روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم «مهندس هادی جعفری»
يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ب.ظ
آرزو
داشت که اولین شهید روستایش باشد که شد/ همسر شهید: منتظر بودم لااقل با
پیکرش وداع کنم، اما چیزی از هادی باقی نمانده بود/ کادوی تولدم تکههای
پیکرش شد
گذری کوتاه از زندگی شهید
شهید
هادی جعفری فروردین سال 1365 در روستای رییس آباد شهرستان آمل متولد شد و
درست 29 سال بعد، در روز سوم فروردین 1394 در روز تولدش در منطقه نهروان در
نزدیکی سامرا به شهادت رسید. او همیشه می گفت اولین شهید رئیسآباد خواهم
شد و در نهایت به آرزویش رسید. او اولین بار اسفند سال 93 راهی عراق شد.
شهید جعفری دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد مهندسی مواد گرایش جوشکاری بود و در
قرارگاه خاتمالانبیا تهران مشغول به کار بود.

خانواده
هادی جعفری متدین و مذهبی هستند و پدر شهید رزمنده دوران دفاع مقدس بود.
در روستای رئیسآباد دابودشت آمل خانواده شهید جزو خانوادههای پای کار
انقلاب بوده و هستند، پدر شهید 8 سال در جبهههای جنگ تحمیلی حضور فعالی
داشت و هادی از کودکی در مراسم هیئت و مساجد و راهپیماییها شرکت میکرده
است. مکبر مسجد بود و سورههای کوتاه قرآن را در کودکی حفظ میکرد، سعی
خانواده این بود که فرزندان شان را با رزق حلال پرورش بدهیم. هادی قبل از
سن تکلیف نماز میخواند و روزهاش را میگرفت و بسیار خوشاخلاق بود. همه
اقوام و فامیل از اخلاق خوبش تعریف میکردند هر چه میگفت عمل میکرد، حتی
در کارهای منزل به مادرش کمک میکرد. آن قدر خونگرم بود که مادرش احساس
نمیکرد دختر ندارد.
برادرش
میلاد عکس زیادی از شهدا دارد، اما هادی به برادرش میگفت من از تو زودتر
شهید میشوم، میگفت روستای رئیسآباد شهید ندارد. شهید این محله من هستم،
در وصیتنامهاش نوشته بود که بعد از شهادتم سرتان را بالا بگیرید، مادر
شهید به پسرش میلاد که در بسیج فعالیت میکند میگوید: برای روستایمان
درخواست بدهید شهید گمنام بیاورند یک هفته نمیشود که هادی شهید میشود و
پیکرش را میآوردند، شب شهادت حضرت زهرا(س) که اتفاقاً روز تولد هادی به
شهادت میرسید.

روزهای خوش زندگی مشترک
او
فرزندی نداشت و این دلتنگی فاطمه رحمانی همسرش را بیشتر میکند. فاطمه
رحمانی متولد 23 فروردین 70 متولد آمل، همسر شهید مهندس هادی جعفری فرزند
ارشد خانواده دانشجوی دکتری در رشته مهندسی شیمی گرایش بیوتکنولوژی است.
شهید جعفری بهگفته همسرش، کودکی و نوجوانیاش را در یکی از روستاهای آمل
گذراند و سپس برای ادامه تحصیل به کرمان، شیراز و تهران رفت.
او
و شهید هادی جعفری سال ۸۹ باهم عقد و اسفند ۹۲ عروسی و زندگی مشترکشان را
در تهران آغاز کردند. مهرماه سال 91 شهید جعفری وارد قرارگاه
خاتمالانبیا(ص) شد و همزمان در کارشناسیارشد هم قبول شد.
پدر
من و هادی با هم همکار بودند و والدین مان یک سفرحج هم با هم داشتند که
موجب آشنایی بیشتر دو خانواده شد. وقتی به خواستگاری من آمدند همان جلسه
اول همدیگر را پسندیدیم. موقع خداحافظی آقا هادی به مادرش می گوید: «مامان!
من مطمئنم با همین خانم ازدواج میکنم، کاش زودتر میآمدیم اینجا
خواستگاری»!
