خاطرات شهدا
راوی:خانواده شهید
منبع:کتاب پابوس صص۲۳-۲۴
راوی:برادر شهید
منبع:مسافران آسمانی صص۵۰-۵۱
سردار شهید «حاج حسین بصیر»، از اولین بسیجیان استان مازندران بود که در شکستن محاصره ی آبادان شرکت داشت. او فرمانده ی محور بود و از جبهه ی ذوالفقاریّه تا ماهشهر را پوشش میداد. بارها در جبهههای مختلف، زخمی یا شیمیایی شد و در راه پیشبرد اهداف دفاع مقدّس سر از پا نمیشناخت.
در شب عملیات کربلای10، بر فراز ارتفاعات ماووت به او گفتم: «حاجی! امشب آتش دشمن خیلی سنگین است، شما هم چند روز است که خواب به چشمت نرفته، بمان و قدری استراحت کن.» گفت: «آقای مرتضی! من فرمانده ی این محورم و باید در کنار بسیجیانم باشم تا آن ها دل گرم کار باشند و مشکلی پیش نیاید.» بعد با اصرار از من خواست که اجازه دهم همراه نیروهایش بر قلّه بماند. و آن گاه که رضایتم را بر ماندن جلب کرد، با چهرهای شکفته چون گل گفت: «اگر خدا بخواهد، دیگر ما رفتنی هستیم!» آری، «حاجی» چون رودی ناآرام، در ادامه ی همین عملیّات و به تکاپوی اتّصال به دریای قرب الهی، سرانجام در آغوش گرم «شهادت» آرام گرفت.
منبع:« http://www.mandegaran.com/Show.php?Page=HolyWar
راوی: سردار حاج مرتضی قربانی».
یک شب که در
جبههی غرب در سنگر خوابیده بودم، یکی از دوستانم(محمدسعیدامام جمعه
شهیدی) که در عملیات بیتالمقدس (فتح خرمشهر) شهید شده بود، به خوابم آمد.
بعد
از احوالپرسی گفت: «آقا محمود وسایلت را جمع کن، وصیتنامهات را بنویس و
آماده شو که چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی. پرسیدم: «تو از کجا
میدانی»
گفت: «اینجا کسانی هستند که به من اشاره میکنند به شما بگویم، پیش ما خواهی آمد.»
نیمههای
شب از خواب پریدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدت میلرزید، بوی
مرگ چنان در جانم پیچیده بود، که به کلی خودم را از یاد برده بودم، بلند
شدم، دو رکعت نماز خواندم، پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم
که چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است، از یک طرف حالت شوق داشتم که
میخواستم دنیا را پشت سر بگذارم و از طرف دیگر با خود میگفتم: «براستی پس
از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد،
حالتی توأم با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود. چند روزی در این حالت بودم..
بالاخره در یکی
از شبها محمدبه خوابم آمد و گفت: «آقا جان شما خیلی چیزها با خود
اندیشیدی. خیلی فکرها کردی، فعلاً در همین دنیایی که به آن وابسته هستی
خواهی ماند، دست و پاهایت از تو پذیرفته میشود، اما خودت فعلاً نمیآیی»،
پرسیدم: «بعداً چهطور؟»
گفت: «بعداً خواهی دانست».
پرسیدم: اما
حالا چه؟ گفت: «به آن جایی که اشاره میکنم نگاه کن، دیدم همان دوستانی که
قبلاً به شهادت رسیدهاند، دور هم جمع نشستهاند و یک جای خالی در بین
آنهاست.
او گفت: «آن جای توست ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی» از
خواب بیدار شدم. زمان گذشت، پس از مدت یک روز هنوز آفتاب نزده بود که کسی
مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نیاز است تا از منطقه
گزارش بیاورند، آن روز در کمین ضد انقلاب از ناحیهی دست و پا مجروح شدم.
در مجموع هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطرافم به شهادت رسیدند».
منبع :کتاب لحظه های آسمانی - صفحه: 73
راوی : محمود رفیعی
یک روز که با همدیگر صحبت می کردیم گفت: دوست دارم در نماز صبح در حال سجده به گونه ای شهید بشوم که چیزی از جسم من باقی نماند ،چون در مقابل امام حسین ع که برادرش ابوالفضل آن گونه به شهادت رسید ،خجالت میکشم.چند روز بعد صبحگاهان در حال نماز ودر هنگام سجده خمپاره ای به او اصابت کرد واو را تکه تکه کرد .این خمپاره سفیری بود که او را به بهشت اعلی کشانید.
راوی:همرزم شهید
منبع:کتاب سروهای سرخ ص ۱۵۹
می گفت: روزی در محاصره ی دشمن قرار گرفتم و هر لحظه احتمال می دادم به اسارت درآیم. در آن تنگنا به حضرت حق متوسل شدم و گفتم: «خدایا! نه دوست دارم اسیر دشمن شوم و نه می خواهم مرگم در اثر حادثه ای غیر از شهادت باشد. من فقط عاشق خودت هستم و می خواهم با درک فیض شهادت به لقای تو برسم. پروردگارا! به من فرصت بده از این مهلکه نجات پیدا یابم، همسرم را عقد کنم تا دینم کامل شود، بعد از آن در جوار رحمتت آرام گیرم. خدایا! شهادت هدیه ای است که فقط نصیب خوبان می کنی، مرا نیز لایق این مقام گردان.»
