قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

گروه هاو کانال های با امام خامنه ای تا ظهور - در ایتا ، سروش ، وات ساپ ، ای گپ و بله دنبال کنید

قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

گروه هاو کانال های با امام خامنه ای تا ظهور - در ایتا ، سروش ، وات ساپ ، ای گپ و بله دنبال کنید

قرارگاه جهاد فرهنگی و اقتصادی

اهمیت مساله مهدویت مثل اهمیت نبوت است چون آن چیزی که مهدویت مبشر آن است که همه انبیا برای آن آمده اند و آن ایجاد یک جهان توحیدی و ساخته بر اساس عدالت و با استفاده از همه ظرفیت هایی که خدای متعال در انسان قرار داده دوران ظهور دوران جامعه توحیدی است دوران حاکمیت توحید است دوران حاکمیت حقیقی دین دوران استقرار عدل است به معنای کامل و جامع این کلمه انبیا برای این آمدند

"جستجو در مطالب ویلاگ "

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
سایت های کاریابی و کارآفرینی

داستان های کوتاه آموزنده !!!

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۶ ب.ظ

آیا نیت پاک انسان را کمک میکند؟


داستان را حتماً بخوانید......

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجید بخواند. لباس پوشید و راهی مسجید شد.

در راه مسجد، مرد به زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را تبدیل کرد و راهی مسجید شد.

در راه مسجید، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه مسجید دو بار به زمین افتادید.))، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ

بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او

نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب تکان خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه مسجید دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به  مسجید مطمئن ساختم.

نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد.



درس آموزگار به شاگردانش!

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند. سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟


اخلاق

روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:

اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰

اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰

ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر

هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت !



نگران هیچ چه نباشید همیشه یک راه حل وجود دارد

روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...

اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.


پول

یک سخنران معروف در مجلسی که دوصد نفر در آن حضور داشتند، 20 دالر را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این پول را داشته باشد؟   دست همه حاضرین بالا رفت.   سخنران گفت: بسیار خوب، من این پول را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم.   و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، پول را هر طور که توانست با دست خود مالید تا که پول دیگه خیلی کهنه شده بود و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این پول را داشته باشد؟   و باز دستهای حاضرین بالا رفت.   این بار مرد، این پول کهنه شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید. بعد پول را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.   سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر این پول آوردم، از ارزش این پول چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.   و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که رو به‏ رو میشویم، خم میشویم، خاک‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏ نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.


پنجره

 

در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت می‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعتیلاتشان با هم حرف می‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می‏نشست و تمام چیزهائی که بیرون از پنجره می‏دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏کرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبائی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می‏کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بیرون، زیبیایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می‏شد. همان‏طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‏کرد، هم اتاقیش جشمانش را می‏بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‏کرد و روحی تازه می‏گرفت. روزها و هفته‏ها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کناز پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می‏توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد!   مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می‏کرده است. پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود


چه کسی میتواند مانع پیشرفت شما شود؟

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:

(( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم .

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است .

این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم  بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!

کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.

آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.))

زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود.

زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.

مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.

خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.

دنیا مثل آینه است.


ترحم!

یک پیر مرد کار گر که تقرباً 50 سال داشت در یک گوشه ای از شهر زندگی میکرد. روزگار این مرد بیچاره چندان خوب نبود مرد بیچاره روز میرفت کار میکرد روزانه هر اندازه که کار میکرد شب همان را غذا با خود می آورد حتی بعضی روز ها نمتوانست نفقه خانواده خودش را تأمین کند. شب گرسنه را صبح میکرد. یک روز این پیر مرد تا شام کار میکند. شام هنگام برگشت به خانه سه دانه نان از نانوائی با خود گرفت در وسط راه ناگهان صدای (چرنگ چرنگ) سک را میشنود.  دلش آرام نمی گیرد میرود میبیند که در یک خرابه یک سک با چند تا چوچه خود خوابیده از گرسنگی حال و حرکت در جانش نمانده  بود در همین موقع مرد از نان که برای خانواده خود گرفته بود یک دانه شان را پیش سک انداخت سک با خوردن این نان یک کم حرکت پیدا کرد. مرد نان دومی را نیز به سک داد و بالاخره با یک نان به خانه برگشت وقتیکه زنش پرسید که امروز چرا ؟ چه شده؟ مرد گفت که امروز کار نبود.

