قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

گروه هاو کانال های با امام خامنه ای تا ظهور - در ایتا ، سروش ، وات ساپ ، ای گپ و بله دنبال کنید

قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

گروه هاو کانال های با امام خامنه ای تا ظهور - در ایتا ، سروش ، وات ساپ ، ای گپ و بله دنبال کنید

قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

اهمیت مساله مهدویت مثل اهمیت نبوت است چون آن چیزی که مهدویت مبشر آن است که همه انبیا برای آن آمده اند و آن ایجاد یک جهان توحیدی و ساخته بر اساس عدالت و با استفاده از همه ظرفیت هایی که خدای متعال در انسان قرار داده دوران ظهور دوران جامعه توحیدی است دوران حاکمیت توحید است دوران حاکمیت حقیقی دین دوران استقرار عدل است به معنای کامل و جامع این کلمه انبیا برای این آمدند

"جستجو در مطالب ویلاگ "

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
سایت های کاریابی و کارآفرینی

خاطرات شهدا

چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۰۲ ق.ظ
مادرم که نگران «عبدالله» بود، رو به او کرد و گفت: «پسرم، عبدالله جان! مراقب خودت باش  اوضاع جبهه‌ها خیلی خطرناک است.» «عبدالله» با خنده در جواب مادرم گفت: «مادر جان! مطمئن باش من الآن شهید نمی‌شوم  من در «بیت المقدس» شهید می‌شوم!در حال دریافت تصویر  ...» «عبدالله»، پس از اتمام مرخصی‌اش، دوباره روانه‌ی جبهه شد و در عملیات «بیت المقدس» شرکت کرد و به شهادت رسید؛ طوری که حرفش، در رابطه با شهادتش در عملیات «بیت المقدس»، برای‌مان به حقیقت پیوست.  «عبدالله وهاب‌پور»، که اولین اعزامش به جبهه در تاریخ ۲۲/۲/۶۱ بود، درست یک سال بعد و در همان روز ـ یعنی در تاریخ ۲۲/۲/۶۲ ـ در آزادسازی خرمشهر، به فیض شهادت رسید.

 

 

راوی:خانواده شهید

منبع:کتاب پابوس صص۲۳-۲۴




آخرین باری که به مرخصی آمده بود،تکیه کلام جدیدی پیدا کرده بود.هر حرفی که می زد جمله این آخر عمریه هم به دنبالش می آمد.یکبار که از این تکیه کلام استفاده کردمادرم گفت:زمانی که شایعه کردند تو وبرادرت به شهادت رسیده اید،به آنها گفتم:من پسرانم را در آتشی فرستاده ام که حتی منتظر خاکستر آنها هم نیستم واین صبر وتحمل در من وجود دارد ،اما شنیدن آن از زبان خودت برایم سخت است.حسین گفت:من شوخی نمیکنم کاملا جدی میگویم.مطمئن باشید این روزها آخرین روزهای زندگی من است ودوازده روز دیگر مرا در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها)تشییع خواهید کرد. گذ
شت اما تاکید حسین روی دوازده روز برایم جای سوال بود.توی خانه نشسته بودم که ناگهان احساس کردم یکی می گویدبرو که حسین منتظر توست.به سمت خانه مادر به راه افتادم .همین که در بازشد ،حسین را دیدم ،تا مرا دید گفت:سلام!برویم؟گفتم :از کجا میدانستی می آیم؟گفت:میدانستم.قبل از رفتن به ایستگاه راه آهن .رفتیم گلزار.بلافاصله حسین رفت سراغ عکس شهید حسن هدایی که به تازگی مفقود شده بود.گفت:دیگر نباید بدقولی کنی.دفعه پیش بدقولی کردی وآبرویم رفت.اما اینبار همه کارهایم را کرده ام .دارم می آیم.باید به قول خودت عمل کنی ومرا ببری..متوجه شدم که حسین با شهید هدایی قول وقرار دارد.حسین رفت وچند روز بعد خبر شهادتش را دادند.زمانی که پیکرش را به قم می آوردند،به اشتباه میرود تهران .به این ترتیب مراسم تشییع پیکر حسین مالکی نژاد دو روز به تاخیر افتاد.روزی که پیکر حسین در حرم حضرت معصومه س تشییع شد ،درست،روز  دوازدهم بود.