او از محاصره نجات یافت و به مشهد آمد و یک هفته بعد از مراسم عقدمان به منطقه باز گشت و چند روز بعد به شهادت رسید.
راوی :همسر شهید محمد علی نیک سیر»
منبع: «روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی ص84،
منبع:کتاب کرامت شهدا ص ۴۴
راوی:شهید علیرضا غلامی مسئول تفحص لشگر امام حسین (ع)
برادر شریفی: شب عملیات هویزه حسین علم الهدی درخواست آب نمود که
بتواندغسل شهادت کند،امّا آب به اندازه ی کافی نداشتیم.گفت: «به اندازه ی
شستن سرم آب داشته باشید، کافی است».
گفتم: «فردا عملیات است و در گرد و غبار فردا، دوباره سرت کثیف می شود».
گفت: «به هر حال میخواهم سرم را بشویم.»
گفتم: «مگر میخواهی به تهران بروی؟».گفت: «نه، فردا میخواهم به ملاقات خدا بروم.»
منبع:« http://www.mandegaran.com/Show.php?Page=HolyWar».
مدت ها بود از مهدی خبری نداشتم.
شبی حضرت زهرا- سلام الله علیها- را به خواب دیدم. کفش هایشان را جلوی
پایشان جفت کردم، وگفتم: «آیا شما خبری از پسرم دارید؟»
در پاسخ، شاخه ای گل سرخ به من دادند.چند روز بعد، خبر شهادت فرزندم را آوردند.
راوی: مادر شهید محمد مهدی عطاران»
منبع:« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص96،
صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم .به محض رسیدن به سراغ بیل رفت. بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید وحرکت کرد!با تعجب گفتم:آقا مرتضی کجا می ری!؟ نگاهی به من کرد وگفت:دیشب جوانی به خواب من آمد وگفت:من دوست دارم در فکه بمانم!بیل را بردار وبرو!
راوی:بسیجیان تفحص
منبع:کتاب شهید گمنام
وی از منتظرین واقعی حضرت بقیة الله الاعظم- عجل الله تعالی فرجه الشریف- محسوب می شد.گاهی که مشکلی یا سوالی برایش پیش می آمد، آن را روی کاغذی می نوشت و به نماز می ایستاد.بعد ار اتمام نماز، جواب سوال خود را بر آن کاغذ نوشته می یافت.
داشتیم از خط به عقب باز میگشتیم، «قائم مقامی» در کنارم بود و میگفت: «نمیدانم چه کردهایم که خداوند ما را لایق شهادت نمیداند. گفتم: «شاید میخواهد که ما خدمت بیشتری به اسلام و مسلمین بکنیم.» پاسخ داد: « نه من باید شهید میشدم و الآن وجدانم ناراحت است. آخر در خواب دیده بودم که شهید می شوم و امام زمان - عجل الله فرجه- دستم را گرفته و به همراه خود میبرد.»
درهمین حال یک خمپاره 120 کنار ماشین ما به زمین خورد و این بنده ی عاشق به شهادت رسید. هنگام شهادت لبخند بسیار زیبایی بر لب داشت که همهمان را مسحور خود کرده بود.گویی مشایعت امام زمان- عجل الله فرجه- او را چنین به وجد آورده بود.
راوی : محمد رضایی»
منبع: «http://arsheeshgh.blogfa.com به نقل از لحظههای آسمانی،
مادر شهید همّت: در نخستین ساعات بامداد پسرم؛ ولیالله با جمعی از اهالی محل و دوستان و آشنایان به خانه ی ما آمدند. ولیالله را در آغوش گرفتم. و گفتم: «عزیزم، راست بگو، بر سر ابراهیم چه آمده؟….»
ولیالله مرا به گوشهای برد و گفت: «مادر! دیشب در عالم رؤیا حضرت فاطمه ی زهرا - سلام الله علیها- را دیدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همین جا که هم اکنون من تو را آوردم. خطاب به تو، فرمود: «تو یک فرزند صالح و پاک سرشتی داشتی که در راه خدا قربانی کردی. بشارت باد که تو قربانیات به درگاه حضرت سبحان پذیرفته شد.»
منبع:« http://www.mandegaran.com.»
رمز حرکت ما نام مقدس امام رضا علیه السلام بود از صبح تا عصر جستجو کردیم هفت شهید پیدا شد. گفتیم حتما باید شهید دیگری پیدا شود .رمز حرکت امروز نام مقدس امام هشتم بوده.اما هرچه گشتیم شهید دیگری پیدا نشد .خسته بودیم ودلشکسته.لحظات غروب بود.گفتند:امام جماعت یکی از مساجد شیعیان عراق در نزدیکی مرز باشما کار دارد!به نقطه مرزی رفتیم.ایشان پیکر شهیدی را پیدا کرده وبرای تحویل آورده بود.
لباس بسیجی برتن شهید بود.با آمدن او هشت شهید روز توسل به امام هشتم کامل شد.اما عجیب تر جمله ای بود که بر لباس شهید نوشته بود..همه با دیدن لباس او اشک می ریختند.برپشت پیراهنش نوشته بود:یامعین الضعفاء