برخورد آیت الله شاه آبادی بامعلم موسیقی
يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۲۴ ب.ظ

عموما مردم غرق در زندگی روزمره میشوند و درگیر عادات
میگردند که دلایل بسیاری را میتوان برای آن برشمرد؛ یکی از آن موارد این
است که آنها افق بالاتری را برای خود متصور نیستند که با حرکت به سوی آن
موجبات رشد خویش را فراهم آورند.
یکی از مواردی که این افق اعلی را در معرض انسان قرار میدهد، همنشینی با علما است که موجب میشود آدمی خود را نیز بالا بکشد و سعی در نزدیک شدن به آن عالم کند.
در همین زمینه به بررسی ابعاد مختلف زندگی آیت الله میرزا محمدعلی شاهآبادی پرداختیم.
حکایت اول
به دفعات میدیدم وقتی آقا سر از سجده بر میدارد اشک از چشمانش سرازیر شده بود به طوری که همه صورت را خیس کرده بود و نورانیت عجیبی در صورت ایشان مشاهده میشد.(۱)
حکایت دوم
یک روز بعد از نماز جماعت مردی روستایی به خدمت آیت الله شاهآبادی رسید و گفت: هر وقت من نمازم را به شما اقتدا میکنم، سیدی را میبینم که جلوتر از شما به نماز میایستند. آقا از او پرسید شغل شما چیست؟ مرد گفت: کشاورزی هستم که از یکی از روستاهای ورامین محصولات خود رابه شهر آورده و میفروشم.
آقا پرسیدند غذا چه میخوری؟ روستایی پاسخ داد از محصولات خودم. روز بعد همان مرد خدمت آقای شاه آبادی رسید و عرض کرد که من امروز آن سید را ندیدم، آقای شاه آبادی پرسیدند: امروز غذا چه خوردهای؟ مرد روستایی پاسخ داد که از بازار تهیه کردهام. آقای شاه آبادی فرمود، به همین دلیل است که آن سید را ندیدی.(۲)
حکایت سوم
دوست ما حاج محمد به زیارت حضرت رضا(ع) میرود و از حضرت سه حاجت طلب کرد. حاج محمد میگوید در عالم رویا امام رضا(ع) به سئوالاتم جواب دادند، سئوالاتم در مورد مال و فرزند و خمس مالم بود. حضرت در جواب به من فرمودند: «فرزند مال خودت و حلالزاده است و اموال تو نیز پاک است و خمس مالت را هم شخصی از تو خواهد گرفت».
به این ترتیب حاج محمد به تهران بازگشت. روزی با دوستان خود در شبستان نشسته بود، آیت الله شاه آبادی از در وارد شد و به حاج محمد اشاره کرد و خمس را از او طلب کرد. حاج محمد که سهم خمسش را که همراه داشت به آقا تحویل داد.(۳)
حکایت چهارم
یکی از دوستانم به نام آقای قهرمانی جهت تحصیل علم از قوچان به تهران میآید ایشان یک شب خواب میبیند. حضرت علی(ع) به ایشان میفرماید: «ثُمَ قُم فَاستَقِم». وقتی از خواب بیدار میشود با خود میگوید باید کسی را پیدا کنم که بتوانم بهره کافی از او ببرم.
آن روز وقتی وارد شبستان مسجد جامع میشود روحانی را میبیند که مشغول تدریس است. همان لحظه جملهای را که از حضرت علی(ع) در خواب شنیده بود از زبان آن روحانی جاری میشود. با شنیدن این کلام عزم را جزم میکند و برای تحصیل علم خدمت آن روحانی میرسد، آن روحانی کسی جز آیت الله شاهآبادی نبوده است و ایشان تا آخر از شاگردان آیت الله شاهآبادی میمانند.(۴)
حکایت پنجم
در زمان قدیم حمامهای عمومی دارای خزینه بود، روزی آیت الله شاهآبادی به حمام رفته بود، پس از شست و شوی خود وارد خزینه شده و بعد از آبکشی بدن بیرون آمد؛ چون میخواستند از سطح حمام بگذرند احتیاط میکردند آبهای کثیف بر بدنشان نریزد، سرهنگی که او نیز در حمام بود چون احتیاط وی را دید زبان طعنه و تمسخر گشود و به او اهانت کرد. مرحوم شاهآبادی از این تمسخر و طعن خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راه خود ادامه دادند.