هادی
وقتی به خواستگاری من آمد کاردانی را در دانشگاه شیراز خوانده بود. ترم
آخر کارشناسی دانشگاه کرمان بود که به خواستگاری من آمدند. موقع خواستگاری
کمی نگران بیکار بودن آقا هادی بودم، ولی وقتی به من اطمینان داد که شاغل
شدنش قطعی است خیالم راحت شد. ایمان و اخلاق برایش مهم بود. اعتقادات،
حجاب، تناسب فرهنگی و اعتقادی خانوادهها با همدیگر و صداقت همسر از مواردی
بود که در خواستگاری مطرح کردند. میگفت برای من خیلی مهم است که شما
احترام پدر و مادرم را حفظ کنید. خیلی به پدرو مادرش احترام میگذاشت.
هروقت که خسته از شهر دیگری که دانشگاهش بود برمیگشت تا پدرومادرش کاری را
میگفتند همانجا روی پله کیفش را میگذاشت و میرفت دنبال کاری که خواسته
بودند. بعد از ازدواج پنجشنبه و جمعهها از تهران میآمدیم آمل به محض
رسیدن به سراغ پدر و مادرش میرفت تا اگر کاری دارند انجام دهد اگر هم پدرش
منزل نبود به باغ میرفت تا در کارها کمکشان کند.

هر
دوی ما درس خواندن را دوست داشتیم، آقا هادی برای دوره کارشناسی ارشد
بورسیه استرالیا، مرحله اول قبول شد و جزو سه نفر راه یافته به مرحله دوم
بود، ولی بهخاطر خانواده انصراف داد. موقع شهادت همسرم، هر دوی ما دانشجوی
دانشگاه علوم تحقیقات در تهران بودیم. او ارشد مهندسی مواد بود. بعد از
عقد پیگیر بود که یک کار خوب پیدا کند و کاری که پیدا میشد، میگفت با
روحیاتم سازگار نیست تا اینکه برای کار به قرارگاه خاتم در تهران رفت و از
کارش خیلی راضی بود و علاقه داشت. در ۶ آبان ۱۳۸۹ زمانی که آقا هادی
دانشجوی ترم آخر بود و من هم به تازگی در دانشگاه قبول شده بودم به عقد آقا
هادی در آمدم من نوزده ساله بودم و او بیست و چهارساله و اسفند ماه ۱۳۹۲
عروسی کردیم. تازه در تهران خانه خریده بودیم و دستمان تنگ بود، اطرافیان
اصرار میکردند که به خرید بروید، ولی ما قبول نمیکردیم تا اینکه تسلیم
شدیم و رفتیم خرید، یک هفته مانده بود به عروسی و خیلی سریع هم خرید کردیم
البته یک خرید مختصر. عروسی ما در تالار برگزار شد و شب خیلی خوبی بود.
هردوی ما راضی بودیم. آقا هادی میگفت: «نزدیک عروسی خیلی به ما فشار آمد،
ولی آن دو شب عروسی خیلی خوش گذشت ای کاش تمام نمیشد». همیشه میگفت: «همه
عروسی یک طرف و شام دونفره یک طرف دیگر. خیلی آن شام دونفره را دوست
داشتم.» دو روز بعد راه افتادیم به سمت تهران و از زمانی که حرکت کردیم از
خانه خودشان تا خانه پدرم برسیم، و خداحافظی کنیم، آقا هادی گریه میکرد،
به او گفتم: من که تک دخترم گریه نمیکنم شما چرا اینقدر ناراحتی؟ گفت:
«من خیلی به پدر و مادرم مدیون هستم میترسم نتوانم ذرهای جبران کنم و در
خدمت آنها باشم.»
بسیار
مهربان و شوخطبع بود و تا جایی که در توان داشت به دیگران کمک میکرد.
هادی، زمانی که در منزل بود کارهای خانه را انجام میداد و به جای اینکه
کمک من باشد من به او کمک میکردم، هم آشپزی هم نظافت، همه کارها را خیلی
خوب انجام میداد. اگر آقا هادی نبود من نمیتوانستم کاری کنم، کمکم میداد
تا من درس بخوانم.

مدافع حریم اهل بیت (علیهم السلام)
بعد
از گذشت دو سال و نیم از خدمت اولین باری که عراق رفتند شهریور 93 بود.