راوی:برادر شهید

منبع:مسافران آسمانی صص۵۰-۵۱



سردار شهید «حاج حسین بصیر»، از اولین بسیجیان استان مازندران بود که در شکستن محاصره ی آبادان شرکت داشت. او فرمانده ی محور بود و از جبهه ی ذوالفقاریّه تا ماهشهر را پوشش می‌داد. بارها در جبهه‌های مختلف، زخمی یا شیمیایی شد و در راه پیشبرد اهداف دفاع مقدّس سر از پا نمی‌شناخت.


در شب عملیات کربلای10، بر فراز ارتفاعات ماووت به او گفتم: «حاجی! امشب آتش دشمن خیلی سنگین است، شما هم چند روز است که خواب به چشمت نرفته، بمان و قدری استراحت کن.» گفت: «آقای مرتضی! من فرمانده ی این محورم و باید در کنار بسیجیانم باشم تا آن ها دل گرم کار باشند و مشکلی پیش نیاید.» بعد با اصرار از من خواست که اجازه دهم همراه نیروهایش بر قلّه بماند. و آن گاه که رضایتم را بر ماندن جلب کرد، با چهره‌ای شکفته چون گل گفت: «اگر خدا بخواهد، دیگر ما رفتنی هستیم!» آری، «حاجی» چون رودی ناآرام، در ادامه ی همین عملیّات و به تکاپوی اتّصال به دریای قرب الهی، سرانجام در آغوش گرم «شهادت» آرام گرفت.

 

منبع:« http://www.mandegaran.com/Show.php?Page=HolyWar

راوی: سردار حاج مرتضی قربانی».



یک شب که در جبهه‌ی غرب در سنگر خوابیده بودم، یکی از دوستانم(محمدسعیدامام جمعه شهیدی) که در عملیات بیت‌المقدس (فتح خرمشهر) شهید شده بود، به خوابم آمد.
بعد از احوالپرسی گفت: «آقا محمود وسایلت را جمع کن، وصیت‌نامه‌ات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است پیش ما بیایی. پرسیدم: «تو از کجا می‌دانی»
گفت: «این‌جا کسانی هستند که به من اشاره می‌کنند به شما بگویم، پیش ما خواهی آمد.»
نیمه‌های شب از خواب پریدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدت می‌لرزید، بوی مرگ چنان در جانم پیچیده بود، که به کلی خودم را از یاد برده بودم، بلند شدم، دو رکعت نماز خواندم، پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است، از یک طرف حالت شوق داشتم که می‌خواستم دنیا را پشت سر بگذارم و از طرف دیگر با خود می‌گفتم: «براستی پس از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد، حالتی توأم با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود. چند روزی در این حالت بودم..

تصویر شهید

بالاخره در یکی از شب‌ها محمدبه خوابم آمد و گفت: «آقا جان شما خیلی چیزها با خود اندیشیدی. خیلی فکرها کردی، فعلاً در همین دنیایی که به آن وابسته هستی خواهی ماند، دست و پاهایت از تو پذیرفته می‌شود، اما خودت فعلاً نمی‌آیی»، پرسیدم: «بعداً چه‌طور؟»
گفت: «بعداً خواهی دانست».
پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جایی که اشاره می‌کنم نگاه کن، دیدم همان دوستانی که قبلاً به شهادت رسیده‌اند، دور هم جمع نشسته‌اند و یک جای خالی در بین آن‌هاست.
او گفت: «آن جای توست ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی» از خواب بیدار شدم. زمان گذشت، پس از مدت یک روز هنوز آفتاب نزده بود که کسی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نیاز است تا از منطقه گزارش بیاورند، آن روز در کمین ضد انقلاب از ناحیه‌ی دست و پا مجروح شدم.
در مجموع هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطرافم به شهادت رسیدند».



منبع :کتاب لحظه های آسمانی - صفحه: 73
راوی : محمود رفیعی



در ابتدای جنگ یک دانشجوی  رشته پزشکی ،خودش را از آمریکا به جبهه های جنگ رسانده بود . ودر جبهه کرخه   پا را از خط مقدم عقب تر نمی گذاشت .هرچه  به او اصرار می کردیم  به خط دوم که برای او سنگری  ساخته شده بود  برود تا بتواند بچه هایی را که مجروح می شوند مداوا کند،نمی پذیرفت.در نهایت با اصرار زیاد؛پذیرفت ودر خط دوم مستقر شود.

siq3vg_425.jpg


یک روز که با همدیگر صحبت می کردیم  گفت: دوست دارم در نماز صبح در حال سجده به گونه ای شهید بشوم که چیزی از جسم من باقی نماند ،چون در مقابل امام حسین ع که برادرش ابوالفضل آن گونه به شهادت رسید ،خجالت میکشم.چند روز بعد صبحگاهان در حال نماز ودر هنگام سجده خمپاره ای به او اصابت کرد واو را تکه تکه کرد .این خمپاره سفیری بود که او را به بهشت اعلی کشانید.