فردای آن روز مشغول تدریس بودند که صدای عدهای که جنازهای را حمل میکردند شنیدند. پرسیدند چه خبر شده است؟ اطرافیان جواب دادند که آن سرهنگی که دیروز در حمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سرزبانش تاول زد و درد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه دکترها هم سودی نبخشید و در کمتر از ۲۴ ساعت، زهر کلامش زهری برجانش شد و از دنیا رفت.
بعدها هر وقت که آیت الله شاهآبادی از این قضیه یاد میکردند، متاثر و ناراحت میشدند و میفرمودند: ای کاش آن روز در حمام به او پرخاش کرده و ناراحتی خود را بروز میدادم تا گرفتار نمیشد.(۵)
حکایت ششم
من بچه که بودم، مکبر مرحوم آیت الله العظمی شاهآبادی در مسجد جامع بازار بودم، ایشان به قدری در خواندن حمد و سوره در نماز حالت روحانی و ملکوتی پیدا میکردندکه من با همان عالم کودکی که داشتم جذب این حمد و سوره خواندن ایشان میشدم و معنویت و روحانیت ایشان در نماز فوق العاده مرا مجذوب میکرد، به گونهای که یادم میرفت تکبیر را بگویم.(۶)
حکایت هفتم
از آیت الله میرزا هاشم آملی نقل شده است که یکی از خصایص استاد ما این بود که رحم و عطوفت و اخلاق اجتماعی ایشان در میان مردم طور خاصی بود و به این جهت، از علمای دیگر امتیاز داشتند. اگر به ایشان میگفتی سیوطی درس بگو، سیوطی میگفت. امثله هم می گفت، رسائل و مکاسب هم میگفت. لذا قدر ایشان بر اثر این تواضع و فروتنی که نشات گرفته از عطوفت ایشان بود، مجهول مانده است. وقتی ما آمدیم قم، تقاضا کردیم که ایشان درسی نگویند الا درس خارج. (۷)
حکایت هشتم
همیشه آقای شاهآبادی قبل از اذان صبح برای نماز شب به مسجد میآمدند، یک شب که برف زیادی آمده بود، آقای شاهآبادی پشت در میمانند و همانجا برفهای پشت در مسجد را کنار میزدند و تا اذان صبح به نماز شب میایستند. موقع اذان که خادم در را باز می کند و میبیند آقا نماز را پشت در خوانده، عذرخواهی میکند، آقا میگوید تو خواب بودی و تکلیفی بر تو نیست. (۸)
حکایت نهم
از حاج اسماعیل دولابی نقل شده:
مرحوم شاهآبادی حیای زیادی داشت. من عالم خیلی دیدهام، با مرحوم شاه آبادی هم زیاد محشور بودم، بارها به منزل ما میآمدند. هیچ کس از علما را مثل او ندیدم که با آن همه علم، حیایش به این زیادی باشد. اگر در بین راه یک بچه جلوی ایشان را میگرفت و یک ساعت از ایشان سئوال میکرد، میایستاد و به سئوالاتش پاسخ میداد و حیا مانع میشد که صحبت را قطع کند و به راهش ادامه دهد. (۹)
حکایت دهم
من حدود شصت سال پیش، آیت الله شاهآبادی را درک کردم و در مجالس اخلاق و روضه ایشان شرکت می کردم. روزی به محض دیدن ایشان در مسجد، خواستم دست ایشان را ببوسم، ایشان مانع شده و فرمودند: «دستم را نبوس، حرفم را گوش بده، سخنم را بشنو». (۱۰)
حکایت یازدهم
در نزدیکی منزل ایشان در خیابان امیرکبیر، دکتری بود به نام ایوب که برای دخترانش معلم موسیقی آورده بود و صدای موسیقی بلند بود، به گونهای که از صدای آن همسایهها ناراحت بودند. ایشان برای دکتر پیغام فرستاد و از او خواست که از این کار دست بردارد، اما دکتر جواب داده بود که من این کار را ترک نمیکنم و شما هر اقدامی که میخواهید بکنید.
مرحوم شاه آبادی تا روز جمعه صبر کردند و آنگاه در جلسه روز جمعه که در مسجد شاه سابق تشکیل شده بود، به مردم گفتند خوب است از این به بعد هر کس از این خیابان عبور میکند چون به مطب دکتر رسید، داخل مطب شده و سلام کند و آنگاه با خوشرویی از او بخواهد که آن عمل خلاف را ترک کند.
