چند خاطره کوتاه از شهدای جهرم
شاهدان ابدی
برای ساخت خونه از هر جایی که ممکن بود پول قرض گرفته بودم.
حالا کم کم به موعد ازدواجم نزدیک می شدم و دیگه آه در بساط نداشتم.
دلم گرفته بود. رفتم سر قبر شهدای رضوان. حتی وقتی فاتحه می خوندم، از فکر بی پولی بیرون نیومده بودم.
سر قبر شهید علیرضا فاصله که رسیدم، بازهم مورد بی پولی از ذهنم گذشت و آنجا کمی بیشتر ماندم و سپس راهی منزل شدم.
به خونه که رسیدم مادرم دویست هزار تومن بهم داد و گفت: «محمد داداش شهید علیرضا اومد دم در خونه و این پول رو گذاشت برای تو.
قسم هم داده تا زمانی که مشکلت حل نشده، پول رو برنگردونی.
با خودم گفتم: «لعنت بر کسی که به شاهد بودن شهدا شک کنه!»
آزاده
پدرم تعمیرکار دوچرخه بود با چند سرعائله که راستش را بخواهید گاهی اوقات ازپس مخارج خانه بر نمی آمد. یادم هست یک سال خیلی از نظر مالی در مضیقه قرار گرفتیم و منصور با اینکه خیلی به درس و مدرسه علاقه داشت ، ترک تحصیل کرد وبرای کمک به پدرم و افزایش درآمد خانواده در کنار او مشغول به کار شد. به من که خواهر کوچکترش بودم وسایر خواهرها مرتب سفارش می کرد خوب درس بخوانیم و حجابمان را رعایت کنیم وما خواهرها راافتخار خودش می دانست. آنقدر آزاده و بی نیازاز دنیا واموال دنیوی زندگی می کرد که یک بارپس از مجروح شدن و انتقال به عقب جبهه وقتی به مدت پانزده روز دریکی ازبیمارستانهای مشهد بستری شده بود اولا ما را خبر نکرد ثانیا پول بنیاد را هم که معمولا به مجروحین می دادند تا خودشان را به شهرشان برسانند قبول نکرده بود . به جهرم که رسید ترکشهای کوچک را با وسایل خانگی مثل سوزن و چاقو از بدنش بیرون می کشید و با خنده می گفت اینها مروارید جبهه هستند و با همان حال هم به جبهه برگشت .عاشق امام خمینی و امام جمعه فقید شهرمان مرحوم سید حسین آیت اللهی بود طوری که بارها از او شنیدم : اگر قدراین دو نفر را ندانیم فردای قیامت باید جوابگوی خدا باشیم. در طول سال تحصیلی به جبهه می رفت و می آمد ولی از درس هم غفلت نمی کرد و یکی ازشاگردان ممتاز کلاس و دبیرستانشان بود.خلاصه بگویم که آزاده بود و حس کمک به دیگران داشت و از کنار مسائل به راحتی عبور نمی کرد،هر چه از دستش بر می آمد برای هر کس که لازم بود انجام می داد و نمی گفت به من چه ! حسی که امروز ما واقعا به آن نیاز داریم .اهل نماز شب بود و بیزار از غیبت و همین خصوصیات ممتاز هم باعث شد که خداوند بزرگ این جوان بسیجی را در شب 21 رمضان همزمان با شهادت مولایش علی(ع) به بارگاه ربوبی اش دعوت کند و او را همراه باسایر شهدای عملیات رمضان به سوی ملکوت اعلی پرواز دهد.(به نقل از خواهرشهید منصور شهریار زاده)
امداد غیبی
