اقامه نماز اول وقت زیر آتش دشمن
خاطرات کوتاهی از شهدای دفاع مقدس
گرماگرم تک و پاتک، آنجا که از زمین و آسمان آتش میریخت، ایستاد به نماز. کسی باور نمیکرد جایی که عراقیها داشتند با تانک میچسبیدند به خاکریز ما، یکی پیدا بشود و نماز اول وقت بخواند. (شهید چیت سازیان)

رتبه اول دانشگاه تورنتوی کانادا را به دست آورده بود. وقتی درسش تمام شد، آمد ایران. تصمیم گرفت برود جبهه.
گفتم: شما تازه ازدواج کردی، یک مدت بمان و نرو جبهه.
گفت: نه مادر! من پول این مملکت را در کانادا خرج کردم تا درسم تمام شده. وظیفهی شرعیام این است که بروم جبهه و به اسلام و مردم خدمت کنم... (مهندس شهید حسن آقاسی زاده)
***
شهید احمد کشوری، عاشق امام بود. بعد از انقلاب، برای امام، کسالت قلبی پیش آمد. احمد در سفر بود که این را شنید. در مسیر، وقتی خبر را شنید، از ناراحتی، ماشین را نگه داشت و شروع کرد به گریه کردن.
میگفت: خدایا از عمر ما بکاه و به عمر امام خمینی بیفزا ... وقتی رسید تهران، رفت بیمارستان و گفت: آمادهام قلبم را به امام هدیه کنم ... (شهید احمد کشوری)
***
میگفت: خجالت میکشم، خیلی در حق خانوادهام کوتاهی کردم. کمتر پدری کردهام، فرصتش کم بود وگرنه خیلی دلم میخواست...
یک روز در زدند. پیک، نامه آورده بود. قلبم ریخت که نکند شهید شده باشد. پاکت را باز کردم، دیدم یک انگشتر عقیق برایم فرستاده و روی یک برگه هم نوشته بود: به پاس صبرها و تحملهای تو ... (شهید صیاد شیرازی)
***
نماز شبش را که میخواند، تا صبح بیدار میماند. ما را هم برای نماز بیدار میکرد. بعد از نماز با بچهها ورزش میکردیم و نهایتاً میرفت سر کار. هر روز صبح، نیم ساعت تا سه ربع وقت میگذاشت برای بچهها، به آنها میگفت درباره هر چی دوست دارید حرف بزنید. روزهای جمعه هم میآمد و میگفت: امروز میخواهم یک کار خیر انجام بدهم. بعد وضو میگرفت و میرفت توی آشپزخانه. در را میبست و شروع میکرد به شستن ظروف و ... (خاطرهای از زندگی شهید صیاد شیرازی)
***

گرماگرم تک و پاتک، آنجا که از زمین و آسمان آتش میریخت، ایستاد به نماز.
کسی باور نمیکرد جایی که عراقیها داشتند با تانک میچسبیدند به خاکریز ما، یکی پیدا بشود و نماز اول وقت بخواند. (شهید چیت سازیان)
***
ترکشی به سینهاش نشسته بود. برده بودنش برای آخرین عمل جراحی. قبل از عمل، بلند شد که برود. به او گفتند: بمان! بعد از عمل مرخصت میکنند، اینجوری خطرناک است.
گفت: وقتی اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمیخواهم... (خاطرهای از زندگی خلبان شهید احمد کشوری)
***
روز سوم عملیات بود. حاجی هم میرفت خط و برمیگشت. آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا کردیم. سر نماز عصر، یک حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند. مسئلهی دوم حاج آقا تمام نشده، حاجی غش کرد و افتاد زمین. ضعف کرده بود و نمیتوانست روی پا بایستد. سرم به دستش بود و مجبوری، گوشهی سنگر نشسته بود. با دست دیگر، بیسیم را گرفته بود و با بچهها صحبت میکرد؛ خبر میگرفت و راهنمایی میکرد. این جا هم ول کن نبود. (شهید همت)
- ۹۳/۰۶/۲۸