بهعنوان مهندس در بخش تهیه ابزارآلات جنگی عازم این کشور شده بود. البته
در آزادسازی دو شهر عراق هم شرکت داشت. هادی برایمان از روزهایی میگفت که
داعش در 50 کیلومتری آنها بوده و از سردار دلها سردار سلیمانی میگفت که
پابهپای سربازان در جنگهای علیه حرامیان داعشی حضور داشته و با سربازان و
مدافعان نقشهخوانی میکرده است. و از روزهای مبارزهشان میگفت: آماده یک
حمله میشدیم؛ گروهی به نام پیشمرگ برای پاکسازی و بازبینی مسیر قبل از
گروه اصلی حرکت کردند، ما نیز بعد از آنها به راه افتادیم. در نیمههای
راه متوجه شدیم که سلاح کافی در اختیار نداریم؛ بنابراین برای امنیت بیشتر
به عقب برگشتیم تا سلاح بیشتری برای مبارزه و رودررویی با داعش داشته
باشیم. بعد از برداشتن سلاح متوجه شدیم که عراقیها به ما اجازه حرکت به
جلو را نمیدهند، علت را که جویا شدیم دریافتیم که داعش برای پیشمرگها تله
گذاشته و همه آنها را به شهادت رسانده است. آقاهادی میگفت آنجا بیست
دقیقه روی زمین دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم، با خودم فکر کردم اگر موعد
مرگ آدمی رسیده باشد، حتی در امنترین جای دنیا باشد بازهم مرگ او فرا
میرسد. یک روز وقتی داشتیم وارد دانشگاه علوم تحقیقات میشدیم چشم ما
افتاد به عکس سه شهیدی که سر در دانشگاه زده بودند. نگاه عمیقی کرد و به من
گفت: «فاطمه جان! اینجا را نگاه کن، به زودی عکس من هم میآید همینجا.»
فیلمهای شهدای مدافع را دانلود میکرد و به من و فامیل نشان می داد. خاطرم
هست که وقتی فیلم شهید باغبانی را به من نشان داد رو کرد به من و گفت: «
نگاه کن فاطمه! می خواهم بعد از شهادتم، شما هم مثل همسر این شهید صبور
باشی.»
ما
ساکن تهران بودیم، اما هر دو اصلیتمان آملی بود. پدر مادرمان آمل بودند.
من و برادرم تهران خانه بودیم که همسرم تماس گرفت و گفت آماده باش باید
برویم آمل. گفتم چی شده؟ گفت برایم مأموریت پیش آمده و باید بروم مأموریت و
به من گفت به لبنان میروم، اما من میدانستم یا به سوریه یا عراق میرود و
وقتی فهمید و اصرار من را دید گفت به عراق میروم. ظاهراً به چندنفر از
همکاران آقا هادی گفته بودند و آنها قبول نکرده بودند و وقتی به هادی گفته
بودند او قبول کرده بود، حتی به او گفته بودند اگر همسرت راضی است و او هم
گفته بود مشکلی نیست و بدون اینکه به من بگوید قبول کرده بود. من را به آمل
رساند و چون خیلی از هم دور بودیم به او گفتم آقا هادی من دیگر از اینهمه
دوری خسته شدهام.گفت قول میدهم رفتم و برگشتم دیگر نروم. اما رفت و
برگشت و باز هم رفت... یکبار که برگشت گفتم دیگر نرو. گفت امام حسین(ع)
تنهاست. مثل زنان کوفی نباش.
من
را به آمل رساندند. صبح فردای آن روز قرار بود بروند تهران و شب هم پرواز
داشتند. در راه به من وصیتهایشان را کردند و به من گفتند تو برایم خیلی
عزیز هستی. اگر اتفاقی برایم افتاد این را بدان. فردای آن روز هم که من را
به خانه مادرم رساند و آمد خداحافظی کند و برود به او گفتم صبرکن با هم عکس
بگیریم. خندید و گفت میترسی بروم و شهید شوم و دیگر نیایم. گفتم برو
شهادت لیاقت میخواد، این حرف را نزن. او را بدرقه کردم و رفت.