از آن پس هر کس از جلوی مطب عبور می کرد برای انجام وظیفه شرعی خود، داخل مطب میشد و سلام کرده و موضوع را با زبان خوش در میان میگذاشت و خارج میشد. چند روز به این منوال گذشت و دکتر هر روز با صدها مراجعه کننده مواجه میشد که همگی یک مطلب را به او تذکر میدادند. وی دید اگر بخواهد به لجاجت خود ادامه دهد نه تنها باید مطب خود را تعطیل کند بلکه مجبور است از آن خیابان هم کوچ کند. از این رو دست از ایجاد مزاحمت برداشته، جلسه آموزش موسیقی دخترانش را تعطیل کرد.
آیت الله شاه آبادی در یکی از روزها که به طرف مسجد میرفت دکتر ایوب را دید که به طرف او میآید، وقتی دکتر نزدیک شد، از شدت خنده نمیتوانست سلام کند و بالاخره پس از احوالپرسی گفت: «آقای شاهآبادی با قدرت ملت کار را تمام کردی و من گمان میکردم شما به مراجع قانونی و محاکم قضایی مراجعه میکنید که من به سادگی میتوانستم جواب آنها را بدهم و هرگز درباره این روش مردمی نیاندیشیده بودم.»(۱۱)
پینوشتها:
۱. حاج محسن لبانی، مُکبر مرحوم شاهآبادی سه سال قبل از رحلتشان در مسجد جامع بازار
۲. به نقل از آقای محمدرضا خوشدل، خادم مسجدجامع بازار
۳. به نقل از آقای محمود میثم، از کسبه مسجد جامع بازار
۴. سیدرضا وفابخش، همسر خواهر آقای شاهآبادی، از کسبه بازار
۵. آسمان عرفان، شماره ۷۱ از مجموعه دیدار با ابرار معاونت پژوهشی سازمان تبلیغات اسلامی، محمد علی محمدی، چاپ اول ۱۳۷۴، صفحه ۱۲۵، به نقل از آیت الله محمد شاهآبادی
۶. به نقل از حاج مهدی فداقی، مکبر مسجد جامع بازار
۷. عارف کامل، صفحه ۱۲
۸. به نقل از محمود میثم قناد از کسبه مسجد جامع بازار
۹. عارف کامل، صفحه ۷۶، ۷۷
۱۰. به نقل از آقای حسین مرآتی
۱۱. عارف کامل

یکی از مواردی که این افق اعلی را در معرض انسان قرار میدهد، همنشینی با علما است که موجب میشود آدمی خود را نیز بالا بکشد و سعی در نزدیک شدن به آن عالم کند.
در همین زمینه به بررسی ابعاد مختلف زندگی آیت الله میرزا محمدعلی شاهآبادی پرداختیم.
حکایت اول
به دفعات میدیدم وقتی آقا سر از سجده بر میدارد اشک از چشمانش سرازیر شده بود به طوری که همه صورت را خیس کرده بود و نورانیت عجیبی در صورت ایشان مشاهده میشد.(۱)
حکایت دوم
یک روز بعد از نماز جماعت مردی روستایی به خدمت آیت الله شاهآبادی رسید و گفت: هر وقت من نمازم را به شما اقتدا میکنم، سیدی را میبینم که جلوتر از شما به نماز میایستند. آقا از او پرسید شغل شما چیست؟ مرد گفت: کشاورزی هستم که از یکی از روستاهای ورامین محصولات خود رابه شهر آورده و میفروشم.
آقا پرسیدند غذا چه میخوری؟ روستایی پاسخ داد از محصولات خودم. روز بعد همان مرد خدمت آقای شاه آبادی رسید و عرض کرد که من امروز آن سید را ندیدم، آقای شاه آبادی پرسیدند: امروز غذا چه خوردهای؟ مرد روستایی پاسخ داد که از بازار تهیه کردهام. آقای شاه آبادی فرمود، به همین دلیل است که آن سید را ندیدی.(۲)
حکایت سوم
دوست ما حاج محمد به زیارت حضرت رضا(ع) میرود و از حضرت سه حاجت طلب کرد. حاج محمد میگوید در عالم رویا امام رضا(ع) به سئوالاتم جواب دادند، سئوالاتم در مورد مال و فرزند و خمس مالم بود. حضرت در جواب به من فرمودند: «فرزند مال خودت و حلالزاده است و اموال تو نیز پاک است و خمس مالت را هم شخصی از تو خواهد گرفت».
