یاعلی! تو از این هندی کمتر نیستی.
حضرت آیه اللّه العظمی مظاهری فرمودند: خدا رحمت کند پدرم را که میفرمود: یک وقت با قافله به کربلا میرفتیم، در راه جائی منزل کردیم، دیدیم یک آقایی آنجا خوابیده است. گفتیم شاید غذا نخورده باشد. یک کسی رفت و بیدارش کرد و گفت: بیا با ما غذا بخور.
گفت: مرغ پلو داری؟
گفتم: نه، گفت: نه من نمیآیم.
خیال کردیم دیوانه است، در وسط راه مرغ پلو! نان خالی گیرشان نمیآید، حالا به او می گوییم: بیا نهار بخور. می گوید: مرغ پلو دارید یا نه!
اتفاقاً رکن الملوک اصفهان رسید، بعد از شستن دست، ناهار را کشیدند، به من هم تعارف کردند، گفتم: من ناهار خوردهام، اما این آقا که اینجا خوابیده، ناهار نخورده است و میگوید که مرغ پلو میخواهم.
رکن الملوک گفت: خوب ما که مرغ پلو داریم، بروید صدایش کنید، میگوید رفتیم بیدارش کردیم، گفتیم: مرغ پلو آمد، بیدار شو! بیدار شد و آمد سر سفره و مرغ پلویش را خورد.
وقتی سیر شد، رکن الملوک از او پرسید: مرغ پلو یعنی چه؟ آن هم توی بیابان، حالا اگر ما نرسیده بودیم چه میکردی؟ گفت: میدانستم مرغ پلو میرسد تو اگر نبودی، کس دیگر میرسید.
گفتم: از کجا و به چه دلیلی میگوئی؟
گفت: برای اینکه من قاری قرآن یک هندی بودم؛ سر قبرش در مقبرهای از مقبرههای صحن حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) قرآن میخواندم، رسم اینها این بود که شب به شب برای من غذا میآوردند و همیشه مرغ پلو میآوردند. اتفاقاً آن هندی مُرد و دستگاه به هم خورده کسی نبود پول به من بدهد تا چه رسد غذا برایم بیاورد. آمدم سر قبر امیرالمؤمنین (ع) به حضرت عرض کردم: یا علی! تو از این هندی کمتر نیستی، من این قرآنی را که برای او میخواندم برای تو میخوانم، پولی که او میداد از تو نمیخواهم، اما مرغ پلو را میخواهم، این را بده قرآن را برایت میخوانم من قاری قرآن تو، مرغ پلو از تو، یعنی این معامله را با حضرت امیرالمؤمنین کردم از آن وقتی که این معاهده بوده تا به حال شبانه روز مرغ پلو رسیده است.
منبع: پندها و حکایتهای اخلاقی آیت اللّه العظمی مظاهری،
نکته قرآنی:
وَ کَأَیِّنْ مِنْ دَابَّةٍ لا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللَّهُ یَرْزُقُها وَ إِیَّاکُمْ وَ هُوَ السَّمیعُ الْعَلیمُ (عنکبوت:60)
چه بسیار حیواناتى که بار روزى خود را نکشند و خدا روزى آنها و شما را مىدهد که او شنوا و آگاه است.
هنگامی که حضرت موسی (ع ) از طرف خداوند، برای رفتن به سوی فرعون ،و دعوت او به خداپرستی ، ماءمور گردید، موسی علیه السلام (که احساس خطر می کرد) به فکر خانواده و بچه های خود افتاد، و به خدا عرض کرد: پروردگارا چه کسی از خانواده و بچه های من ، سرپرستی می کند؟! خداوند به موسی (ع ) فرمان داد: عصای خود را بر سنگ بزن . موسی (ع ) عصایش را بر سنگ زد، آن سنگ شکست ، در درون آن ، سنگ دیگری نمایان شد، با عصای خود یک ضربه دیگر بر آن سنگ زد، آن نیز شکسته شد و در درونش سنگ دیگری پیدا گردید، موسی (ع ) ضربه دیگری با عصای خود بر سنگ سوم زد، و آن سنگ نیز شکسته شد، او در درون آن سنگ ، کرمی را دید که چیزی به دهان گرفته و آن را می خورد. پرده های حجاب از گوش موسی (ع ) به کنار رفت و شنید آن کرم می گوید: سبحان من یرانی و یسمع کلامی و یعرف مکانی و یذکرنی و لاینسانی . :پاک و منزه است آن خداوندی که مرا می بیند، و سخن مرا می شنود، و به جایگاه من آگاه است ، و بیاد من هست ، و مرا فراموش نمی کند. به این ترتیب ، موسی (ع ) دریافت ، که خداوند عهده دار رزق و روزی بندگان است ، و با توکل بر او، کارها سامان می یابد.