بعد از گذشت چند روز این مرد چنان سرمایه دار شد که صاحب چند تا دکان در آن شهر شد مردم از این کار حیرت کرده بودند.

خود مرد همچنان حیران بود که چطور به یک بارگی رحمت خدا بر او نازل گشت؟

بعد از فکر های زیاد در یافت که این همه ثروت نتیجه همان روزی بود که به سک رحم کرده بود.

نتیجه اخلاقی داستان:

تمام مخلوقات خداوند در زیر ترحم های یکدیگر زندگی میکند. اگر ما احساس ترحم در برابر مخلوقات خداوند داشته باشم پس بدون شک خداوند از ما خوشنود و برکات خود را نازل خواهد کرد.



راستگوئی!

روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد. دستور دادند
 
که همه ی دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند. شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می
کند.دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود.اما تصمیم گرفت که در
میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند.روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به
هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده ی من خواهد
بود. شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان
نرویید. روز موعود همه ی دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از
اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدکمتکار همسر اوست. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را
انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته ی
همسری من می کند، گل صداقت.
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و ممکن نبود گلی از آنها بروید

 

احساس شکست!

روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک صندوقچه ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه‌اى در وسط صندوقچه آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌داد.
ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار شیشۀ که وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان دیوار شیشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت.. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى صندوقچه نیز نرفت !!!

میدانید چـــــرا ؟

دیوار شیشه‌اى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت‌تر، آن دیوار بلند باور خودش بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش



ایمان واقعی!

روزی تاجری موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و دکانش در غیاب او آتش گرفته و اجناس گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت زیادی به او وارد آمده است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!


خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....


او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟


مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
نتیجه اخلاقی داستان!
مال دنیا امروز است فردا ممکن است نباشد. اما ایمان واقعی همیشه همراهت است. مال دنیا را هر زمان که خواسته باشی بدست آورده میتوانی نا وقت نخواهد شد. اما برای بدست آوردن ایمان یک لحظه تأخیر نکن.


به چه کسی اعتماد دارید؟

روزی امام علی(ع) و سپاهیانش سوار بر اسپ ها آهنگ حرکت به سوی جنگ داشت. نا گهان یکی از سران اصحاب رسید و مردی را همراه خود آورد و گفت: "یا امیرالمؤمنین این مرد"ستاره شناس" است و مطلبی دارد میخواهد بگوید."

ستاره شناس: "یا امیرالمؤمنین در این ساعت حرکت نکنید، اندکی صبر کنید بگذارید حد اقل دو یا سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه حرکت کنید."

_"چرا؟"

_چون اوضاع کواکب نشان میدهد که هر که در این ساعت حرکت کند از دشمن شکست خواهد خورد و زیان سختی بر او وارد خواهد شد، ولی اگر در آن ساعت که من میگویم حرکت کنید، پیروز خواهید شد و به مصود خواهید رسید.

حضرت علی(ع) از مرد ستاره شناس سوال کرد: "این اسب من آبستن است، آیا متوانی بگوئی که کره اش نر است یا ماده؟"

_"اگر بنشینم حساب کنم میتوانم."

_"دروغ میگوئی ای مرد، نمی توانی، قرآن میگوید: هیچ کس جزء خدا از نهان آگاه نیست. آن خدا است که میداند چه در رحم آفریده است."

محمد رسول خدا چنین ادعائی که تو میکنی نکرد. آیا تو ادعا داری که بر همه جریانات عالم آگاهی و می فهمی در چه ساعت خیر و در چه ساعت شر می رسد. پس اگر کسی به تو و این علم تو اعتماد کند به خداوند(ج) نیازی ندارد.

حضرت بعد به مردم خطاب کرد و فرمود: مبادا دنبال این حرف ها بروید، اینها منجر به کهانت و ادعای غیب گویی میشود.

