خبر دادن حضرت على (ع) از شهادت خود
چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۰۰ ب.ظ
اگر مى دانستم که تو قاتل منى تو را نمى کشتم
على (ع) پس از پیروزى بر خوارج به کوفه آمد و به مسجد رفت
پس از خواندن دو رکعت نماز بر فراز منبر رفت
به جانب فرزندش امام حسن (ع) نظرى افکند و فرمود:
یا ابا محمد کم مضى من شهرنا هذا فقال ثلث عشرة یا امیرالمؤ منین
اى ابامحمد چه قدر از این ماه گذشته است ؟
جواب داد: 13 روز یا امیرالمؤ منین (ع).
على (ع) رو به جانب امام حسین (ع) کرد و فرمود:
یا ابا عبدالله کم بقى من شهرنا هذا؟
فقال الحسین : سبع عشرة یا امیرالمؤ منین :
اى ابا عبدالله چقدر از این ماه مانده است ؟
امام حسین گفت : 17 روز باقى مانده است یا امیرالمؤ منین .
سپس حضرت فضرب بیده على لحیته و هى یومئذ بیضاء فقال
و الله لیخضبها بدمها اذا انبعث اشقیها
سپس دست خود را به ریش خود که در آن روز سفید شده
بود زد و فرمود: این ریش با خون سرم رنگین
خواهد شد هنگامى که آن شقى بیاید.
و این شعر را قرائت مى فرمود:
ارید حیاته و یرید قتلى
عذیرک من خلیلک من مراد
در این مجلس ابن ملجم حاضر بود و این کلمات را مى شنید
و تا امیرالمؤ منین على (ع) از منبر فرود آمد ابن ملجم برخاست
و با عجله خود را نزد على (ع ) رسانید و عرض کرد:
یا امیرالمؤ منین (ع) من حاضرم و دست چپ و راست من با من است
دستور بده تا دست هاى مرا از تن من جدا کنند و اگر مى خواهى
دستور فرمایید سر از بدن من جدا کنند.
فقال على و کیف اقتلک و لا ذنب لک و لو اعلم انّک قاتلى لم اقتلک و لکن هل
کانت لک حاضنة یهودیّة فقالت لک یوما من الایام یا شقیق عاقر ناقة ثمود.
على (ع) فرمود: چگونه ترا بکشم در حالى که جرمى ندارى و
اگر چنان چه هم مى دانستم که قاتل من هستى تو را نمى کشتم
لکن بگو ببینم آیا از یهودان ، زنى حاضنه نزد تو بود و روزى از روزها
تو را (اى برادر کشنده شتر) خطاب نمود؟
در این جا ابن ملجم عرض کرد: آرى چنین بود.
على (ع) بعد از این ، سخنى نگفت و بر مرکب خویش
سوار شده به طرف منزل خود رفت
عامر بن واثله گفت :
زمانى که خلافت ظاهرى به امیرالمؤ منین على (ع) رسید، مردم
را براى بیعت با خود جمع کرد و از جمله کسانى که قصد بیعت با
آن جناب را داشت عبدالرحمن ابن ملجم مرادى بود، چون به عنوان بیعت
با آن حضرت حضور پیدا کرد، حضرت دو مرتبه یا سه مرتبه او را
اجازه بیعت نداد پس از آن با کمال ناراحتى براى بیعت دست دراز کرد.
على (ع) در آن هنگام فرمود:
چه موضوعى مانع شده که بدبخت ترین این امت بیاید و اراده شوم
خود را عملى سازد. سوگند به کسى که جان من در تصرف اوست
به زودى محاسنم را از خون سرم رنگین خواهند کرد.
ابن ملجم چون از بیعت آسوده شد، برگشت .
حضرت امیر (ع) به این شعر مترنم شده فرمود:
اشدد حیازیمک للموت
فان الموت لاقیکا و لا تجزع من الموت
اذا حل بوادیکا کما اضحک الدهر
کذلک الدهر یبکیکا
خود را براى استقبال از مرگ آماده کن و بدان
که به زودى او تو را درمى یابد از مرگ نترس و از ورود
او اندوهناک مباش زیرا همان طور که روزگار تو
را مى خنداند به همان گونه مى گریاند
معلى بن زیاد گفته پسر ملجم حضور امیرالمؤ منین رسیده عرض کرد:
به مرکب سوارى محتاجم . حضرت به او نگاهى کرده فرمود:
تو عبدالرحمن بن ملجم مرادى هستى ؟
گفت : آرى . باز هم همین پرسش را کرد و همان پاسخ
را شنید، آن گاه به غزوان فرمود: اسب اشقرى را به او بده .