آقای قائدنیا یکی از همرزمان شهید علی اکبر رحمانیان می گفت : من این خاطره را میگویم و می دونم ممکنه خیلی ها باور نکنند ولی به خون همین شهید حاج اکبر قسم میخورم که این مسئله واقعیت دارد و من خودم با چشمان خودم دیدم. یک روز توی خط مقدم تنها در سنگر نشسته بودم. شب قبل عملیات شده بود.بچه های یک واحد دیگه حمله کرده بودند و دشمن را عقب رانده بودند و خط حالا دست واحد ما بود وما مشغول پدافند بودیم . صدای موتور حاج اکبر من رو به خودم آورد بعد از سلام و احوالپرسی حاجی گفت بلند شو با من بیا با هم یک جایی برویم . سر موتور رو به سمت عقب بر گرداند و ما به مناطقی که دیشب آزاد شده بود و پر از اجساد عراقی ها بود رسیدیم . حاجی رو کرد به من و گفت ما با چه سلاحهایی میجنگیم ؟ گفتم حاجی ما رو گرفتی ؟ گفت نه والله خدا وکیلی سلاحهای ما توی این جنگ چه چیزهایی هستند و ما اگر بخواهیم به سمت دشمن حمله کنیم و اون رو بکشیم چه اسلحه هایی داریم ؟ گفتم خب اینکه گفتن نداره معلومه دیگه تیر است و تفنگ و نارنجک و خمپاره و توپ و... گفت : نوع زخمی که این سلاحها بر بدن ایجاد میکنند میشناسی ؟ گفتم بله با با ، مثل اینکه یادت رفته ما چند ساله داریم توی جبهه میجنگیم که این سئوال ها رو از ما می پرسی !گفت حالا که به همه سئوالتم جواب دادی میخواهم یک سئوال دیگه ازشما بپرسم . گفتم شما که امروز ما رو گرفتی، یکی دیگه هم بپرس. گفت دیشب بچه های ما شمشیر، نیزه یا اینجور اسلحه های سرد با خودشون داشتند و با دشمن به صورت تن به تن در گیر شدند ؟ گفتم : نه بابا اصلا دوره این حرفها گذشته، هم من و هم خود شما تمام دیشب در جریان جزء به جزء عملیات بودیم و چنین موردی از هیچ جا گزارش نشده . گفت : خدا پدرت را بیامرزد حالا برو یک نگاهی به این اجساد بینداز ببینم قضاوت تو چیه ؟جلو رفتم و شروع به بازدید اجساد کردم بعضی از اجساد هم که با شکم روی زمین افتاده بودند برگرداندم. به خدا قسم از ده جسد، هشت نه تای آنها زخم گلوله و ترکش خمپاره یا نارنجک بر تنشون نداشتند بلکه شکافهای عمیقی مانند زخم شمشیر برداشته بودند و در اثر اون زخمها مرده بودند. از تعجب دهانم باز مانده بود . برای این که مطمئن شوم درست می بینم تعداد زیادی از اجساد دیگر هم ملاحظه کردم اکثرشان براثر زخم شمشیر کشته شده بودند. حاجی که هاج و واج بودن من را دید لبخندی زد و گفت : ها چیه تعجب کردی ؟ تو فکر می کنی ما و این چند تا بسیجی هستیم که داریم میجنگیم ؟ اون هم در مقابل این ارتش تا دندان مسلح ؟ نه بخدا اگر امدادهای غیبی خدا نبود ما یک لحظه هم تاب مقاومت در مقابل اینها را نداشتیم.
خدا رحمت کند حاج علی اکبر.توکل عجیبی به خدا داشت. همه چیز را در ید قدرت خداوند بزرگ و نیروی لا یزال او می دید و بس.