آنگاه به ستاره شناس گفت ما مخالف نظریات تو هستیم و ما فقد به خدای خود اعتماد دارم و بس.

حرکت کرد و به طرف دشمن رفت، و بعد از چند لحظه پیروزی به نفع علی(ع) شد.

جالب اینجا است که مرد ستاره شناس از افراد دشمن بود که میخواست نیرنگ جلوی سپاهیان علی را بگیرد تا دشمن از پشت حمله کند.

نتیجه اخلاقی داستان:

همواره مواظب دشمن باشید دشمن امکان دارد در چهره دوست در کنار شما باشد. با حیله و نیرنگ شما را مغلوب سازد.


ایمان راسخ انسان را از هر بلا نجات میدهد

جوان شاگرد بزاز از موضوع بی خبر بود که چه دامی برایش گذاشته شده. او نمی دانست این زن زیبا و خوش قیافه که به بهانۀ خرید پارچه به دکان آنها رفت آمد میکند، عاشق دلباخته خودش است، و در قلبش طوفان از عشق و هوس بر پا است.

یک روز همان زن به در دکان آمد و دستور داد که مقدار زیادی جنس بزازی جدا کند، آنگاه به بهانه اینکه نمی تواند همه اینها را انتقال بدهد و پول هم همراهش ندارد گفت: "جنس ها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد."

مقدمات کار قبلاً از طرف زن فراهم شده بود، خانه هم خلوت به نظر میرسید، این جوان هم که از زیبائی بی بهره نبود_ پارچه ها را گرفت همراه آن زن آمد. به محض اینکه درون خانه شد در از پشت بسته شد. جوان به داخل اطاقی مجلل راهنمائی شد، جوان بیجاره منتظر بود خانم هر چه زود تر بیاید جنس را تحویل بگیرد و پول را بی پردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار امید پا به درون اطاق گذاشت. جوان درهمان لحظه محدود فهمید که دامی برایش گذاشته شده است. فکر کرد که با نصیحت یا خواهش خانم را منصرف کند، دید خشت بر دریا زدن بی حاصل است. خانم عشق سوزان خودش را برای او شرح داد، به او گفت:" من خریداد اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم." جوان از خدا و قیامت برای تعریف میکرد، اما در دل زن اثری نمی کرد، التماس و خواهش کرد فایده نداد. گفت چاره ای نیست باید کام مرا بر آوری. و همینکه دید جوان در عقیدۀ خودش پا فشاری میکند، او را تهدید کرد، گفت:" اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، من همین حالا فریاد میزنم و میگویم که این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنوقت تو میفهمی که به چه بلا گرفتار میشوی."

موی بر بدن جوان راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقواء بر او فرمان میداد که پاکدامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد. چارۀ جز اظهار تسلیم ندید. اما فکر مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد که یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یگ لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم، به بهانۀ قضاء حاجت از اطاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده بر گشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فوراً او را از منزل خارج کرد.

نتیجه اخلاقی داستان:

ایمان و عقیده خالص به خداوند در هر کجا از انسان همایت میکند  و انسان را از هر بلا و بد بختی نجات میدهد.


پول با برکت!


حضر علی بن ابیطالب (ع) از طرف پیغمبر اکرم(ص) مأمور شد به بازار برود و پیراهنی برای پیغمبر بخرد. رفت پیراهنی به دوازده درهم خرید و آورد. رسول اکرم پرسید:

"این را به چه مبلغ خریدی؟"

_"به دوازده درهم."

_"این را چندان دوست ندارم، پیراهنی ارزانتر از این میخواهم، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟"

_" نمی دانم یا رسول الله."

_"برو بیبین حاضرمیشود پس بگیرد یا نه؟"

علی(ع) پیراهن را با خود بر داشت و به بازار برگشت. به فروشنده فرمود:

"پیغمبر خدا پیراهن ارزانتر از این میخواهد، آیا حاضری پول مارا پس بدهی و این پیراهن را پس بگیری؟"

فروشنده قبول کرد و علی(ع) پول را گرفت نزد پیغمبر آورد. آنگاه رسول اکرم(ص) و علی(ع) با هم به طرف بازار رفتند؛ در بین راه چشم پیغمبر به کنیزکی افتاد که گریه میکند. پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید:

" چرا گریه میکنی؟"

_"کنیزک گفت اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستاد؛ نمیدانم چطور شد پول ها گم شد. اکنون جرِئت نمیکنم به خانه بر گردم."

