خاطرات یک جوان فرانسوی از حضور امام در نوفل لوشاتو
یک روز که از مدرسه به خانه برمیگشتم، شلوغی بیسابقهای در کوچهمان توجهم را جلب کرد. جلوی باغی که کمی آن طرفتر از خانهمان بود جمعیت زیادی ایستاده بودند. در میان جمعیت، خبرنگارانی به چشم میخوردند که دوربینهایشان را به گردن آویخته بودند و از پشت در چوبی و سبزرنگ باغ ، سرک میکشیدند. حس کنجکاوی من تحریک شده بود. داخل باغ اتفاقی افتاده بود.
خود را داخل جمعیت کردم، هر چه سرک کشیدم، چیزی نفهمیدم. از خبرنگاری پرسیدم، «اینجا اتفاقی افتاده؟» خبرنگار گفت: «هنوز نه، ولی از حالا به بعد اتفاقهای مهمی خواهد افتاد» و پرسید، «شما اهل این دهکده هستید؟» از حرفهای او چیزی سردر نیاوردم، جواب دادم، «بله، خانهمان کمی آنطرفتر است.» خبرنگار گفت: «به زودی دهکدهتان مشهورترین دهکده دنیا خواهد شد!»با تعجب پرسیدم: «متوجه نمیشوم. چه اتفاق مهمی قرار است در دهکده ما بیفتد که باعث شهرت آن میشود؟»
جواب داد: «تا به حال اسم آیتالله خمینی را شنیدهای؟» اسم برایم آشنا بود. بارها و بارها از رادیو تلویزیون اسمش را شنیده بودم و عکس او را هم در روزنامه دیده بودم.گفتم: «همان که رهبر مذهبی ایران است؟»گفت: «آفرین پسر، حالا او به این دهکده آمده و همسایه شماست.» با حالتی هیجانزده پرسیدم: «حالا شما برای چه اینجا جمع شدهاید؟ مگر قرار است بیرون بیاید؟»
خبرنگار پاسخ داد: «نه بیرون نمیآید ولی قرار است مصاحبه کند. منتظریم تا اجازه بدهد و به داخل باغ برویم.»
کنجکاویم باعث شد هر طور شده او را ببینم؛ کسی که هر روز عکسش در روزنامه چاپ میشد و تازه میتوانستم پیش همکلاسهایم پز بدهم.
پرسیدم: «اگر منتظر بمانم مرا راه میدهند؟» گفت: «نمیدانم» و با دست به آقایی که کنار در باغ ایستاده بود، اشاره کرد و گفت: «از او باید پرسید.» به طرف آن مرد رفتم و گفتم: «منزل ما چند خانه آن طرفتر است. من میتوانم آیتالله خمینی را از نزدیک ببینم؟» مرد گفت: «از آیتالله خمینی چه میدانی؟» گفتم: «این را میدانم که آیتالله خمینی رهبر مذهبی ایران است و هر روز عکسش را در روزنامه چاپ میکنند.» کمی فکر کرد و پرسید: «به غیر از شما کس دیگری هم هست؟» به خبرنگارها اشاره کردم و گفتم: «میبینید که اینها هم هستند، قول میدهم چند لحظه ایشان را ببینم و نظم جلسه را به هم نزنم.»
در باغ گشوده شد. آیتالله خمینی پیرمردی بود با لباس روحانی و پارچه سیاهی دور سر پیچیده بود. برای یک لحظه احساس کردم مسیح در مقابلم ایستاده است. اصلا نفهمیدم چگونه یک ساعت گذشت و وقت تمام شد. همچنان در بهت حیرت بودم که به خانه رفتم و به مادرم گفتم: «مادر میخواهی مسیح را از نزدیک ببینی؟»
میدانستم که اگر او را ببیند، احساس مرا پیدا میکند.
از مادر پرسیدم: «به نظر شما آمدن او به اینجا اشکال دارد؟» و او گفت: «نه، ولی پدرت دنبال یک جای آرام بود. حالا دیگر اینجا آرام نخواهد بود.»
پیشبینی مادر درست بود. وقتی پدر آمد بسیار عصبانی بود. کتش را درآورد و خودش را روی مبل رها کرد و با ناراحتی گفت: «امسال سال بدبیاری من است. هر جا میروم بدشانسی دنبالم میآید. آن از ورشکستگی شرکت، این هم از وضع اینجا.»
مادر خواست او را آرام کند و به او گفت: «خیلی طول نمیکشد. شاید تا چند روز دیگر وضع آرام شود.»
پدر با عصبانیت گفت: «خدا کند این طور باشد.» مادر ادامه داد: «توی روزنامه خواندم شاید چند روز دیگر به ایران برود.» و پدر با ناراحتی زمزمه کرد: «حالا چرا اینجا آمده؟ آن هم به این دهکده کوچک.»
چند روز تا تعطیلات کریسمس مانده بود. حوصله درس خواندن نداشتم. دائم در فکر او بودم، طوری بود که از نگاه کردن به او سیر نمیشدم، اما پدر از شدت عصبانیت قصد داشت به پلیس شکایت کند و میگفت: «ما هم حق و حقوقی داریم. چقدر باید عذاب بکشیم؟» دیگر نتوانستم سکوت کنم و گفتم: «الان مدتی است که او اینجاست، حتی یک بار به دیدنش نرفتی.» پدر با لبخندی تمسخرآمیز گفت: «او هم مثل بقیه کشیشهاست. حتما همهاش نصیحت میکند.» گفتم: «پدر مگر شما نگفتید زود قضاوت نکنم؟ من فکر میکردم شما یک فرد منطقی هستید. امروز یک سخنرانی دارد. به خاطر من هم که شده بیا برویم. اگر خوشتان نیامد برگردید.» پدر گفت: «چه وقت باید برویم؟» جواب دادم: «کمتر از نیم ساعت دیگر، او خیلی وقتشناس است.»
با پدر به محل سخنرانی رفتیم. به غیر از خبرنگارها، عده زیادی از مردم نیز آنجا بودند. برایم جالب بود. خیلی از آدمها حتی یک کلمه از صحبتهای او را نمیفهمیدند.
او که آمد همه به احترامش ایستادند. نگاهم به پدرم افتاد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. دیگر خیالم راحت شد. روزهای بعد با پدر برای شنیدن سخنرانیاش میرفتیم. دیگر عصبانی نبود.
***
شب تولد حضرت مسیح بود. همه دور درخت کاج جمع شده بودیم. زنگ در به صدا درآمد. یعنی چه کسی است، این وقت شب؟! پدر به سوی در رفت و من هم به دنبالش، مردی با چند شاخه گل و یک جعبه شیرینی بیرون خانه ایستاده بود. با خوشرویی سلام کرد و گل را جلوی پدر گرفت و گفت: «اینها از طرف آیتالله خمینی است. ایشان تولد حضرت مسیحع را به شما تبریک گفتند و از این که ممکن است حضورشان در دهکده موجب زحمت شما شده باشد، عذرخواهی کردند.»
پدر شیرینی و گل را گرفت و گفت: «از جانب ما از ایشان تشکر کنید.» پدر بی آن که چیزی بگوید به سمت اتاقش رفت و چند لحظه بعد صدای هقهق گریهاش شنیده شد. چیزی در درونش شکسته بود. برای اولین بار پدر بلند بلند گریه میکرد. به سوی مادر شتافتم و با خوشحالی گفتم، «مادر امسال از طرف مسیح برایمان هدیه فرستاده شد، گل و شیرینی.»