کلاس درس
به غیر از دو ساعت کلاس شنبه ، دوشنبه ها یک هفته در میان هم کلاس فیزیک داشتیم و آقای غضنفری دبیر دوست داشتنی و مهربان فیزیک آنقدر زیبا تدریس میکرد و با بچه ها خودمانی بود که برای کلاسش لحظه شماری می کردیم . کلاس شیرین فیزیک یکی از معدود کلاسهایی بود که ما میتوانستیم به شرط درس خواندن ، هر چه قدر دلمان می خواست شیطنت کنیم ، بالا و پایین بپریم و از سر و دوش همدیگر بالا برویم.از میان بچه های کلاس، مهدی از همه بیشتر شیطنت می کرد و دست همه ما را از پشت بسته بود و به قول معروف استاد آزار و اذیت بود.یک روز وقتی آقای غضنفری وارد کلاس شد متوجه پنکه سقفی شد که با هر چرخش دو نوع تاب دیگر هم می خورد و هر کدام از پره هایش به سمتی خم شده بود.مدتی خیره به پنکه نگاه کرد و گفت : من تعجب میکنم کدام یک از شما اساتید چنین پنکه ای را اختراع فرموده اید دست مریزاد. بفرمایید اولا کی این اختراع قرن را انجام داده، ثانیا چطور چنین زحمتی را متقبل شده؟بچه ها هر کدام چیزی گفتند . یکی گفت : آقا خواهش میکنیم این که قابل شما رو نداره.دیگری گفت : آقا ما رو دست کم گرفتی؟ سومی گفت : کلاس فیزیک هست و صد عیب شرعی. و....در آخر هم انگشت اتهام همه بچه ها طبق معمول به سمت استاد اعظم ، آقا مهدی دراز شد.آقای غضنفری گفت : به به استاد عزیز و مخترع گرامی چه عجب ! باز چشم ما به جمال حضرتعالی روشن شد.مهدی هم کم نیاورد و گفت : خواهش می کنم ، خوبی از خودتان است ما استادی مثل شما داریم. آقای غضنفری با لبخند گفت : خب استاد عزیز امروز شما باید به خاطر این دسته گلی که به آب دادید تمام مسائل درس آینه ها و عدسی ها را پای تخته سیاه حل بفرمایید. مهدی هم جواب داد ای به چشم! و مثل یک دبیر کارکشته تا آخرین مسئله را حل کرد و برای هر مسئله ای هم توضیح مفصلی داد.آقای غضنفری که کم آورده بود وهاج و واج به مهدی نگاه میکرد یک مرتبه گفت :" آفرین پسر، آفرین. دانش آموز اگر می خواد شیطنت هم بکنه باید مثل این آقا مهدی باشه ، از شما انتظار دارم مثل آقا مهدی باشید و اونو الگوی خودتان توی زندگی قرار بدهید، تشویقش کنید.صدای کف زدن و سوت بچه ها که بلند شد زنگ پایان کلاس هم خورد و ما با سر و صدای زیاد به سمت حیاط دبیرستان رفتیم.
دوهفته بعد که موعد کلاس فیزیک فرا رسید وقتی آقای غضنفری بار دیگر به کلاس ما آمد از ساکت بودن بچه ها تعجب کرد ولی تا خواست حرفی بزند متوجه عکسی شد که گوشه کلاس در میان قاب گلی گذاشته شده بود و زیر آن نوشته بود "شهید مهدی محبوبی فرد". بعد از یک سکوت طولانی آهی کشید و گفت: بچه ها هفته قبل به شما گفتم مثل مهدی باشید الان هم میگویم مثل مهدی مرد باشید هم درس بخوانید هم مردانه از شرفتان دفاع کنید.
ما زنده ایم
خبر شهادت محمود امیری در عملیات رمضان برای من که اون وقتها کودکی 11 ساله بیشتر نبودم و این معلم قرآن جلسات مسجد امام حسین (ع) جهرم را مانند برادر بزرگتر دوست داشتم بسیار تکان دهنده بود به طوری که شب و روز در فراق آن شهید بزرگوار گریه و بی تابی میکردم.
یکی از اون شبها در خواب محمود را دیدم که لباس بسیارزیبایی پوشیده و عطر خوشبویی زده بود.دست مرا گرفت و گفت بیا با هم پرواز کنیم. دوست داری چند جای خوب که تا حالا ندیدی نشانت بدهم ؟ من که در عالم خواب هم هنوز بیاد داشتم که او شهید شده گفتم ولی تو که شهید شده ای! مرده ای. خندید و ما در آسمانها پرواز کردیم تا به یک آبشار بزرگ رسیدیم .گفت این آبشار نیاگارا است .باز رفتیم گفت این قله اورست است، این قله کلیمانجارو است و...وبالاخره پس از سیاحت بسیار فرود آمدیم و او به من گفت: دیدی بهت گفتم ما زنده ایم! تو اینقدر ناراحت نباش جای ما خیلی از جای شما بهتر است.