چون ابن ملجم سوار بر آن اسب شد و دهانه اش را به دست گرفت
و رفت ، حضرت این شعر را خواند...
یعنى من مى خواهم که به او عطا و بخشش کنم و او عزم کشتن
مرا دارد، با این تفاوت در مرام و مسلک هیچ کس او
را معذور و بى گناه نخواهد شناخت .
او گفت : زمانى که ابن ملجم با شمشیر بر فرق على (ع) زد،
او را دستگیر نموده حضور حضرت امیر (ع)
آوردند حضرت به او توجه کرده فرمود:
سوگند به خدا آن همه احسان هایى را که نسبت به تو انجام مى دادم با
توجه به این بود که مى دانستم کشنده منى و با تو این گونه معامله مى کردم
تا موقعیت خود و بیچارگى تو را در پیشگاه خدا ثابت نمایم
به مرکب سوارى محتاجم . حضرت به او نگاهى کرده فرمود:
تو عبدالرحمن بن ملجم مرادى هستى ؟
گفت : آرى . باز هم همین پرسش را کرد و همان پاسخ
را شنید، آن گاه به غزوان فرمود: اسب اشقرى را به او بده .
چون ابن ملجم سوار بر آن اسب شد و دهانه اش را به دست گرفت
و رفت ، حضرت این شعر را خواند...
یعنى من مى خواهم که به او عطا و بخشش کنم و او عزم کشتن
مرا دارد، با این تفاوت در مرام و مسلک هیچ کس او
را معذور و بى گناه نخواهد شناخت .
او گفت : زمانى که ابن ملجم با شمشیر بر فرق على (ع) زد،
او را دستگیر نموده حضور حضرت امیر (ع)
آوردند حضرت به او توجه کرده فرمود:
سوگند به خدا آن همه احسان هایى را که نسبت به تو انجام مى دادم با
توجه به این بود که مى دانستم کشنده منى و با تو این گونه معامله مى کردم
تا موقعیت خود و بیچارگى تو را در پیشگاه خدا ثابت نمایم
در جنگ جمل ، على (ع) بدون اسلحه به میدان رفت و زبیر را
طلبید و با او اتمام حجت نمود و سپس به صف سپاه اسلام بازگشت .
یارانش به آن حضرت عرض کردند:
((زبیر، یکه سوار قریش است و قهرمان جنگ مى باشد، و تو دلاورى او
را به خوبى مى دانى ، پس چرا بدون شمشیر و زره و سپر و نیزه ، به
سوى میدان رفتى ؟! در حالى که زبیر، خود را غرق در اسلحه نموده بود)).
امام على (ع) در پاسخ فرمود:
((او قاتل من نیست ، بلکه قاتل من ، مردى بى نام و نشان ، و بى ارزش
و نکوهیده نسب است ، بى آن که به میدان دلیران آید، از روى غافل گیرى ،
خواهد کشت (یعنى او تروریست است ))).
واى بر او که بدترین مردم این جهان است ، دوست دارد مادرش
در سوگواریش بنشیند، او همانند ((احمر)) پى کننده ناقه حضرت
ثمود است ، که این دو در یک خط هستند
منظور حضرت ، ابن ملجم ملعون بود، و آن حضرت
در این گفتار خبر از شهادت خود داد.
طلبید و با او اتمام حجت نمود و سپس به صف سپاه اسلام بازگشت .
یارانش به آن حضرت عرض کردند:
((زبیر، یکه سوار قریش است و قهرمان جنگ مى باشد، و تو دلاورى او
را به خوبى مى دانى ، پس چرا بدون شمشیر و زره و سپر و نیزه ، به
سوى میدان رفتى ؟! در حالى که زبیر، خود را غرق در اسلحه نموده بود)).
امام على (ع) در پاسخ فرمود:
((او قاتل من نیست ، بلکه قاتل من ، مردى بى نام و نشان ، و بى ارزش
و نکوهیده نسب است ، بى آن که به میدان دلیران آید، از روى غافل گیرى ،
خواهد کشت (یعنى او تروریست است ))).
واى بر او که بدترین مردم این جهان است ، دوست دارد مادرش
در سوگواریش بنشیند، او همانند ((احمر)) پى کننده ناقه حضرت
ثمود است ، که این دو در یک خط هستند
منظور حضرت ، ابن ملجم ملعون بود، و آن حضرت
در این گفتار خبر از شهادت خود داد.
مردى از قبیله مزینه گفت : من در خدمت حضرت امیرالمؤ منین (ع)
نشسته بودم ، گروهى از قبیله مراد به خدمت آن حضرت آمدند و
ابن ملجم در میان ایشان بود، پس آن گروه گفتند:
یا امیرالمؤ منین ! ابن ملجم را ما با خود نیاورده ایم ، بدون
اختیار ما، او با ما آمد و ما مى ترسیم که به شما
آسیبى بزند، و بر تو مى ترسیم از او.