رسول اکرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود: "هر چه میخواستی بخری بخر، و به خانه برگرد." و خودش به طرف بازار رفت و لباس به چهار درهم خرید و پوشید.

در وقت برگشت برهنه ای را دید، لباسش را از تن خود بیرون کرد و به او داد. این هادثه دوبار تکرار شد. بار سوم به بازار رفت باز هم لباس به چهار درهم خرید در وقت برگشت باز هم کنیزک را دید که حیران و نگران نشسته، حضرت فرمود:

"چرا به خانه نرفتی"

_"یا رسول الله خیلی دیر شده می ترسم مرا بزند که چرا اینقدر دیر کردی."

_"بیا با هم برویم، خانه تان را به من نشان بده من بخشش میخواهم که مزاهم تو نشود."

رسول اکرم با اتفاق کنیز راه افتاد.

همینکه با پشت در خانه رسیدند کنیزک گفت:

"همین خانه است." رسول اکرم از پشت در با آواز بلند گفت:

"ای اهل خانه سلام علیکم."

جوابی شنیده نشد. بار دوم سلام کرد، باز جوابی نیامد. سومین بار سلام کرد جواب دادند.

السلام علیک یا رسول الله.

_"چرا اول جواب ندادید؟ آیا آواز مرا نمی شنیدید؟"

_"چرا همان اول شنیدم و تشخیص دادیم که شمائید."

_ پس علت جواب ندادن چه بود؟

"یا رسول الله خوش ما می آمد سلام شما را مکرر بشنویم، سلام شما برای خانه ما فیض و برکت و سلامت است."

_"این کنیزک شما دیر کرده، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم که او را ببخشید."

یا رسول الله بخواطر مقدم گرامی شما، این کنیز از همین ساعت آزاد است.

پیامبر گفت: خدارا شکر، چه دوازده درهم پر برکتی بود، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد.

نتیجه اخلاقی داستان:

هر چیزی که از راه حلال به دست می آید چنان با ارزش است که خود ما هم نمیدانیم. و چیزی که از راه حرام بدست می آید همان قسم که به دست می آید همان قسم از دست می رود که ما نمی فهمیم که در کجا مصرف شد. پس همیشه کوشش کنیم کم بخوریم حلا و با لذت بخوریم.


امتحان هوش!

تا آخر هیچ یک از شاگردان نتوانست به سوال که معلم عالیقدر طرح کرده بود جواب درستی بدهد.

هر کس جوابی داد و هیچ کدام مورد پسند واقع نشد. سوال که رسول اکرم در میان اصحاب خود طرح کرده این بود. (درمیان دستگیره های ایمان کدام از همه محکم تر است؟).

یکی از اصحاب جواب داد: "نماز"

رسول اکرم(ص) گفت: "نه"

دیگری گفت: "زکات"

رسول اکرم گفت:" نه"

سومی جواب داد: "روزه"

رسول اکرم گفت:"نه"

چهارمی گفت: " حج و عمره"

رسول اکرم جواب داد: "نه"

پنجمی گفت:"جهاد"

باز هم رسول اکرم گفت:"نه"

در اخیر جواب که مورد قبول واقع شود از میان جمع حاضیر داده نشد، خود حضرت فرمود:" تمام این های که نام بردید کار های بزرگ و با فضیلیتی است، ولی هیچکدام از این ها آن که من پرسیدم نیست. محکمترین دست گیر های ایمان دوست داشتن به خواطر خدا و دشمن داشتن به خواطر خدا است."


مال دنیا!

روزی یک مرد زاهد از راه میگذشت از شدت تشنگی العطش مزد که نا گهان چشمه سر شار از آب زالال را می بیند به طرف آن میرود در کناره چشمه مینیشیند قدری آب مینوشد و دست و صورت خود را با آب میشوید متوجه سنگ در درون چشمه میشود این سنگ را میگیرد و به راه خود ادامه میدهد.

