنیا ارزش نداره و دنیا به کسی وفا نداره پس بخاطر مال دنیا کسی را نرنجانیم .
میشه بگو خدایا شکرت
امام جواد ( ع ) : نعمتی که سپاسگذاری نشود مانند گناهی است که آمرزیده نشود .
( اعلام الدین ص 309 )
یکى، در پیش بزرگى از فقر خود شکایت مىکرد و سخت مىنالید. گفت: «خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟»گفت: «البته که نه. دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمىکنم.»
گفت: «عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مىکنى؟»
گفت: «نه.»
گفت: «گوش و دست و پاى خود را چطور؟»
گفت: «هرگز.»
گفت: «پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شکایت دارى و گله مىکنى؟! بلکه تو حاضر نخواهى بود که حال خویش را با حال بسیارى از مردمان عوض کنى و خود را خوشتر و خوشبختتر از بسیارى از انسانهاى اطراف خود مىبینى. پس آنچه تو را دادهاند، بسى بیشتر از آن است که دیگران را دادهاند و تو هنوز شکر این همه را به جاى نیاورده، خواهان نعمت بیشترى هستى!»
نتیجه اخلاقی :
1- هرچی داری و نداری شکر خدا کن .
2- هیچ موقع خودت را بدبخت ترین آدم دنیا فرض نکن چون به قول معروف : بدبخت تر از خودت هنوز ندیدی .
3- در همه موارد بگو توکلت علی الله
دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ."
بنابراین دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یکدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!
نتیجه اخلاقی :
1- هیچ کسی را احمق فرض نکن ، زیرا احمق ترین افراد گاهی فکری دارند که باهوش ترین افراد ندارند .
2- اگر قصد کمک کردن به دیگران را داری ، راه های قانونی و با اطمینان خاطر زیادی وجود دارد که بدانی پولت حرام نشده ، مثلا کمک به خیریه ها و یا شناسایی افراد مستحق . پس از اینکه هرکسی را دیدی در خیابان بخواهی کمک کنی پرهیز کن ولی این استثنا هم هست که واقعا بعضی افراد که در خیابان هستند واقعا مسحق هستند .
3- اگر قصد کمک به دیگران داری با نیت کمک کردن باشه بدونه منت و یا شک و شبهه . مثلا حتی توی خیابان قصد کمک داری و حتی نمیدانی نیازمند هست یا نه ، نیتت کمک باشه و بگو مستحق هست . حالا چه مستحق باشه چه نباشه خدا عوضش را می دهد .
4- شان و آبروی طرفت را هم در موقع کمک کردن حفظ کن .
نتیجه اخلاقی:
1- اگر فکرت باز باشه همیشه راه کسب درآمد هست . فقط کافیه یه کمی درباره کاری که می خواهی انجام دهی فکر کنی و بعدش راه های پول درآوردنش را پیدا کنی .
2- اما واسه پول همه کاری نکن و سعی کن اگر پولی قراره بدست بیاری از راه حلال باشه . چون خدا رزق هرکسی را توی روز مشخص کرده حالا چه با دروغ گفتن به دست بیاری و چه بدون دروغ گفتن ، پس چه بهتره حالا که رزقت قراره بدست بیاد حلال باشه . درضمن رزق هرکسی مشخص هست ولی حالا هرکسی میتونه بیشترش کنه مثلا اگر قراره امروز 50 هزار تومان گیرت بیاد ، اصلش که 50 هزار هست نصیبت میشه ولی هستند افرادی ( هرچند توی جامعه ما پیدا نمیشه ) از راه های دیگه این رزق را چند برابر می کنند .
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.
نتیجه اخلاقی : عزیز من اگر وعده ای میدهی عمل کن . حالا یا حرف الکی نزن یا اگر هم حرف میزنی مثل مرد عمل کن شاید طرف مقابل روز حرفت حساب کرده . حالا هرجور حرفی که میزنی مثلا میگی فلان ساعت زنگ میزنم پس عملی کن یا فلان روز برایت فلان کار را انجام می دهم . عمل کن