صبح که از خواب بیدار شدم هیچ اثری از ناراحتی در خود احساس نمیکردم و این باعث تعجب خانواده و بخصوص مادرم شده بود.
پهلوان علی
علی واقعا مرد بود، یک جور غیرت ذاتی در این جوان بود که آدم را به خودش جذب می کرد .یک روز توی سنگرمان در اردوگاه 35 کیلومتری نشسته بودیم که از طرف فرماندهی خبر دادند عراقی ها یکی از سنگرهای انبار مهمات گردان را زده اند و موج انفجارممکن است به بقیه انبارها برسد و آنها را نابود کند.خیلی زود خودمان را به نزدیک محل حادثه رساندیم . ولی مگر می شد جلو رفت ! انفجار مهمات به قدری شدید بود که نزدیک شدن به پانصد متری انبار هم خطرناک بود چه رسد به اینکه بخواهیم مواد منفجره سایر انبارها را هم تخلیه کنیم . در این اوضاع و احوال یک دفعه علی برای این کار داوطلب شد و به بچه ها گفت : یادتون رفته ما چقدر در مضیقه هستیم ؟ مگر اینها همان مهماتی نیستند که ما با زحمت اونها را توی فتح خرمشهر به دست آوردیم ؟ من که میرم جلو ، توکل بر خدا . علی که حرکت کرد غیرت بچه ها هم به جوش آمد و همگی به کمکش رفتند و به سرعت انبارها را تخلیه کردند وباقی مهمات را به جای امن تری منتقل نمودند.(به نقل ازیکی از همرزمان شهید علی ترابفرد)
شب عملیات ... هنگام تسخیر خط اول دشمن در میدان مین آنها زمینگیر شده بودیم. شدت نور منورهای عراقی ها مانع پیشرویمان شده بود از طرف دیگر چند تن از رزمندگان هم بر اثر برخورد با مین شهید یا مجروح شده بودند .در آن میان صدای ناله ای توجه ما را به خود جلب کرد . وقتی دقت کردیم متوجه یکی از رزمندگان واحدهای عمل کننده قبل از خودمان شدیم که حدود شصت هفتاد متر جلو تر و درست وسط میدان مین افتاده بود. پای آن عزیز رزمنده در اثر برخورد با مین قطع شده بود و به شدت خونریزی می کرد ولی کاری از دست ما بر نمی آمد چون اگر کسی به طرف او می رفت ممکن بود خودش هم بر روی مینها رفته وگرفتار شود .چند دقیقه گذشت و کسی به او کمکی نکرد راستش خیلی جرات می خواست که کسی خارج از معبر در میدان مین و زیر آن همه تیر و خمپاره به سمت جلو برود و زخم او را ببندد ولی این بار هم علی داوطلب شد و گفت طاقت تحمل درد کشیدن این مجروح را ندارم و با یک یا علی ،سینه خیز به سمت رزمنده مجروح رفت . هر لحظه منتظر انفجار یک مین و شهادت علی بودیم ولی خوشبختانه او سلامت رسید ، زخم پای مجروح را با یک باند بست ، او را بر پشت خودش گرفت و به سمت عقب برگشت و در نهایت آن رزمنده مجروح را به امدادگران تحویل داد. (به نقل ازیکی از همرزمان شهید علی ترابفرد)
بعد از عملیات...وقتی توی اتوبوس کنار برادر بزرگترم شهید علی نشسته بودم واز اهواز به جهرم باز می گشتیم , علی رو به من کرد و گفت : حالا که ما بعد از عملیات داریم به شهرمان برمی گردیم بخاطر جهادی که در راه خدا کرده ایم انشاالله خداوند گناهان ما را بخشیده و ما پاک شده ایم . بیا به هم قول بدهیم که این پاکی را نگه داریم و دیگر گرد گناه نگردیم و زحمات خودمان را به هدر ندهیم. او چندی بعد همان طور که میخواست پاک از این دیار خاکی پر کشید و به شرف شهادت نایل شد.ما ماندیم و هزاران حسرت و آه.( به نقل از حاج محمد ترابفرد)
اخلاص عمل