چند قدم پیشتر میرود جوان را میبیند که از گرسنگی و تشنگی نزدیک است که بمیرد این مرد زاهد کنار مرد نشت پرسید که چه شده مرد گفت که خیلی تشنه و گرسنه ام.

این مرد زاهد یگ مقدار آب و نان که داشت به این مرد داد مرد بعد از خوردن نان و آب سر حال آمد مرد زاهد میخواست که به راه خود ادامه بدهد که این مرد دیگری گفت میشودکه  از تان یگ خواهش بکنم؟

مرد زاهد جواب داد بلی چرا نه...!

این مرد دیگر گفت: میشود آن سنگ که در داخل بکس تان است به من بدهی؟

مرد زاهد سنگ را از داخل بکس خود بیرون میکند به این مرد دیگر میدهد این مرد میداند که سنک که مرد زاهد برایش داده چه قدر با ارزش است.

بعد از چند مدت باز هم همین دو تا مرد باهم رو برو میشود.

مرد که در صحرا از گرسنگی و تشنگی نزدیگ بود که جان خود را از دست بدهد به زاهد گفت: سنگ که آن روز به من دادی دو باره آوردم میخواهم برایت پس بدهم.

 زاهد سوال کرد: چرا این سنگ مشکل تو را حل نکرد!؟ مرد جواب داد من چیزی با ارزش تر از سنگ از تو یاد گرفتم اینکه در این دنیا هیچگاه به مال دنیا ایمان نداشته باشم. چرا که حسادت مال دنیا انسان را کور میسازد و دیگر نمیتوان کسی جزء خودش دید مانند آینه که پشت شان با نقره جیوه شده باشد.


صداقت!

دختر و پسری در یک صنف درس میخواند روز از روز ها دختر یک بسته چاکلیت و پسر یک مقدار از دیگیری شیرنی ها همراه خود آورده بود.

هر دو به توافق میرسند که دختر تمام چاکلیت های شان را به پسر میدهد و پسر تمام شیرنی های شان را به دختر میدهد . پسر شیطانک بود یک مقداری از شیرنی ها را برای خود نگهداشت و باقی شان را به دختر داد اما دختر قول که داده بود از روی صداقت تمام چاکلیت های شان را به پسر داد.

همان شب دختر به آرامش تمام خوابید و خوابش برد، اما پسر نمی توانست بخوابد چون پسر در این فکر بود که اگر ما یک مقدار از شیرنی ها را نگهداشتم دختر هم شاید یگ مقدار از چاکلیت ها را برای خود نگهداشته باشد و همه چاکلیت ها را به من نداده باشد

نتیجه داستان:

عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست و آرامش مال کسی است که صادق است.

لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی میکند، آرامش دنیا مال کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند


چه کسی میتواند خدا را بیبیند؟

روزی مرد جوانی نزد زاهدی آمد و گفت: می­خواهم خدا را همین حالا ببینم!!!

 

زاهد گفت: قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه بروی و خود را شستشو بدهی...

 

او آن مرد را به کنار رودخانه رودخانه برد و گفت: بسیار خوب حالا برو درون آب.

 

هنگامی که جوان در آب فرو رفت، زاهد او را به زیر آب نگه داشت.

 

تلاش مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند. وقتی زاهد متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمی­تواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.

در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس می­کشید، زاهد از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر می­کردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا شهرت و مقام؟!!

 

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر می­کردم هوا بود.

 

زاهد گفت: درست است. اگر به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید... 


انسان تا چه اندازه به داشتن ثروت مغرور میشود؟

جوان ثروتمندی نزد عالیم رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عالیم او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در کوچه صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه بیبین و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !

عالیم گفت: دیگران چه حالا دیگر آنها را نمی بینی؟

گفت نه

عالیم گفت:

آینه و پنجره هر دو شیشه است.
اما درپشت آینه لایه ی نازکی از نقره  قرار گرفته و در آن بجز خودت کسی دیگر را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از پیش چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست بداری.
  • بازرگان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
پخش زنده حرم