۱۸
دی
۹۳
نوجوان بسیجی کنار خاکریز دراز کشیده بود، خسته بود و خیس عرق. نوار فشنگهای تیرباری که دور کمر و شانههایش بسته شده بود، بر پهلوهایش فشار میآورد. کمی خود را جابهجا کرد، نگاهش را به کسی که در کنارش نشسته بود، انداخت. مردی زانوهای خود را در بغل گرفته و نگاهش در دشت غرق شده بود، بسیجیها را نگاه میکرد. روز تمرین بود؛ تمرین برای عملیاتی که به زودی قرار بود، انجام دهند. نوجوان بسیجی چهرهی خاکآلود مرد را ورانداز کرد و پرسید: «اخوی مال کدام گردانی؟ توی گردان ما هستی؟!» مرد نگاهش را از دشت به روی او برگرداند، لبخندی زد و گفت: «نه برادر.» نوجوان بسیجی از طرز جواب دادن مرد خندهاش گرفت، با لحن بیاعتنا گفت: «میدانستم تا به حال تو را ندیدهام
- ۰ نظر
- ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۸:۲۰