به این ترتیب حاج محمد به تهران بازگشت. روزی با دوستان خود در شبستان نشسته بود، آیت الله شاه آبادی از در وارد شد و به حاج محمد اشاره کرد و خمس را از او طلب کرد. حاج محمد که سهم خمسش را که همراه داشت به آقا تحویل داد.(۳)
حکایت چهارم
یکی از دوستانم به نام آقای قهرمانی جهت تحصیل علم از قوچان به تهران میآید ایشان یک شب خواب میبیند. حضرت علی(ع) به ایشان میفرماید: «ثُمَ قُم فَاستَقِم». وقتی از خواب بیدار میشود با خود میگوید باید کسی را پیدا کنم که بتوانم بهره کافی از او ببرم.
آن روز وقتی وارد شبستان مسجد جامع میشود روحانی را میبیند که مشغول تدریس است. همان لحظه جملهای را که از حضرت علی(ع) در خواب شنیده بود از زبان آن روحانی جاری میشود. با شنیدن این کلام عزم را جزم میکند و برای تحصیل علم خدمت آن روحانی میرسد، آن روحانی کسی جز آیت الله شاهآبادی نبوده است و ایشان تا آخر از شاگردان آیت الله شاهآبادی میمانند.(۴)
حکایت پنجم
در زمان قدیم حمامهای عمومی دارای خزینه بود، روزی آیت الله شاهآبادی به حمام رفته بود، پس از شست و شوی خود وارد خزینه شده و بعد از آبکشی بدن بیرون آمد؛ چون میخواستند از سطح حمام بگذرند احتیاط میکردند آبهای کثیف بر بدنشان نریزد، سرهنگی که او نیز در حمام بود چون احتیاط وی را دید زبان طعنه و تمسخر گشود و به او اهانت کرد. مرحوم شاهآبادی از این تمسخر و طعن خیلی ناراحت شدند، اما چیزی نگفتند و به راه خود ادامه دادند.
فردای آن روز مشغول تدریس بودند که صدای عدهای که جنازهای را حمل میکردند شنیدند. پرسیدند چه خبر شده است؟ اطرافیان جواب دادند که آن سرهنگی که دیروز در حمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سرزبانش تاول زد و درد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه دکترها هم سودی نبخشید و در کمتر از ۲۴ ساعت، زهر کلامش زهری برجانش شد و از دنیا رفت.
بعدها هر وقت که آیت الله شاهآبادی از این قضیه یاد میکردند، متاثر و ناراحت میشدند و میفرمودند: ای کاش آن روز در حمام به او پرخاش کرده و ناراحتی خود را بروز میدادم تا گرفتار نمیشد.(۵)
حکایت ششم
من بچه که بودم، مکبر مرحوم آیت الله العظمی شاهآبادی در مسجد جامع بازار بودم، ایشان به قدری در خواندن حمد و سوره در نماز حالت روحانی و ملکوتی پیدا میکردندکه من با همان عالم کودکی که داشتم جذب این حمد و سوره خواندن ایشان میشدم و معنویت و روحانیت ایشان در نماز فوق العاده مرا مجذوب میکرد، به گونهای که یادم میرفت تکبیر را بگویم.(۶)
حکایت هفتم
از آیت الله میرزا هاشم آملی نقل شده است که یکی از خصایص استاد ما این بود که رحم و عطوفت و اخلاق اجتماعی ایشان در میان مردم طور خاصی بود و به این جهت، از علمای دیگر امتیاز داشتند. اگر به ایشان میگفتی سیوطی درس بگو، سیوطی میگفت. امثله هم می گفت، رسائل و مکاسب هم میگفت. لذا قدر ایشان بر اثر این تواضع و فروتنی که نشات گرفته از عطوفت ایشان بود، مجهول مانده است. وقتی ما آمدیم قم، تقاضا کردیم که ایشان درسی نگویند الا درس خارج. (۷)
حکایت هشتم
همیشه آقای شاهآبادی قبل از اذان صبح برای نماز شب به مسجد میآمدند، یک شب که برف زیادی آمده بود، آقای شاهآبادی پشت در میمانند و همانجا برفهای پشت در مسجد را کنار میزدند و تا اذان صبح به نماز شب میایستند. موقع اذان که خادم در را باز می کند و میبیند آقا نماز را پشت در خوانده، عذرخواهی میکند، آقا میگوید تو خواب بودی و تکلیفی بر تو نیست. (۸)
