مردانی خدایی ،از جنس خاک
نوجوان بسیجی کنار خاکریز دراز کشیده
بود، خسته بود و خیس عرق. نوار فشنگهای تیرباری که دور کمر و شانههایش بسته شده
بود، بر پهلوهایش فشار میآورد. کمی خود را جابهجا کرد، نگاهش را به کسی که در
کنارش نشسته بود، انداخت. مردی زانوهای خود را در بغل گرفته و نگاهش در دشت غرق
شده بود، بسیجیها را نگاه میکرد. روز تمرین بود؛ تمرین برای عملیاتی که به زودی
قرار بود، انجام دهند. نوجوان بسیجی چهرهی خاکآلود مرد را ورانداز کرد و پرسید:
«اخوی مال کدام گردانی؟ توی گردان ما هستی؟!» مرد نگاهش را از دشت به روی او
برگرداند، لبخندی زد و گفت: «نه برادر.» نوجوان بسیجی از طرز جواب دادن مرد خندهاش
گرفت، با لحن بیاعتنا گفت: «میدانستم تا به حال تو را ندیدهام.
بعد خود را کنار خاکریز جابهجا کرد و
گفت: «ببین، فکر کنم گردان ما شب عملیات جلوتر از همه باشد، تو هم بیا گردان ما!».
مرد دوباره نگاهش را به سوی دشت کشید و چیزی نگفت. بسیجی میخواست همچنان با او
صحبت کند، پرسید: «شنیدهای که قرار است فرمانده لشگر بعد از تمرین سخنرانی کند؟
تو او را تا به حال دیدهای؟»، مرد گفت: «بله». نوجوان گفت: «خوش به حالت، من که
تا به حال او را ندیدهام، اما تعریفش را شنیدهام. خیلی دوست دارم او را ببینم».
مرد نگاهش را به روی او انداخت و دوباره به دوردستها چشم دوخت و آرام گفت: «او هم
مثل همه بسیجیهاست؛ درست مثل آنها». بسیجی نگاه تندی به او کرد، از گفتههای مرد
ناراحت شده بود. فکر کرد که او چقدر خودخواه است. چطور ممکن است حاج عباس کریمی،
فرمانده لشگر مثل او باشد؟! در حالی که لحن صدایش اعتراضآمیز مینمود، گفت:«اصلاً
تو میدانی حاج عباس کیست؟ ها . . .». مرد
چیزی نگفت؛ حتی نگاهش را هم برنگرداند. نوجوان بسیجی در حالی که رویش را به سویی
دیگر برگردانده بود، با صدای بلند گفت: «بعضیها خیلی خودخواه هستند! خیلی بیمعرفت
هستند . . . من آرزو میکنم که یک بار حاج عباس را ببینم، آنوقت
تو میگویی که او مثل همه بسیجیهاست؟!».
نوجوان بسیجی سلاحش را برداشت و برخاست، در حالی که نمیخواست نگاه توی صورت مرد بیندازد، گفت: «حالا اگر دوست داشتی بیایی گردان ما، به من بگو تا شاید بتوانم کاری برایت انجام دهم، بعد از سخنرانی حاج عباس بیا پیش من . . .». ساعتی بعد روی زمین صافی که دور تا دور آن را خاکریز گرفته بود، بسیجی ها جمع شده بودند، عدهای دیگر از آنان هم از میدان تمرین باز میگشتند. نوجوان بسیجی میان جمع نشسته بود و به هرسو مینگریست، مرد را که دید، بلند گفت: «بیا اینجا!». مرد برگشت، نوجوان بسیجی دستهایش را برای او تکان داد. مرد او را که دید خندید و گفت: «سلام!». چند نفر همراه او بودند، چیزی به آنها گفت و آمد کنار نوجوان روی زمین نشست. نوجوان بسیجی گفت: «کجا بودی؟ هرچقدر دنبالت گشتم، پیدایت نکردم.» مرد گفت: «توی میدان تیر بودم». نوجوان بسیجی از خوشحالی نمیتوانست در یک جا بنشیند و مرتب جابهجا میشد. از مرد پرسید: «پس چرا تا حالا حاج عباس برای سخنرانی نیامده؟» مرد با خنده گفت: «تو از کجا میدانی نیامده؟ شاید او یکی از همینهایی باشد که در اینجا هستند.» نوجوان بسیجی خندید، نگاهی به مرد انداخت و گفت: «از تو خوشم میآید! خیلی ساده هستی، مرد حسابی! فرمانده لشگر را حتما با اسکورت میآوردند، تو دیگر کی هستی؟!». مرد خندید و سرش را پایین انداخت. وقتی که میدان پر شد از بسیجیها، یکی جلوی روی همه قرار گرفت و شروع به صحبت کرد:
«بسم الله الرّحمن الرّحیم. این آخرین تمرین قبل از عملیات بود که انجام دادیم. برادر عباس کریمی فرمانده لشگر، در میدان حضور دارند و الآن قرار است در مورد مانور و عملیات صحبت کنند. تا برادر کریمی برای سخنرانی تشریف بیاورند، همه صلوات بفرستید . . . . صدای صلوات بلند شد. نوجوان بسیجی نگاهش را به اطراف کشید. مرد از کنار او بلند شد و به طرف جلو رفت، پسرک با ناراحتی زیر لب گفت: «این دیگر کیست؟! آبروی آدم را میبرد. حالا کجا راه افتاده برود؟!» مرد که جلوی روی همه قرار گرفت. صدایی هماهنگ از میان جمع برخاست: «صلّ علی محمد، فرمانده لشگر حق خوش آمد!» نوجوان بسیجی حیران مانده بود. مرد شروع به صحبت کرد. نوجوان بسیجی احساس کرد در کورهای از آتش است، صورتش داغ شده بود، هیچ صدایی را نمیشنید، نگاهش را به زمین دوخت تا سخنرانی پایان یافت. جمع بسیجیها به هم خورد، همه به دور فرمانده لشگر ریختند و او را غرق بوسه کردند، اما نوجوان بسیجی همانطور بر جای خود نشسته بود. بلند شد، ایستاد و ناگاه به سوی جمع بسیجیها شتافت. دیوانهوار جمع را میشکافت و راهی به جلو باز میکرد. سخت تقلا میکرد، شانهها را میگرفت و خود را به جلو میکشید. خود را به حاج عباس رساند، لحظهای نگاهشان در هم گره خورد.
نوجوان بسیجی پیراهن حاج عباس را با دست گرفت و با صدای بغضآلود بلند گفت: «خوب، چی میشد اگر همان اول میگفتی که من فرمانده لشگرم؟!» دیگر نتوانست چیزی بگوید، بغض مجالش نداد، خود را در آغوش حاج عباس انداخت و صورتش را میان دستهای فرمانده لشگر پنهان کرد.