زنگ در حیاط که زده شد به سرعت به سمت در دویدم . در را که باز کردم چشمم به ابراهیم افتاد که بعد از چند ماه از جبهه برگشته بود. با خوشحالی کیف مسافرتی را از او گرفتم و یک راست به اتاق انباری بردم احوال پرسیهای اولیه که تمام شد و ابراهیم از خستگی سفر خوابش برد من نتوانستم جلو کنجکاوی بچگانه خودم را بگیرم و آرام به سراغ کیفش رفتم تا ببینم از آن پوکه های فشنگی که دوست داشتم و چند بار موقع تماس تلفنی سفارش آوردنش را کرده بودم برایم آورده یا نه؟ هرچه گشتم پوکه ای پیدا نشد ولی چند برگ که روی آنها آرم یکی از بیمارستانهای اهواز داشت را پیدا کردم و فورا به مادر و خواهرها و برادر بزرگترم نشان دادم . همگی نگران موضوع شده بودند. بار دیگر خاطره برادر شهیدم و بستری شدنهای مکرر و بی خبر او بعد از عملیاتها برای همه تداعی شده بود . از خواب که بیدار شد مادر و برادرم با اصرار زیاد از او خواستند که حقیقت قضیه این برگه ها را بگوید ولی او چیزی بروز نمی داد و می گفت : مورد خاصی نبوده، من فقط کمی مجروح شدم که الحمدلله به خیر گذشت حالا هم که از بیمارستان مرخص شده ام و ده روز پیش شما هستم. اما مادرم قانع نشد و تمام این ده روز مواظب حرکات ابراهیم بود . ما می دیدیم که موقع خواب اصلا به پشت نمی خوابد و هنگام نشستن راحت نیست و مرتبا جابجا میشود. روز آخر مرخصی بالاخره گریه ها و قسم دادن های مادر اثر کرد و ابراهیم فقط به شرط اینکه مانع بازگشت او به جبهه نشوند اجازه داد مادرم کمرش را ببیند. مادرم بعدا گفت : تمام کمر و باسن بچه ام سوخته بود و این بچه در این مدت به ما چیزی نمی گفت.(به نقل از برادر شهید ابراهیم نجاتی)
حق مردم
زمستان سردی بود ، رو به شمال بودن منزل ما هم مزید علت شده بود تا خانواده ما طعم سرما را بیشتر حس کنند.سالهای دهه شصت، به علت کمبود امکانات ناشی از جنگ ، همه چیز کارتی و کوپنی بود نفت هم یکی از اجناسی بود که بصورت سهمیه ای بین مردم تقسیم می شد. هر ماه مسئول توزیع نفت با وانت مخزن دارش به کوچه های تنگ محله ما سر میزد ، کارتها را می گرفت و پس از مهر و امضا کردن قسمتی از کارت که مخصوص همان ماه بود، درازای هر نفر از اعضای خانوار یک یا دو حلب بیست لیتری نفت سفید می داد .ولی این مقدار کفاف مصارف روزمره که شامل تنظیم دمای خانه و گاهی اوقات پخت و پز و گرم کردن آب حمام هم می شد نمی داد بنابراین بعضی از همسایه ها شروع به تقلب کردند. اونها قسمت نوشته شده کارت را با صابون پاک می کردند و به بهانه اینکه موقع تقسیم نفت ماه گذشته در منزل حضور نداشته اند ، یک بار دیگر سهمیه نفت خود را از مرد ساده دل نفت فروش می گرفتند. از شما چه پنهان من هم که اون روزها پسر بچه ده ساله ای بیشتر نبودم بعد از دیدن این موضوع به فکر تقلب افتادم و قضیه را با خواهرهای بزرگتر م در میان گذاشتم غافل از اینکه برادرم هم دارد این مطلب را می شنود ، محمد رضا گرچه فقط دو سال از من بزرگتر بود ولی خیلی تقید داشت . او بعد از شنیدن این مطلب ، حسابی به هم ریخت و با من و خواهرها دعوا کرد. معتقد بود حق ما از نفت سفید همان مقدار است که به ما می دهند و بقیه مربوط به بیت المال مسلمین و سایر مردم است و اگر ما در اینجا با حقه و کلک نفت بیشتری بگیریم ممکن است در جای دیگر به همان اندازه کمبود ایجاد شده و شخص نیازمندی از حقش محروم شود.خلاصه بگویم آن قدر در گوش ما خواند که از آن کار منصرف شدیم و از فکر گرفتن نفت اضافی بیرون آمدیم.(نقل از برادر شهید محمد رضا رحمانیان)
ایثار
هنوز حرفم تمام نشده بود که دیدم یکی بلند شد وبه سرعت به طرف دشمن رفت . . تیرهایی که به اطرافش می خورند گل ولای را پراکنده می کردند و من فقط می توانستم سروگردن او را ببینم .پرسیدم کی بود که رفت؟ بچه ها گفتند : "قدرت" است .