 

راوی:همرزم شهید

منبع:کتاب سروهای سرخ ص ۱۵۹



می گفت: روزی در محاصره ی دشمن قرار گرفتم و هر لحظه احتمال می دادم به اسارت درآیم. در آن تنگنا به حضرت حق متوسل شدم و گفتم: «خدایا! نه دوست دارم اسیر دشمن شوم و نه می خواهم مرگم در اثر حادثه ای غیر از شهادت باشد. من فقط عاشق خودت هستم و می خواهم با درک فیض شهادت به لقای تو برسم. پروردگارا! به من فرصت بده از این مهلکه نجات پیدا یابم، همسرم را عقد کنم تا دینم کامل شود، بعد از آن در جوار رحمتت آرام گیرم. خدایا! شهادت هدیه ای است که فقط نصیب خوبان می کنی، مرا نیز لایق این مقام گردان.»

 

 

او از محاصره نجات یافت و به مشهد آمد و یک هفته بعد از مراسم عقدمان به منطقه باز گشت و چند روز بعد به شهادت رسید.

 راوی :همسر شهید محمد علی نیک سیر»

منبع: «روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی ص84،


آبان ماه ۷۳ بود توفیق نصیبم شده بود که در خدمت برادران جستجو گر نور در تفحص باشم.ما به منطقه طلائیه رفتیم .مدتی بود که هرچه تلاش میکردیم بی فایده بود.شهدا خودشان را نشان نمی دادند.از طرفی نگران بودیم با شروع بارندگی و...دیگر نتوانیم در اینجا کار کنیم.صبح روز بعد در مکانی که محل نگهداری شهدا بود نماز را خواندیم .سپس در حضور شهدا زیارت عاشورا شروع شد.یکی از یرادران با حالت عجیبی شروع به خواندن کرد.وقتی به سلام پایانی رسید با حال خاصی گفت:السلام علیک یا ابا عبدالله وعلی ارواح التی..

که یکباره پیکر یک شهید به زمین افتاد!حال همه بچه ها تغییر کرده بود.بعد از اتمام برنامه به سمت دژ حرکت کردیم .هنوز در حال وهوای زیارت بودیم .باورش سخت است اما اولین بیل که زمین خورد یکی از بچه ها فریاد زد:الله اکبر...شهید ...شهید..  به اتفاق بچه ها خاک ها را کنار زدیم ..همه میگفتند زیارت عاشورا کار خودش را کرده است.پیکر شهید کامل از خاک خارج شد اما هرچه گشتیم از پلاک او خبری نبود!اویک شهید گمنام بود.ما پس از پایان زیارت عاشورا همگی شهدا را به حق سید وسالار شهیدان قسم داده بودیم .حالا به همراه پیکر این شهید گمنام بجز سربند زیبای یاحسین علیه السلام  کتابچه ای بود که تعجب ما را بیشتر کرد.روی آن کتابچه نوشته بود:زیارت عاشورا....

 

منبع:کتاب کرامت شهدا ص ۴۴

راوی:شهید علیرضا غلامی مسئول تفحص لشگر امام حسین (ع)


 برادر شریفی: شب عملیات هویزه حسین علم الهدی درخواست آب نمود که

 بتواندغسل شهادت کند،امّا آب به اندازه ی کافی نداشتیم.گفت: «به اندازه ی

شستن سرم آب داشته باشید، کافی است».

124rl


گفتم: «فردا عملیات است و در گرد و غبار فردا، دوباره سرت کثیف می شود».

گفت: «به هر حال می‌خواهم سرم را بشویم.»

گفتم: «مگر می‌خواهی به تهران بروی؟».گفت: «نه، فردا می‌خواهم به ملاقات خدا بروم.»


منبع:« http://www.mandegaran.com/Show.php?Page=HolyWar».



مدت ها بود از مهدی خبری نداشتم.