حضرت به آن ملعون گفت : بنشین و نگاه طولانى به روى او کر
د و او را سوگند داد که آنچه از تو مى پرسم راست بگو.
پس فرمود: آیا تو نبودى در میان جمعى از کودکان ، در کودکى
با ایشان بازى مى کردى و هر گاه تو را از دور مى دیدند مى گفتند:
آمد فرزند چراننده سگ ها؟ آن ملعون گفت : بلى . حضرت فرمود:
چون به سن جوانى رسیدى از جلوى راهبى گذشتى به تو نگاه تندى کرد
و گفت : اى شقى تر از پى کننده ناقه صالح .
گفت : بلى چنان بود.
باز حضرت فرمود: مادر تو، تو را خبر نداد
که در حیض به تو حامله شده بود؟
چون آن ملعون آن را شنید اضطرابى در سخنش به هم رسید
و آخر گفت : مادرم مرا چنین خبر داد.
پس حضرت فرمود:
شنیدم از رسول خدا (ص) که کشنده تو شبیه
است به یهود بلکه از یهود است
نشسته بودم ، گروهى از قبیله مراد به خدمت آن حضرت آمدند و
ابن ملجم در میان ایشان بود، پس آن گروه گفتند:
یا امیرالمؤ منین ! ابن ملجم را ما با خود نیاورده ایم ، بدون
اختیار ما، او با ما آمد و ما مى ترسیم که به شما
آسیبى بزند، و بر تو مى ترسیم از او.
حضرت به آن ملعون گفت : بنشین و نگاه طولانى به روى او کر
د و او را سوگند داد که آنچه از تو مى پرسم راست بگو.
پس فرمود: آیا تو نبودى در میان جمعى از کودکان ، در کودکى
با ایشان بازى مى کردى و هر گاه تو را از دور مى دیدند مى گفتند:
آمد فرزند چراننده سگ ها؟ آن ملعون گفت : بلى . حضرت فرمود:
چون به سن جوانى رسیدى از جلوى راهبى گذشتى به تو نگاه تندى کرد
و گفت : اى شقى تر از پى کننده ناقه صالح .
گفت : بلى چنان بود.
باز حضرت فرمود: مادر تو، تو را خبر نداد
که در حیض به تو حامله شده بود؟
چون آن ملعون آن را شنید اضطرابى در سخنش به هم رسید
و آخر گفت : مادرم مرا چنین خبر داد.
پس حضرت فرمود:
شنیدم از رسول خدا (ص) که کشنده تو شبیه
است به یهود بلکه از یهود است
حضرت امیرالمؤ منین (ع) فرستاد، عبدالرحمن بن ملجم در میان ایشان بود،
نامه اى که اسامى ایشان در آنجا نوشته شده بود در دست او بود،
چون حضرت نامه را گرفت و نام ها را خواند، به نام آن ملعون رسید
فرمود که ، تویى عبدالرحمن ؟ گفت : بلى .
حضرت امیرالمؤ منین فرمود: لعنت خدا بر عبدالرحمن باد.
آن ملعون گفت : یا امیرالمؤ منین من تو را دوست مى دارم .
حضرت فرمود: دروغ مى گویى به خدا سوگند که مرا دوست
نمى دارى ، پس او سه مرتبه قسم خورد بر دوستى آن حضرت
و حضرت سه مرتبه سوگند یاد کرد که مرا دوست نمى دارى .
آن ملعون گفت : یا امیرالمؤ منین سه مرتبه سوگند
یاد کردم که تو را دوست دارم باور نمى کنى .
حضرت فرمود: واى بر تو، حق تعالى ارواح را دو هزار سال
پیش از بدن ها خلق کرد، ایشان را در هوا ساکن گردانید،
پس آنها که در عالم ارواح با یکدیگر الفت گرفته اند و یکدیگر
را شناخته اند، در این عالم با یکدیگر موافقت و محبت دارند؛
و آنها که در آن عالم با یکدیگر الفت نداشته اند، در این عالم
با یکدیگر الفت ندارند؛ روح من روح تو را نمى شناسند و
در عالم ارواح با تو الفت نداشته است .
چون آن ملعون پشت کرد، حضرت فرمود: اگر کسى خواهد که نظر کند
به قاتل من ، نظر کند به این مرد.
بعضى از حاضران گفتند: یا امیرالمؤ منین چرا او را نمى کشى ؟
فرمود: بسیار عجیب است مى گویید که من کسى را بکشم که
هنوز مرا نکشته است