روزها و لحظههای آخر در مأموریت دوم
همسرم
و همکارانش در عراق کارگاهی داشتند. پهباد آمریکایی این کارگاه را شناسایی
کرده بوده و اینها متوجه شده بودند و داشتند کارگاه را تخلیه میکردند تا
به جای دیگر بروند. به همکارش که او هم با همسرم شهید شده بود میگوید علی
آقا اینجا را نزنند و شهید یزدانی میگوید ما کجا و شهادت کجا. روز سوم
فرودین بوده و روز تولد آقا هادی. شب قبلش تا چهار صبح بیدار بودند و با
همکارانش مشغول شوخی و خنده بودهاند و صبح زود ساعت 7 هم رفته بودند
سرکار. معمولاً ساعت یک ظهر کار را برای نهار و نماز تعطیل می کردند و ساعت
3 و 4 ظهر دوباره مشغول کار میشدند، اما آن روز بعد از نماز و نهار
بلافاصله مشغول کار شده بودند. حتی صبح یک سری از همکاران برای زیارت به
نجف میرفتند و به همسرم گفته بودند و اصرار کرده بودند که همراهشان برود،
اما او قبول نکرده بود. او گفته بود باید زودتر کارها را تمام کنیم. مشغول
کار بودند که پهباد موشک را زده بود و شهید یزدانی درجا شهید میشوند و کل
پیکرشان سوخته و پودر میشود، چون موشک به او خورده بود و آقا هادی هم
پاهایش قطع میشود و بدنشان پرت میشود. همکارشان که بالای سرشان رسیده
بود میگوید او در حالت اغما بوده است و چون وضعیت جسمی او خیلی بد بوده،
نمیتوانستند او را بلند کنند و میروند تا پتو بیاورند میبینند بمبهای
دیگر هم دارند فعال میشوند و همه قرارگاه را تخلیه میکنند...
پیکر
همسرم در دو بخش آمد. چون شدت انفجار زیاد بود محل کارگاهشان در چند
کیلومتری عراق چند ساعت در آتش میسوخته. حتی دوست مشترک پدرم و پدرهمسرم
که در سفارت عراق بودند می گویند ساعت دو و نیم سه بعدازظهر صدای انفجار
بسیار مهیبی شنیده بودند.چون انفجار بسیار مهیب بود فکر نمی کردند چیزی از
پیکر او باقی مانده باشد و قرار بود لباس ها یا بخشی ازخاک محل شهادتش را
بیاورند، اما گشته بودند و تکه هایی از پیکرش را پیدا کرده بودند و بعد از
تشخیص هویت او را آورده بودند. 8 فروردین بخشهایی از پیکرشان که چند تکه
گوشت بود را آوردند و تشیییع کردیم و شانزده فروردین بود که خبر دادند بخش
دیگری از پیکرها پیدا شده، اما نمی دانند مربوط به کدام شهید است.
میخواستند آن را در وادیالسلام دفن کنند که ایرانیها نگذاشتند و آزمایش
DNA گرفتند تا مشخص شود و مشخص شد. نصف دیگر پیکر که از سرتا کمرشان بود 23
فروردین آمد. درست روز تولد من و خیال میکنم همسرم اینطور به من کادو
داد. حتی با دفتر رهبر معظم انقلاب(مدظله العالی) هم تماس گرفتیم و ایشان
گفتند نمیشود جسم یک آدم در دو جا دفن شود. دوم فروردین به اتفاق
خانوادهام عازم شلمچه شدیم. از طرف محل کار پدرم خانوادگی به شلمچه رفته
بودیم.

شروع درد دوری
ساعت
هشت شب به هادی زنگ زدم و اختلاف ساعت ایران و عراق را پرسیدم. ساعت
دوازده شب که میشد، سالهای گذشته بههم پیام میدادیم و تولد همدیگر را
تبریک میگفتیم. تا دوازده شب بیدار ماندم و برای تبریک تولد به آقاهادی
زنگ زدم. کمی خوشوبش کردیم و از هم خداحافظی کردیم، غافل از اینکه این
آخرینباری است که صدای هادی را میشنوم و تولدش را تبریک میگویم. پرسید
صبح میروید شلمچه؟ و گفت مراقب خودتان باشید. سوم فروردین بعد از نماز صبح
خواستم به او زنگ بزنم، اما دلم نیامد، گفتم بگذار استراحت کند. نزدیکهای
ظهر بههادی زنگ زدم، تک زنگی خورد و قطع شد. تا فردا به او زنگ میزدم،
اما هربار پیامی با صدای عربی میگفت که مشترک موردنظر در دسترس نمیباشد.
