یکبار در کودکی چادر زنی را کشیدم!
زن زیبایی به عقد مرد زاهد
و مومنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب
و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه
نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به
او بی توجهی می کنی،
من زر و زیور
می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد!
زن با نا
باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه
آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟
چه سود که هیچ
مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد:
و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب
کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به
ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
- ۹۴/۰۹/۰۴