شبی حضرت زهرا- سلام الله علیها- را به خواب دیدم. کفش هایشان را جلوی

پایشان جفت کردم، وگفتم: «آیا شما خبری از پسرم دارید؟»

 در پاسخ، شاخه ای گل سرخ به من دادند.چند روز بعد، خبر شهادت فرزندم را آوردند.

61274279744282469666.jpg 

 راوی: مادر شهید محمد مهدی عطاران»

منبع:« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص96،



در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم .نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد.با بیل خاک ها را بیرون می ریخت .هر بیل خاک که بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی گشت! نزدیک اذان مغرب بود.مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد وگفت:فردا بر می گردیم.

صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم .به محض رسیدن به سراغ بیل رفت. بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید وحرکت کرد!با تعجب گفتم:آقا مرتضی کجا می ری!؟ نگاهی به من کرد وگفت:دیشب جوانی به خواب من آمد وگفت:من دوست دارم در فکه بمانم!بیل را بردار وبرو!

راوی:بسیجیان تفحص

منبع:کتاب شهید گمنام


وی از منتظرین واقعی حضرت بقیة الله الاعظم- عجل الله تعالی فرجه الشریف- محسوب می شد.گاهی که مشکلی یا سوالی برایش پیش می آمد، آن را روی کاغذی می نوشت و به نماز می ایستاد.بعد ار اتمام نماز، جواب سوال خود را بر آن کاغذ نوشته می یافت.

 راوی دوست شهید دکتر قاسم صادقی»
منبع:«روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی ص 54،

 داشتیم از خط به عقب باز می‌گشتیم، «قائم مقامی‌» در کنارم بود و می‌گفت: «نمی‌دانم چه کرده‌ایم که خداوند ما را لایق شهادت نمی‌داند. گفتم: «شاید می‌خواهد که ما خدمت بیشتری به اسلام و مسلمین بکنیم.» پاسخ داد: « نه من باید شهید می‌شدم و الآن وجدانم ناراحت است. آخر در خواب دیده بودم که شهید می شوم و امام زمان - عجل الله فرجه- دستم را گرفته و به همراه خود می‌برد.»

درهمین حال یک خمپاره 120 کنار ماشین ما به زمین خورد و این بنده ی عاشق به شهادت رسید. هنگام شهادت لبخند بسیار زیبایی بر لب داشت که همه‌مان را مسحور خود کرده بود.گویی مشایعت امام زمان- عجل الله فرجه-  او را چنین به وجد آورده بود.

 راوی : محمد رضایی»

 منبع: «http://arsheeshgh.blogfa.com به نقل از لحظه‌های آسمانی،

 



مادر شهید همّت: در نخستین ساعات بامداد پسرم؛ ولی‌الله با جمعی از اهالی محل و دوستان و آشنایان به خانه ی ما آمدند. ولی‌الله را در آغوش گرفتم. و گفتم: «عزیزم، راست بگو، بر سر ابراهیم چه آمده؟‌….»

 ولی‌الله مرا به گوشه‌ای برد و گفت: «مادر! دیشب در عالم رؤیا حضرت فاطمه ی زهرا - سلام الله علیها- را دیدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همین جا که هم اکنون من تو را آوردم. خطاب به تو، فرمود: «تو یک فرزند صالح و پاک سرشتی داشتی که در راه خدا قربانی کردی. بشارت باد که تو قربانی‌ات به درگاه حضرت سبحان پذیرفته شد.»

منبع:« http://www.mandegaran.com



رمز حرکت ما نام مقدس امام رضا علیه السلام بود از صبح تا عصر جستجو کردیم هفت شهید پیدا شد. گفتیم حتما باید شهید دیگری پیدا شود .رمز حرکت امروز نام مقدس امام هشتم بوده.اما هرچه گشتیم شهید دیگری پیدا نشد .خسته بودیم ودلشکسته.لحظات غروب بود.گفتند:امام جماعت  یکی از مساجد شیعیان عراق در نزدیکی مرز باشما کار دارد!به نقطه مرزی رفتیم.ایشان پیکر شهیدی را پیدا کرده وبرای تحویل آورده بود.


لباس بسیجی برتن شهید بود.با آمدن او هشت شهید روز توسل به امام هشتم کامل شد.اما عجیب تر جمله ای بود که بر لباس شهید نوشته بود..همه با دیدن لباس او اشک می ریختند.برپشت پیراهنش نوشته بود:یامعین الضعفاء

  • بازرگان

خاطرات شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
پخش زنده حرم