تا نیمه های شب تماس میگرفتم و خبری نشد. انگار روح در بدن نداشتم، اما
در عین حال به دل خودم بد راه نمیدادم. آن شب ما آبادان خوابیدیم و صبح
برای نماز بیدار شدیم و دوباره شروع به تماس گرفتن کردیم و گفتم حتی اگر
خواب باشد باید بیدار شود. باز هم تماس گرفتم و بعد با خودم گفتم شاید
تهران آمده باشد تا غافلگیرم کند. خودم را با این فکرها آرام میکردم. در
شلمچه با مادرم مشغول گوش دادن به سخنرانی بودیم که برادرم و پدرم از پشت
سر می آمدند، از دور صدایمان زد و گفت بلند شوید باید برویم خانه و با
دستش علامت خانه را نشان داد. همانجا دلم لرزید و گفتم خانه خراب شدم. به
برادر و پدرم گفتم هادی شهید شده؟ آنها گفتند حال مادربزرگم بد شده است و
باید برویم، اما من باور نکردم و گفتم هادی از دیروز تلفنش را جواب
نمیدهد. ممکن نبود او جایی بخواهد برود و به من اطلاع ندهد. حتماً برایش
اتفاقی افتاده است. همانجا با همراه بردارم با بردار همسرم تماس گرفتم و او
وقتی گوشی را جواب داد گریه میکرد. وقتی صدای من را شنید خندید و گفت
گریه نمیکنم و از هادی خبری ندارم. بردارم بعد گوشی را من گرفت و نگذاشت
صحبت کنم. ماشین خبر کرده بودند که مارا ببرد.
از
شلمچه تا آبادان، از آبادان تا اهواز خیلی حال بدی داشتم، توی تب
میسوختم، تلفن همراه پدرم دائم زنگ میخورد و او مجبور شد تلفنش را خاموش
کند. وقتی به اهواز رسیدیم مادرم من را دلداری میداد که اتفاقی نیفتاده
اگر هم اتفاقی افتاده باشد راهی بود که خود هادی انتخاب کرده. بعد از آن
یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت فاطمه چه خبر؟ گفتم آمنه سیاهبخت
شدم و او شروع کرد به گریه کردن و گفت پس راسته؟ بعد تلفن قطع شد و از این
حرف دوستم مطمئن شدم که حقیقت دارد. تا آن لحظه در دلم دعا میکردم اشتباه
کنم و هادی با من تماس بگیرد و بگوید سالم است. با پدر شوهرم تماس گرفتم و
گفتم بابا، هادی را آوردهاند و او هم گفت نه، گفتم اگر او را آوردند
ببرید در خانه تهرانمان بگردانید بعد ببرید آمل. هنوز هیچ خبری نداشتم و
همه انکار میکردند. پدر شوهرم گریه کرد پشت تلفن. در هوایپما در راه خودم
را دلداری میدادم و می گفتم عیبی ندارد شهادت افتخار است، بعد با خودم می
گفتم 14 روز ندیدنش را چه کنم؟ بعد با خودم گفتم پیکرش را میبینم و با آن
وداع می کنم. بعد مانده بودم چطور با پیکرش روبهرو شوم. به تهران رسیدیم و
از تهران تا آمل میلرزیدم از ترس اینکه مبادا بنری از هادی در شهر باشد
که این حقیقت را توی سرم بزند. رسیدیم آمل و 2 شبانه روز نخوابیدم تا برسیم
و صبح شود و بروم خانه پدرشوهرم. بعد دختر عمویم گفت خبر شهادت روی
سایتها رفته، من سریع لپتاپ را برداشتم و به اتاق برادرم که اینترنت داشت
رفتم. هنوز خبر نداشتم چطور به شهادت رسیده. فقط به ما گفته بودند یک
انفجار بوده. همینکه اسم هادی را زدم آمد شهادت جوان مازندارنی که پیکرش
در آتش سوخته و چیزی برای بازماندگانش ندارد...

