قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

گروه هاو کانال های با امام خامنه ای تا ظهور - در ایتا ، سروش ، وات ساپ ، ای گپ و بله دنبال کنید

قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

گروه هاو کانال های با امام خامنه ای تا ظهور - در ایتا ، سروش ، وات ساپ ، ای گپ و بله دنبال کنید

قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

اهمیت مساله مهدویت مثل اهمیت نبوت است چون آن چیزی که مهدویت مبشر آن است که همه انبیا برای آن آمده اند و آن ایجاد یک جهان توحیدی و ساخته بر اساس عدالت و با استفاده از همه ظرفیت هایی که خدای متعال در انسان قرار داده دوران ظهور دوران جامعه توحیدی است دوران حاکمیت توحید است دوران حاکمیت حقیقی دین دوران استقرار عدل است به معنای کامل و جامع این کلمه انبیا برای این آمدند

"جستجو در مطالب ویلاگ "

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
سایت های کاریابی و کارآفرینی

ده خاطره خواندنی از جبهه...

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۳، ۰۸:۴۷ ب.ظ

 

1)هوالباقی :هرچه می‌گفتی چیزی دیگر جواب می‌داد. غیر ممکن بود مثل همه صریح وساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عملیات بود، سراغ یکی از دوستان را از اوگرفتم چون احتمال می‌دادم که مجروح شده باشد،گفتم: «راستی فلانیکجاست؟»گفت بردنش «هوالشافی.» شستم خبردار شد که چیزیش شده وبردنش بیمارستان.بعد پرسیدم: «حال و روزش چطوره؟»گفت: «هوالباقی.»می‌خواست بگوید کهوضعش خیلی وخیم است و مانده بودم بخندمیا گریه کنم.

 


2) صدام، جارو برقیه : صبح روز عملیات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه‌ مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد از طرفیحدود ۱۰۰اسیر عراقیرا پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکهانبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه‌های گرفته آنها از آن حالتخارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم وشروع به شعار دادن کردم وبیچاره‌ها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند. مشتمرا بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند.فرمانده گروهان برادر قربانی کنارمایستاده بود و می خندید. منمشیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی»اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند بچه‌های خط همه از خنده روده برشده بودندو قربانی هم   دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید!او می‌گفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکانمی‌دادند ومی‌گفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم.

3) آفتابه مهاجم :بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشتمی دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمینولی از خمپاره خبری نبود.  برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت وهمان ماجرا. باز همداشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع  دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید.*به نقل از غلامرضا دعایی

4) محاسن بغل دستی :ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را میخواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ماتوجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت “یا ذوالجلال والاکرام “رسیدید، که در ادامه آن جمله “حرّم شیبتی علی النار ” میآید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگررا به چپ و راست تکان دهید.هنوز حرفحاجی تمام نشده ، یک بچه های تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کارکند؟برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغلدستی اش رابگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تابعد!

5) راهکاری برای نجات از ملخ ها :در جبهه غرب روی تپه ای مستقر بودیم. ملخ ها زاد و ولد داشتند و همه را به ستوه آورده بودند. هر کجا را که پا می گذاشتی پر از ملخ بود. حتی داخل چکمه و پوتین ها و پاچه شلوار و ... خلاصه هر کجا که راهی می یافتند وارد می شدند، ظاهراً چاره نبود جز آن که به شهر برویم و چند جوجه خریده و با خود به منطقه بیاوریم. همین کار را هم کردیم. جوجه ها آنقدر ملخ خورده بودند که شکم هایشان باد کرده بود. تازه داشتیم از شر ملخ ها تا حدودی خلاص می شدیم که سر و کله چند گربه در آن حوالی پیدا شده و در کمین جوجه ها نشسته بودند، و حالا مشکل ما دو تا شده بود.  (علی اصغر باقری- یزد -سایت ساجد )

6) این‌طوری لو رفت : دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌های های می‌خندیدند. گفتم: «این کیه؟» گفتند: «عراقی»گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» می‌خندیدند.گفتند: «ازشب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!»اینطوری لو رفته بود. بچه‌ها هنوز می‌خندیدند. 

7) بوی پتو یا یوی شیمیایی: در عملیات خیبر یه روز شیمیایی زدند. یکی از بچه‌ها گفت: «شنیده‌ام برای جلوگیری از شیمیایی شدن، پارچه‌ای را خیس کرده و مقابل دهان و بینی خود می‌گیرند.»خیلی سریع برای یافتن دستمال خیس به سمت سنگر دویدیم. داخل سنگر، هرکس به دنبال آب و دستمال می‌گشت که جواد ظرف آبی را روی پتویی ریخت و گفت: «بچه‌ها بیایید و هریک گوشه‌ای از این پتو را جلوی دهان و بینیتان بگیرید».
ناگهان متوجه شدیم که بوی پتو از بوی شیمیایی هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقداری آبگوشت روی آن ریخته بود و بچه‌ها آن را همان‌طور جمع کرده و در گوشه‌ای گذاشته بودند تا در فرصتی مناسب بشویند. خلاصه، جواد در این موقعیت با خنده گفت: «اه اه!  بوی این پتو از شیمیایی بدتره!»
شلیک خنده‌ به هوا رفت!

8) بنی‌صدر! وای به حالت!: پدر و مادر می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه. یک روز که  شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباس‌های «صغری» خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه‌ی آوردن آب از چشمه زدم بیرون، پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد داد زد: «صغرا کجا ؟»برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصهرفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم.یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد. از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.» 

9)کاغذ کمپوت : نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.»او بدون مقدمه و بی معرفی صدایش را بلند کرد وگفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکیبه سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.»خبرنگار همینطور هاج و واج فقط نگاهمی‌کرد.

10)ترسیدم روز بخورم ریا بشه : توی بچه‌ها خواب من خیلی سبک بود. اگر کسی تکان می‌خورد، می‌فهمیدم. تقریباً دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. خوروپف بچه‌هایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که صدایی توجهم را جلبکرد. اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها، اما خوب که دقت کردم، دیدم نه، مثل این‌ که صدای چیز خوردن یک جانور دو پا است.  یکی از بچه‌های دسته بود. خوب می‌شناختمش. مشغول جنگ هسته‌ای بود. آلبالو بود یا گیلاس، نمی‌دانم. آهسته طوری که فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوی، اخوی! مگه خدا روز را از دستت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه  می‌کنی؟» او هم بی‌معطلی پاسخ داد: «ترسیدم روز بخورم ریا بشه!!!»

منبع:http://www.aviny.com

  • بازرگان

خاطرات جبهه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
پخش زنده حرم