حکایت نهم
از حاج اسماعیل دولابی نقل شده:
مرحوم شاهآبادی حیای زیادی داشت. من عالم خیلی دیدهام، با مرحوم شاه آبادی هم زیاد محشور بودم، بارها به منزل ما میآمدند. هیچ کس از علما را مثل او ندیدم که با آن همه علم، حیایش به این زیادی باشد. اگر در بین راه یک بچه جلوی ایشان را میگرفت و یک ساعت از ایشان سئوال میکرد، میایستاد و به سئوالاتش پاسخ میداد و حیا مانع میشد که صحبت را قطع کند و به راهش ادامه دهد. (۹)
حکایت دهم
من حدود شصت سال پیش، آیت الله شاهآبادی را درک کردم و در مجالس اخلاق و روضه ایشان شرکت می کردم. روزی به محض دیدن ایشان در مسجد، خواستم دست ایشان را ببوسم، ایشان مانع شده و فرمودند: «دستم را نبوس، حرفم را گوش بده، سخنم را بشنو». (۱۰)
حکایت یازدهم
در نزدیکی منزل ایشان در خیابان امیرکبیر، دکتری بود به نام ایوب که برای دخترانش معلم موسیقی آورده بود و صدای موسیقی بلند بود، به گونهای که از صدای آن همسایهها ناراحت بودند. ایشان برای دکتر پیغام فرستاد و از او خواست که از این کار دست بردارد، اما دکتر جواب داده بود که من این کار را ترک نمیکنم و شما هر اقدامی که میخواهید بکنید.
مرحوم شاه آبادی تا روز جمعه صبر کردند و آنگاه در جلسه روز جمعه که در مسجد شاه سابق تشکیل شده بود، به مردم گفتند خوب است از این به بعد هر کس از این خیابان عبور میکند چون به مطب دکتر رسید، داخل مطب شده و سلام کند و آنگاه با خوشرویی از او بخواهد که آن عمل خلاف را ترک کند.
از آن پس هر کس از جلوی مطب عبور می کرد برای انجام وظیفه شرعی خود، داخل مطب میشد و سلام کرده و موضوع را با زبان خوش در میان میگذاشت و خارج میشد. چند روز به این منوال گذشت و دکتر هر روز با صدها مراجعه کننده مواجه میشد که همگی یک مطلب را به او تذکر میدادند. وی دید اگر بخواهد به لجاجت خود ادامه دهد نه تنها باید مطب خود را تعطیل کند بلکه مجبور است از آن خیابان هم کوچ کند. از این رو دست از ایجاد مزاحمت برداشته، جلسه آموزش موسیقی دخترانش را تعطیل کرد.
آیت الله شاه آبادی در یکی از روزها که به طرف مسجد میرفت دکتر ایوب را دید که به طرف او میآید، وقتی دکتر نزدیک شد، از شدت خنده نمیتوانست سلام کند و بالاخره پس از احوالپرسی گفت: «آقای شاهآبادی با قدرت ملت کار را تمام کردی و من گمان میکردم شما به مراجع قانونی و محاکم قضایی مراجعه میکنید که من به سادگی میتوانستم جواب آنها را بدهم و هرگز درباره این روش مردمی نیاندیشیده بودم.»(۱۱)
پینوشتها:
۱. حاج محسن لبانی، مُکبر مرحوم شاهآبادی سه سال قبل از رحلتشان در مسجد جامع بازار
۲. به نقل از آقای محمدرضا خوشدل، خادم مسجدجامع بازار
۳. به نقل از آقای محمود میثم، از کسبه مسجد جامع بازار
۴. سیدرضا وفابخش، همسر خواهر آقای شاهآبادی، از کسبه بازار
۵. آسمان عرفان، شماره ۷۱ از مجموعه دیدار با ابرار معاونت پژوهشی سازمان تبلیغات اسلامی، محمد علی محمدی، چاپ اول ۱۳۷۴، صفحه ۱۲۵، به نقل از آیت الله محمد شاهآبادی
۶. به نقل از حاج مهدی فداقی، مکبر مسجد جامع بازار
۷. عارف کامل، صفحه ۱۲
۸. به نقل از محمود میثم قناد از کسبه مسجد جامع بازار
۹. عارف کامل، صفحه ۷۶، ۷۷
۱۰. به نقل از آقای حسین مرآتی
۱۱. عارف کامل