حرف آخر
وقتی
میرفتم به مناطق جنگی مثل شلمچه سنم خیلی کم بود و متوجه نبودم، اما حالا
که خود جای همه آنها قرار گرفتهام همیشه میگویم باید خاک پای همه همسران
شهدای دفاع مقدس را بوسید که 30 سال است اینهمه دلتنگی را طاقت می آورند
و البته فرزندان شهدا که با این همه حسرت بزرگ شدهاند. کاش کسانی که حسرت
سهمیه شهدا را میخورند میدانستند آنها حاضرند همه این سهمیهها را
بدهند، اما یک لحظه شهیدشان در کنارشان باشد، کاش حال فرزند شهیدی که شب
عروسیاش پدرش در کنارش نیست را میدانستند.
متأسفانه
در مورد همسر شهید و به ویژه شهدای مدافع حرم حرف و حدیث بسیار است. بارها
شنیدهام که گفتند فلان شهید بخاطر پول رفته پس همان بهتر که مرده (با
ناراحتی) این یک تصور اشتباه است آیا در ایران کاری وجود ندارد که آن فرد
مجبور باشد برای پول از جانش مایه بگذارد و به میان توپ و تیر برود؟ چه کسی
حاضر است به خاطر پول (با هر مبلغی) به آنجا برود؟

مطالب مرتبط:
ماجرای
شهادت اولین شهید مدافع حرم از زبان همسرش/ «محمدحسین» کمتر پدرش را دیده
بود، دوست دارد همانند دوستانش پدرش او را در آغوش بگیرد
عاشقانهای
زیبا با رنگ و بوی شهادت/ همسر شهید: خواب دیده بودم امین به سِمت محافظ
بارگاه حضرت زینب(س) منصوب شده بود/ از خواب من خوشحال بود و برای همه
تعریف میکرد
همسر
شهید: به مادرش میگفت اگر شهید شدم مانند مادر شهید احمدی روشن آرام و
صبور باش و به خاطر شهادت من ناآرامی نکن/ دلواپسی همیشگی سید غریب ماندن
خانواده شهدا بود + تصاویر
معلم
بازنشستهای که مدافع حریم ولایت شد/ همسر شهید: موها و محاسن خود را از
ته میزد تا مبادا به خاطر سفیدی آنها اجازه اعزام به سوریه را به او ندهند
همسر شهید: عبدالله همه زندگی من بود/ سر سفره عقد آرزوی شهادت میکرد/ هنوز هم منتظرم برگردد + تصاویر
فرماندهای
گمنام که سومین شهید مدافع حرم شد/ همسر شهید: به او میگفتم اینقدر دعا
کردم که خدا تو را از بین ما نمیبرد/ می گفت خدا راحت وصل میکند ما هستیم
که سیممان گیر دارد+ تصاویر
ورزشکار
همه فن حریفی که مدافع حریم ولایت شد/ مادر شهید: خبر نداشتم که مسعودم
تکهتکه شده است/ خودم داخل قبر مسعود رفتم و زیارت عاشورا خواندم + تصاویر
همسر شهید: «مبینا» با فکر و خیال اینکه پدرش پیش خداست، کمی آرام شده است/ حتی در سفرها نماز شبش ترک نمیشد
ماجرای
نامگذاری روحالله و برآورده شدن حاجت مادرش/ همسر شهید: میگفتم چه وقت
بر میگردی، برای من از غربت کودکان سوری میگفت + تصاویر
«قدیر» روی بیتالمال حساس بود و میگفت: باید «فردای قیامت» جوابگوی همین یک خودکار باشم/ شهادت قدیر با «موشک اسرائیلی»
«شیرمرد
دجیل» از پیشکسوتان قرارگاه سری نصرت؛ از نقش کلیدی در فتح فاو تا ایجاد
اختلاف بین النصره و داعش/ دستنوشته رهبر انقلاب روی عکس شهید + عکس
آلبوم تصاویر
































- ۹۵/۰۹/۲۱
خدا خیرتان دهد خیلی ممنون تشکر
متن خوب و عاشقانه ای بود و البته دلسوزانه
خدا خیرتان بدهد
یاعلی