نکته روایی:
امام صادق علیه السلام: عَلِمْتُ أَنَّ رِزْقِی لَا یَأْکُلُهُ غَیْرِی فَاطْمَأْنَنْتُ.
دانستم که رزق مرا کسی نمی تواند بخورد پس مطمئن شدم.حضرت
سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه
گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد(ع) سلیمان همچنان به او نگاه می کرد
که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون
آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به
درون آب رفت.
سلیمان
مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن
قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او
بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه
گفت : ” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در
درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا
خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده
مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این
قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه
آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و
دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که
در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب
دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم .”
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
یا مَن لا تَنسَانِی فی جُوفِ هذِه الصَّخرَةِ تَحتَ هذِه اللّجَّه بِرِزقِکَ لا تَنسِ عبادَک المُونینَ بِرحمَتِکَ.
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
نکته قرآنی:
وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللَّهِ رِزْقُها وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها کُلٌّ فی کِتابٍ مُبینٍو هیچ جنبندهاى در زمین نیست مگر [اینکه] روزیش بر عهده خداست، و [او] قرارگاه و محلّ مُردنش را مىداند. همه [اینها] در کتابى روشن [ثبت] است.
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.
به او گفت: چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟
جواب داد که: من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد، پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود، می گوید:
"از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم...!"
نکته روائی:
امام علی علیه السّلام فرمودند:
یَا ابْنَ آدَمَ لَا تَحْمِلْ هَمَّ یَوْمِکَ الَّذِی لَمْ یَأْتِکَ عَلَى یَوْمِکَ الَّذِی أَتَاکَ فَإِنَّهُ إِنْ یَکُ مِنْ عُمُرِکَ یَأْتِ اللَّهُ فِیهِ بِرِزْقِکَ ؛
ای آدمی زاده، غصّه روزی روزی را که نیامده است مخور، که اگر آن از عمرت باشد خداوند روزیت را در آن روز خواهد رساند.
نهج البلاغه، حکمت 259
غم روزی مخورمترجم المیزان مرحوم ایت الله موسوی همدانی در جلد اول تفسیر المیزان با اجازه ی علامه داستانی را میاورد که در اصل عربی این تفسیر وجود ندارد(اصل کتاب المیزان به عربی است)
در ان داستان که مکاشفه ای از علامه است چنین امده :
:در سال هایی که در نجف مشغول تحصیل علوم بودم مرتب از ناحیه ی مرحوم(وصی)والدم هزینه ی تحصیل به نجف میرسید و من با ارامش خاطر مشغول مطالعه بودم .و دقیقا در یک مسئله ی علمیفکر میکردم که ناگهان بی پولی و وضع روابط ایران و عراق رشته ی مطلب را از دستم گرفته و به خود مشغول کرد.
شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم درب منزل را میکوبند .در حالیکه سر روی دستم نهاده ودستم روی میز بود ،برخاستم و درب خانه را باز کردم ،مردی را دیدم بلند بالا با محاسنی حنایی و لباسی که شباهت به لباس روحانی عصر حاضر نداشت .به محض اینکه در را باز کردم سلام کرد و گفت :((من شاه حسین ولی ))هستم
پروردگار متعال میفرماید :((در این مدت هجده سالگی گرسنه ات گذاشته که درس و مطالعه را رها کرده و به فکر روزیت افتادی)) انگاه خدا حافظی کرد و رفت.
بعد از بستن در خانه و بر گشتن به پشت میز ،تازه سر از روی دستم برداشتم و از انچه دیدم تعجب کردم و چند سوال برایم پیش امد :اول اینکه ایا راستی من از پشت میز برخاستم و به در خانه رفتم و یا انچه دیدم همان جا دیدم؟ولی یقین دارم که خواب نبودم .دوم اینکه این اقا خود را به نام شاه حسین و لی معرفی کرده ،ولی قیافه اش بر میاید که گفته باشد شیخ حسین ولی ،لکن هر چه فکر میکردم نتوانستم به خود بقبولانم که گفته باشد:شبخ،اما قیافه اش قیافه ی شاه نبود.
از نجف به تبریز برگشتم و به حسب عادت نجف ،بین الطلوعین قدم میزدم .روزی از قبرستان کهنه ی تبریز میگذشتم به قبری برخوردم که از ظاهرش پیدا بود قبر یکی از بزرگان است .وقتی سنگ قبر را خواندم دیدم قبر مردی است دانشمند بنام شاه حسین ولی (((حدود300سال )))پیش از امدن به در خانه ی من از دنیا رفته است