به هیچ وجه نمی خواستم اوبرود . یکی از نیروهای زرنگ گردان بود و ما خیلی به او احتیاج داشتیم ولی او ایثار کرد و رفت. با این کار" قدرت" تمرکز آتش دشمن به سمت او متوجه شد و ما توانستیم ازجا بلند شده و به خط بزنیم .به جرأت می گویم که پیروزی ما در آن لحظه، مرهون شجاعت شهید بزرگوار "قدرت اله رحمانیان" بود
دلسوز جوانان
آقای حسن رحمانیان پسر عمو و یار دیرین حاج اکبررحمانیان می گفت : من و جلیل مطهر نیا در منطقه دارخوین در خدمت رزمندگان بودیم. یک شب ساعت دوازده نیمه شب که خسته از ماموریتهای محوله برگشته بودیم ، مقدار زیادی پماد معروف به پماد سنگر به تن خودمان مالیدیم تا از شر پشه ها در امان باشیم و بتوانیم چند ساعتی استراحت کنیم. به محض اینکه چشمانمان سنگین شد پیکی از فرماندهی ما را صدا زد و گفت شما دو نفر سریع خودتان را به سنگر فرماندهی برسانید حاج اکبر و خلیل مطهرنیا با شما کار دارند. فورا آماده شدیم و به آنجا رفتیم . در سنگر فرماندهی حاج اکبر و خلیل منتظر ما بودند و زود به سر اصل قضیه رفتند . موضوع ازاین قرار بود که به آنها خبر داده بودند پنج نفر از بچه بسیجی های دانش آموز جهرمی باب مراوده را با افراد ناباب باز کرده و با آنها رفت و آمد می کنند . حاج اکبر به من گفت : امشب همینجا بخواب صبح زود با شما کار دارم .جلیل هم مامور شد برای هر پنج نفر از اون بچه ها از طرف حاج اکبر و خلیل بصورت جداگانه نامه بنویسد و از آنها بخواهد دست از اینگونه رفت و آمدها بردارند .جلیل تا دیر وقت نشست و نامه ها را آماده کرد . بعد از نماز صبح خود حاج اکبر با ماشین فرماندهی مرا به اهواز رساند ، برایم بلیط اتوبوس به مقصد جهرم گرفت و به دستم داد و گفت : به جهرم برو این پنج نفر را پیدا کن نامه ها را به آنها بده و جواب نامه ها را بگیر و بیاور، هیچ تاخیری هم در این کار نکن.
بعد از 13 -14 ساعت به جهرم رسیدم و فورا به سراغ تک تک بچه ها رفتم ، نامه ها را رساندم و پیغام حاجی را به آنها دادم . چهار نفراز آنها جواب نامه را دادند و گفتند ما خودمان هم به اهواز می آییم و حضورا خدمت حاجی می رسیم .آنها به قولشان عمل کردند و عاقبت به خیر شدند ولی نفر پنجم بی اعتنایی کرد وبعدها در دام اعتیاد و دزدی و خلاف افتاد و عاقبت به شر شد.می خواهم بگویم این دو شهید چقدر برای هدایت جوانان کوشش و دلسوزی می کردند.